1321-1

فرشید از شیکاگو:
همه روزها، روز مادر است
مادرانی که گاه خود را فراموش می کنند
تا فرزندان برومندی را روانه آینده کنند

انگارهمین دیروز بود، که مست عشق جنیفر بودم، چشمانم هیچ جا وهیچکس را نمی دید، انگار دنیا در آغوش او خلاصه شده بود و من دست به یک عمل سنگدلانه و غیرانسانی زدم، برای مادرم یک بلیط یکسره به ایران گرفتم و چمدانش را بستم و یکروز غروب درحالیکه بمن چسبیده بود، در فرودگاه لس آنجلس رهایش کردم و به خانه برگشتم.
مادری که من بااو چنین کردم، یک فرشته بود، یادم هست وقتی پدرم درایران بعد از انقلاب، بدون خبر، با یک دختر جوان ازدواج کرد وبدنبال اعتراض مادرم، طلاق نامه اش را به خانه فرستاد و بکلی غیبش زد، مادرم من و خواهرم را بغل کرده گفت بچه ها  نگران نباشید، تا من جان در بدن دارم، برای راحتی شما، برای تحصیل شما، برای پیشرفت کار شما و برای رسیدن به آرزوهایتان می ایستم و خسته نمی شوم.
مادرم آنروزها هنوز جوان بود، من 14 ساله و خواهرم 12 ساله بود. ما هنوز معنای فداکاری را نمی فهمیدیم، همین که زندگی مان راحت بود، همه چیز در اختیارمان بود،  هیچ چیز برای ما تغییری نکرده بود، خوشحال بودیم و بود و نبود پدرم نیز بچشم نمی آمد.
من دبیرستان را تمام کردم، با تشویق مادرم به دانشگاه راه یافتم، ولی بدلیل حضور در چند راهپیمایی سیاسی، از دانشگاه اخراج شدم، مادر خیلی پکر بود، می گفت من برای تو آینده طلایی دیده ام، ترجیح میدهم شما را به خارج ببرم، خارج رفتن برای من و خواهرم هیجان انگیز بود. بعد از آن روز، این ما بودیم، که مادر را تشویق می کردیم و سرانجام یکروز بارانی در اردیبهشت، با اتوبوس راهی استانبول شدیم، تا بدنبال سرنوشت تازه ای برویم.
مادر خانه و زندگی مان را فروخت، همه اندوخته مان را در لابلای لباسهای زمستانی و دیواره چمدان ها و ساک ها جای داد و پا به سرزمینی تازه گذاشتیم، سرزمینی که برای من و خواهرم ثریا دیدنی و شیرین بود. از صبح تا شب در فروشگاه ها، سینماها، رستوران سرمان گرم بود، مادر به هر دری میزد تا ویزایی بگیرد، دایی ام در شیکاگو یک دعوت نامه فرستاده بود که کارساز نبود. یک روز صبح سر میز صبحانه در هتل، خانمی ما را به پناهندگی تشویق کرد، مادرم گفت ما که سیاسی نیستیم. آن خانم گفت پناهنده مذهبی و انسانی بشوید، راه هایی وجود دارد، شما بهتر است در این شهر سرگردان نمانید، شهر خوبی برای بچه ها نیست، آینده شان سیاه میشود.
مادرم در همان هتل دو سه خواستگار پیدا کرده بود، ولی ما می دیدیم که همه را رد می کرد، یک شب که خواهرم پرسید چرا ازدواج نمی کنی؟ گفت من قسم خوردم تا شما را به ثمر نرسانم، به فکر خودم نباشم، من با چه کسی ازدواج کنم، که با شما مهربان باشد؟
یک شب حتی یکی از ایرانیان به اتاق ما آمده و به مادرم گفت خانم جان! این آقا میانسال که سر صبحانه به شما تعارف می کرد، سیتی زن امریکاست، می خواهد با شما ازدواج کند، مرد خوبی است. مرفه و شاغل و دنیا دیده است. مادرم گفت قبلا ازدواج کرده؟ آن خانم گفت بله، طلاق گرفته 2 تا پسر هم دارد!  مادرم گفت چنین مردی بدرد من نمی خورد، من این بچه ها را به دندان گرفته و تااینجا آمده ام، دلم می خواهد خودم شاهد پروازشان باشم. ایندو بچه مهر پدر ندیده اند، دلم نمی خواهد ظلم ناپدری ببینند.
بعد از 4 ماه، مادر از طریق پناهندگی انسانی، اقدام کرده و ما پذیرفته شده و به اتریش رفتیم. 5ماه در اطراف وین بودیم، تا عاقبت روانه شیکاگو شدیم. دایی جان انتظارمان را می کشید، انسان مهربانی، که ما را یکسره به خانه خود برد. یک سالی بود همسر امریکایی خود را از دست داده بود، می گفت خانه ام خالی وبی روح بود، با آمدن شما، جان گرفتم. می گفت بچه هایش هر کدام به سویی رفته اند، زیاد سراغش را نمی گیرند، شاید گرفتار کار وزندگی خود هستند.
حضور ما درخانه دایی ، او را پر از انرژی کرده بود، هر روز مادرم را تشویق می کرد غذاهای ایرانی بپزد. مادر خانه اش را چنان تر و تمیز کرده بودکه انگار همه جا برق میزد. دایی جان ترتیب نام نویسی ما را در کلاس زبان داد، خواهرم بدنبال رشته پرستاری رفت، که همه عمر انتظارش را می کشید، من در این فاصله یک شغل نیمه وقت پیدا کردم و با یک خانم جوان امریکایی در محل کارم آشنا شدم. لیندا یک زن بسیار مهربان، مودب، با صفات عالی انسانی بود. وقتی فهمید من و خانواده از طریق پناهندگی آمده ایم، از هیج محبتی دریغ نکرد، با مادر وخواهرم آشنا شد واو سبب گردید خواهرم با برادرش آشنا شود. آنها عاشق هم شدند و بعد از 6 ماه ازدواج کردند وبه اتفاق به نیویورک رفتند. چون شوهر خواهرم شغل خوبی دست و پا کرده بود و دلش می خواست نزدیک پدر بزرگش نیز باشد. آنها واقعا خوشبخت شدند. مادرم نیز خوشحال بود. در این مدت، یکی از دوستان دایی جان، به مادرم دل بسته بود، همه را واسطه کرده بود، که با او ازدواج کند، ولی مادرم هنوز رضایت نمی داد. می گفت وقتی تو هم سر و سامان گرفتی من هم به فکر خودم می افتم. من بدنبال رشته کامپیوتر رفتم، درحالیکه لیندا بمن توجه و علاقه نشان می داد و مرا مرتب به آپارتمان خود می برد، من قدر محبت ها و توجهات او را نمی دانستم، تا از آن کمپانی دست کشیده و در یک کمپانی تازه با حقوق بهتر مشغول شدم. خود بخود از مسیر لیندا هم دور شدم.
در کمپانی تازه، من یکروز در رستوران با جنیفر روبرو شدم، که می گفت اهل برزیل است، ولی از 10 سالگی در امریکا بزرگ شده است. جنیفر بسیار خوش اندام و زیبا بود، خیلی چشم ها بدنبال او بود، ولی من با همه وجود کوشیدم او را شکار کنم، حتی برایش هدایایی خریدم و یک شب هم به بهانه تولدش به یک کلاب رفتیم و نیمه شب مست به آپارتمان او رفته، همانجا ماندم  وهمین آغاز رابطه عاشقانه ما شد.
جنیفر خوب بلد بود، مرا بدنبال خود بکشد. هر حکمی صادر می کرد، من بدون چون وچرا انجام می دادم. من برای یک لحظه هم آغوشی با او، از همه چیز می گذشتم و او براستی یک زن کامل و ایده ال و درعین حال سیاستمدار بود. به او گفته بودم که من مدیون مادرم هستم، با هر کسی ازدواج کنم، مادرم با من خواهد بود. جنیفر خیلی زود با مادرم آشنا شد و او را شیفته خود کرد، بطوری که هفته ای یک شب با هم بیرون میرفتند و برای اولین بار من مادرم را یک شب مست دیدم. به شوخی گفتم چشم من روشن، مادرم مست کرده! خندید و گفت این جنیفر جادوگر است، من نفهمیدم چگونه لیوان مشروب را بالاکشیدم، وای بحال تو، که مرد هستی و براحتی می تواند تو را مات کند.
همان روزها دایی جان دچار سکته مغزی شد و در بیمارستان از دست رفت. چون سابقه دو بار سکته را داشت. من فکر میکردم در آن خانه می مانیم، ولی خیلی زود بچه ها از راه رسیدند و اعلام کردند قصه فروش خانه را دارند و من و مادرم را خیلی راحت از خانه بیرون کردند، من بلافاصله آپارتمانی اجاره کردم و زندگی تازه ای را آغاز کردیم.
جنیفر مرا چنان به قول مادرم مات کرده بود، که تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم، گفت بشرط اینکه پدر ومادر و خواهرش را از برزیل بیاورم، من هم بلافاصله اقدام کردم و آنها را برای شب عروسی آوردم، شب پرشوری بود، مادرم در تمام مدت می رقصید و اشک می ریخت. دراوج جشن، به مادرم گفتم دیگر زمان آن رسیده که بخودت برسی. گفت پسرجان، برای من دیگر دیر شده، من دیگر اینروزها خواستگاری ندارم، بگذار مادر بزرگ خوشبختی باشم و کنار شما زندگی کنم. مادر بلافاصله پس انداز قابل توجهی را که از ایران آورده بود بمن داد تا خانه و یا آپارتمانی بخرم. من با یک وام بانکی، خانه قشنگی خریدم، ولی نیمی از قیمت خانه را نقد پرداختم. در همان خانه، یک سوئیت کوچولوی شیک برای مادرم آماده کردم، تا با خیال راحت زندگی کند.
با تولد دخترم، جنیفر عوض شد، او میخواست مادرش پرستار بچه مان باشد، من حرفی نداشتم، ولی بهرحال مادر من هم آرزوهایی داشت. کم کم حساسیت های جنیفر بیشتر شد، تشویقم کرد مادر را به نیویورک نزد خواهرم بفرستم. که بعد از 3 ماه که برگشت، جنیفر فشار آورد، مادرم سوئیت را با مادر جنیفر شریک بشود. تا یک شب صدای فریادی شنیدم، مادرها برسر دخترم باهم دعوا داشتند، جنیفر دخالت کرد و از مادرم خواست به دخترمان کاری نداشته باشد. من اعتراض کردم، جنیفر یک هفته مرا از اتاق خواب بیرون کرد و بعد هم به بهانه ای آشتی کرد. ولی درگوشم خواند قبل از آنکه مادرم فاجعه ای ببار آورد، او را روانه ایران کنم. من دلم نمی خواست، ولی جنیفر آنقدر درگوشم خواند، که من یکروز غروب، مادرم را با یک چمدان و بلیط یکسره به فرودگاه بردم و روانه ایران کردم، درحالیکه تا آخرین لحظه مادرم مرا چسبیده بود و جدا نمی شد.
یکسال بعد که جنیفر با برنامه ریزی حساب شده،مرا واداشت تا خانه را بنام او بکنم و بعد هم همه پس اندازم را به برادرش حواله کنم، تا یک ویلای ساحلی در برزیل بخرد، من تازه بخود آمدم. چون با یک دعوای ساختگی یک شب مرا روانه زندان کرد وبعد هم طلاق و سپس دخترم را هم با یک چمدان لباس جلوی آپارتمانم برجای گذاشتند و رفتند. من تا 3 ماه مثل دیوانه ها بودم، اگر دوست دایی ام به دادم نمی رسید، خودکشی می کردم. ولی او کنارم ایستاد و سرانجام یکروز لیندا از راه رسید و مرا دوباره به زندگی برگرداند. لیندا که سالها عاشق من بود و من هیچگاه نفهمیدم، حالا آمده بود تا پشت من بایستد، تا پرستار و مادر دخترم باشد. یک سال و نیم پیش با لیندا به ایران رفتیم و به پای مادر افتادم و طلب بخشش کردم و او را که 20 سال پیر شده بود، به شیکاگو برگرداندم.
اینک من هر روز که از سر کار بر می گردم، مادرم را می بینم که دوباره قد راست کرده و با دخترم از مدرسه تا خانه پیاده می آید و با او به فارسی سخن می گوید تا روزی قصه زندگی ما را برایش بازگوکند.همین هفته قبل، دوست قدیمی دایی جان، برای چندمین بار نیز به خواستگاری مادر آمد و من درچهره مادر خواندم که بله را گفته است.

1321-2