1321-1

شراره از لس آنجلس:
همه چیز علیه شوهرم بود

آن روز که به اتفاق حمید، وارد آن خانه شیک و ترو تمیز شدیم، من گفتم همین را بخریم. حمید گفت باید محله، مدرسه را، همسایه ها را، خلاصه محیط را بشناسیم. گفتم از بروکرمان بپرس. همزمان خانم و آقایی بما نزدیک شدند و سلام کردند، من با تعجب گفتم شما ایرانی هستید؟ گفتند بله، به محله ما خوش آمدید!
این شروع آشنایی ما با برزو و سوفی بود وهمین سبب خرید آن خانه شد، خصوصا که دو دختر و یک پسر در سن و سال بچه های ما داشتند. روزی که اسباب کشی می کردیم، برزو و سوفی مثل دو عضو فامیل بما کمک کردند، وقتی فهمیدند ما یکسالی بیش نیست که به لس آنجلس آمده ایم، سالها در اروپا بودیم، شرایط مالی خوبی داریم، کلی پیشنهاد جلوی رویمان گذاشتند. آنها انواع سرمایه گذاریها را در آستین داشتند، کم کم برزو با حمید جور شد، و من هم با سوفی که می گفت مادربزرگش روس بوده، قاطی شدم.
ما تقریبا بیشتر شب ها را با هم می گذراندیم، آخر هفته ها را با هم بیرون می رفتیم، بچه ها خیلی زود با هم اخت شدند و من خیالم راحت شد، چون بچه ها در سوئد اصلا با غیرایرانی ها دوست نشدند، با دوسه ایرانی هم بدلیل جدایی پدر ومادرهایشان زود قطع رابطه کردند و حالا می دیدم، که بچه ها مثل پرنده ها پرواز می کنند، یا در اتاق هایشان پای تلویزیون و بازیهای مخصوص هستند، یا باهم به خرید و کافی شاپ و سینما میروند. در این میان ژیلا دختر بزرگ سوفی، سرو گوش اش بدجوری می جنبید، من می دیدم که اغلب از اتومبیل پسرهای مختلفی پیاده می شود، ولی بهرحال درون خانه سعی می کرد آرام وسنگین و بقولی متین باشد!
حمید با همه بچه ها رابطه خوبی داشت، گاه همه را برای قهوه و بستنی بیرون می برد، بارها با آنها به سینما رفت، به کنسرت رفت. همه بچه ها می گفتند، حمید مثل خودشان، پر انرژی و شاد و درعین حال مهربان است. حمید در این میان به مهتاب دختر کوچک سوفی که کمی معلول بود، بیشتر توجه می کرد، به هر بهانه ای برایش هدیه ای می خرید و همیشه سر میز ناهار و شام، می کوشید تا ابتدا به او برسد.
حمید و برزو، بطور مشترک یک رستوران فست فود خریدند و هرکدام به نوبت به آن میرسیدند. بعد بچه ها حاضر شدند، گاه به گاه در آنجا نیمه وقت کار کنند و حقوق بگیرند. ولی در این میان هرگاه ژیلا در رستوران بود، صندوق کم می آورد و ژیلا می گفت مشتریان سرش کلاه می گذارند. من چون می دیدم سر این مسئله اختلاف نظر و درگیری هایی پیش آمده، به حمید توصیه کردم، دست از شراکت بکشد، یا او رستوران بخرد و یا برزو.
برزو با طرح یک نقشه حساب شده، با دخالت دوستان خود، رستوران را خیلی ارزان از چنگ حمید در آورد. ما وقتی متوجه شدیم که دیگر دیر بود. این حادثه ما را تا حدی از این خانواده دور کرد. ولی بچه ها با هم رفت و آمد داشتند. به بهانه تولد و سالگرد ازدواج و غیره، گاه دور هم جمع می شدیم، ولی آن صمیمیت گذشته وجود نداشت.
در مدت 6 ماه، دو سه بار ژیلا با لباس های کاملا سکسی به خانه ما آمده و سرزده به اتاق کار حمید رفته و سعی داشت با او سر شوخی و خنده را باز کند، که حمید دوراندیشانه خود را کنار کشید و دو سه بار هم بمن  گفت به این دختره اجازه نده به اتاق کار من بیاید. من هم می گفتم نمی توانم جلویش را بگیرم، فکر می کنم نیاز به محبت و عشق پدری دارد، متاسفانه برزو سرش گرم کارهایش و درگیری با سوفی است.
در این فاصله ما خانه خود را ریمادل کردیم، کلی تغییرات در اطراف، بیرون و درون خانه بوجود آوردیم. تا آنجا که خانه بکلی تغییر ظاهر داد، بسیار شیک شد. یکروز از سوی شهرداری به سراغ مان آمدند، که شما با چه مجوزی در این خانه تغییر داده اید؟ معلوم بود، کسی از جمع آشنایان درباره درون خانه به آنهااطلاع داده، با وجود اینکه تقریبا همه چیز قانونی بود، با اینحال ناچار شدیم، با هزینه سنگینی، با توجه به استانداردهای ساختمانی، در خانه تغییرات جدیدی بدهیم. راستش من به برزو و سوفی شک داشتم، ولی حمید می گفت این زن وشوهر تا این حد پست نیستند.
رابطه سیما دختر بزرگمان با پسر آنها، برای من خوشایند نبود، ولی آنها بدجوری بهم دل بسته بودند، ضمن اینکه رابین پسر برزو و سوفی، کمی شرور بنظر می آمد و سعی داشت سیما را با خودش به کلاب ها و محلاتی ببرد، که با خطر و دردسر همراه بود. من یکی دو بار به رابین هشدار دادم و حتی یکبار جلوی رفتن سیما را گرفتم، ولی رابین او را از پنجره پشت آشپزخانه، نیمه شب پائین کشیده و با خود برد. من حدود 5 صبح متوجه شدم و آنقدر به تلفن دستی سیما زنگ زدم، تا در یک حالت مستی و بی خبری جوابم را داد وهمین سبب شد، تا من جلوی دوستی آنها را  بگیرم.
دو بار اتومبیل من را خط کشیده و بکلی از شکل انداختند. یکبار بروی اتومبیل سیما، مواد رنگی ریختند و ما را ناچار کردند، آنرا دوباره رنگ کنیم. یکبار هم ظاهرا سوفی ما را خبر کرد تا ببینیم شب گذشته، کسی جلوی اتومبیل او را خرد کرده و گریخته است! با این رویداد خواستند به ما بفهمانند که نقشی در حوادث جلوی خانه ما ندارند. ولی من دیگر صد در صد مطمئن شدم، که آنها نقش اصلی را دارند، ولی با این حال، وقتی سوفی مریض شد،ما سعی کردیم بعنوان یک همسایه ایرانی، یک دوست سابق، مرتب به او سر بزنیم، برایش غذا تهیه کنیم، و بچه ها را برای شام، ناهار به خانه بیاوریم و دوباره رابطه ها را حتی بطور موقت ترمیم کنیم.
در این میان ژیلا مرتب به خانه ما سر میزد تا یک شب، سوفی خشمگین و فریادزنان به خانه ما آمد و گفت شوهرت دوسه بار خواسته به دخترم تجاوز کند. درحالیکه ژیلا او را مثل پدرش دوست داشته! من حیران و متعجب گفتم امکان ندارد. گفت بچه هایم شاهد بودند، مهتاب و رابین هم در جریان هستند. گفتم چگونه این اتفاق افتاده؟ گفت یکی دو بار که به خانه ما آمدید، شوهرت به بهانه دیدن اتاق ژیلا، به سراغش رفته، او را بغل کرده و بوسیده و بعد هم او را روی تخت انداخته و خواسته لباسهایش را در آورد و یکبار هم او را در خیابان دیده و اصرار کرده با هم به یک هتل بروند.
قبل از آنکه من به سراغ حمید بروم، دو افسر پلیس پیدایشان شد، با بچه ها، همسایه ها حرف زدند وبمجرد ورود حمید، او را با خود بردند و در یک بعد از ظهر گرم لس آنجلس من شاهد فروریختن چهارچوب خانه و خانواده ام شدم.در این میان چند تصویر خیلی نزدیک و صمیمی از حمید و ژیلا بروی تلفن ژیلا و مهتاب، مرا هم به شک انداخت. پس پشت پرده خبرهایی بوده و من اطلاعی نداشتم، پس عکس العمل های حمید در برابر حضور ژیلا در اتاقش همه ساختگی بوده!
دخترم سیما هم تحت تاثیر حرفهای رابین و ژیلا، بکلی دربرابر پدرش ایستاد و از سویی کار به وکیل و دادگاه کشید، من بکلی اعصابم در هم ریخته بود، وقتی از خانه بیرون می آمدم، دربرابر همسایه ها شرمنده و سربزیر بودم، بکلی رابطه من و حمید قطع شده بود، او در طی 3ماه، به توصیه من خانه را ترک کرده و با یکی از دوستانش زندگی میکرد، وکیل ما عقیده داشت با توجه به شواهد و مدارک، شوهرم با زندان و جریمه و خسارت سنگینی روبرو خواهد بود، حتی حرف از 15 سال زندان می زد، چون ژیلا 15 ساله بود.
در آن شرایط روحی، که همه چیز خبر از واقعیت این ماجرا می داد، من هم تصمیم گرفتم، از حمید جدا شوم و با وجود التماس های او، حاضر نشدم حتی یک جلسه با او دیدار کنم. در آخرین جلسه دادگاه که تکلیف حمید را روشن می کردند، من و بچه ها رنگ پریده و لرزان گوشه ای نشسته بودیم. حمید مثل یک مجسمه روی صندلی خود افتاده بود و حرکتی نمی کرد. همه علیه حمید شهادت دادند، تصاویر ژیلا و حمید بروی یک اسکرین نشان داده شد، هیئت ژوری درحال تصمیم گیری بود، که ناگهان مهتاب همان دختربچه معلول خانواده برزو، بپا خاست و گفت من دروغ گفتم، همه دروغ می گویند. حمید یک پدر مهربان برای همه ما بوده، اوحتی بیشتر از پدرم به ما رسیده و محبت کرده، هدیه خریده. پدر ومادرم با این نقشه می خواهند همه ثروت حمید را بالا بکشند، ولی من نمی توانم بیش از این دروغ بگویم.
در یک لحظه فضای دادگاه بهم ریخت. سوفی به سوی دخترش حمله برد وبه صورتش سیلی زد و پلیس او را دستگیر کرد، من از دور می دیدم که حمید هق هق گریه می کند، من خودم را به او رساندم، از پشت بغل اش کردم، بخاطر اندیشه های منفی ام عذر خواستم، بچه ها دورش را گرفتند و حمید سرش را بالاگرفت و گفت در این مدت بجز خدا هیچکس مرا باور نکرد.

1321-2