1321-1

سودابه از سانفرانسیسکو:
چه ها که با مادرم نکردم!

خودم را به بالین مادرم رساندم، درحال اغماء در بیمارستان بود، هنوز بعد از آن تصادف خونین، چشم باز نکرده بود، با پرستارش حرف زدم،گفت واقعیت را بخواهی، هیچ امیدی نیست، باید به فکر اقدامات بعدی باشید. در یک لحظه همه غم های دنیا توی دلم ریخت، باورم نمی شد، سرم را، رو به آسمان گرفتم و فریاد زدم: اگر تو وجود داری، باید کمکم کنی، جبران آن همه بی اعتنایی ها،توهین ها، بی تفاوتی ها را نسبت به مادرم جبران کنم!
آرام آرام بسوی کافی شاپ نزدیک بیمارستان رفتم، پشت پنجره اش نشستم وخودم را با یک قهوه سرگرم ساختم. یادم آمد، وقتی 7 ساله بودم، مادر گفت قصد سفر داریم، پرسیدم کجا؟ گفت امریکا، میرویم سراغ دایی بهرام را که دوستش داشتی. من از دایی جان فقط سایه ای از صورتش را بخاطر داشتم، ولی این را می دانستم، که مرد مهربان و خوش برخوردی بود.
گفتم پدر و حمید چه میشوند؟ گفت دیوانه شده ای؟ همه با هم میرویم.
من درجمع فامیل وهمسایه ها و همکلاسی ها، دوستان زیادی داشتم، چون بیشترشان را به خانه خودمان دعوت می کردم، بدلیل دست و دلبازی پدر و مادر، همیشه پذیرایی خوبی از آنها می کردم، خودشان می گفتند بهترین غذاها و میوه ها را درخانه ما می خورند، برنامه های تلویزیونی را در خانه ما تماشا می کنند و خلاصه خیلی راحت وخوشحال بودند.
خداحافظی از آن دوستان به آسانی نبود، دلم برای بعضی هایشان می سوخت، که پدر و مادر خشن و نامهربانی داشتند. انگار بزرگترین تکیه گاه خودشان را از دست داده بودند، بیشترشان تا فرودگاه هم آمدند و من هیچگاه صورت خیس از اشک شان را فراموش نمی کنم.
همانطور که مادر گفته بود، دایی بهرام دور و بر همه ما را گرفت، مرا همان شب اول به یک رستوران برد و کلی برایم غذا و بستنی و شکلات خرید. آپارتمان دایی جان جا برای همه ما داشت، ولی پدرم اصرار می کرد، هرچه زودتر آپارتمان خودمان را بخریم و جابجا شویم.
دایی هم توصیه می کرد، کمی تامل کند، محیط را بشناسد، آپارتمان خوب و مناسب پیدا کند، تصمیم قطعی بگیرد، بعد اقدامات را شروع کند. پنجره های آپارتمان دایی جان رو به یک پارک باز می شد، من همه روزه پشت پنجره اتاقم بودم، بچه های کوچک و بزرگ را می دیدم، که بی خیال و بدون لباس های تیره و تاریک و پوشیده، بالا و پائین می پرند، صدای خنده هایشان یک لحظه قطع نمی شود. سرانجام من هم به آنها پیوستم، با دایی جان به پارک رفتم، با بعضی بچه ها که ایرانی و اسپانیش واروپایی بودند، حرف زدم. همان ها بودند که اولین جملات انگلیسی را بمن آموختند و بعد هم راهی مدرسه شدم و فضایم بکلی عوض شد.
در طی دو سه سال من در مدرسه و در جمع دوستان غیرایرانی خودم جا افتادم، از اینکه می دیدم، مادرم هنوز نمی تواند به انگلیسی حرف بزند، ناراحت بودم. به او سفارش می کردم، جلوی مدرسه ، زمان برگرداندن من به خانه، به فارسی حرف نزند. طفلک سعی می کرد، ولی گاه کلافه می شد و یک جمله به فارسی می گفت و من فریادم به آسمان میرفت!
جلوی مدرسه بچه ها با پدر و مادرها و با پرستاران و رانندگان خود به انگلیسی حرف میزدند و یکی دو بار که یکی از آنها خواست با مادرم حرف بزند، اما او به فارسی جواب داد وهمین سبب خنده شان شد. من چنان عصبانی شدم که مادرم را بدرون اتومبیل هل دادم و گفتم تو همیشه آبروی مرا نزد این دوستانم می بری، چرا از اتومبیل پیاده می شوی؟ چرا اصلا حرف میزنی؟ مادرم بدلیل عشقی که بمن داشت، خشم اش را فرو می خورد و می گفت عزیزم، بالاخره من هم زبان یاد می گیرم، صبر کن، دارم با برنامه های تلویزیونی همزمان حرف میزنم، نوار فراگیری زبان خریده ام فقط باید بمن مهلت بدهی.
با مادرم کاری کردم، که دیگر از ترس من اتومبیل را دورتر پارک می کرد، تا من از مدرسه بیرون بیایم، با دوستانم خداحافظی کنم، بعد با هم به خانه برگردیم. مادر می پرسید از مدرسه چه خبر؟ می گفتم خبری که بدرد تو بخورد نبود، درس و ورزش و صحبت با دوستانم، همین وهمین.
من می خواستم مثل دوستانم، به بهانه جشن تولد، آنها را به خانه دعوت کنم ولی هنوز نه مادرم، نه برادرم حمید، بخوبی به انگلیسی حرف نمی زدند و این مسئله مرا شرمنده میکرد. سرانجام وقتی حمید خوب حرف زد، پدرم تا حدی راحت سخن گفت، با تعهد اینکه مادرم در تمام لحظات جشن تولد من درجمع ظاهر نشود، من بچه ها را دعوت کردم و با تدارکی که مادرم دیده بود، با کمک حمید، بهترین پذیرایی را از آنها کردم و بعد از 4 سال یاد گردهمایی های ایران را زنده کردم و کلی پز دادم.
من هرچه بزرگتر می شدم، از مادرم دورتر می شدم، در حالیکه او همه کار برای خوشحالی و رضایت من میکرد، من حتی با مادران دوستان خود رابطه خوبی داشتم. با آنها گپ می زدم، ولی با مادرم حرف برای گفتن نداشتم، خصوصا که من اصرار داشتم فقط به زبان انگلیسی مکالمه بکنم.
وقتی من هم طلب اتومبیل کردم،ابتدا پدرم مخالف بود، ولی مادرم آنقدر در گوش اش خواند، تا او را وادار کرد برایم اتومبیل قشنگی بخرد. بارها مادرم از من خواست او را برای خرید ببرم، یا با او به رستوران و سینما بروم، ولی من هر بار بهانه ای آوردم و گفتم تا اون لهجه بد ایرانی را داشته باشی، من هیچ جا با تو نمی آیم.
آنروز که مادرم فهمید من عاشق جوانی شده ام، بشدت نگران شد، مرتب درگوشم می خواند، آن پسری که من دیدم، برای تو مناسب نیست پسر شروری است، من دو سه بار او را در حال دعوا جلوی مدرسه دیدم، چهره اش نشان میدهد، معتاد است، ترا بخدا خودت را درگیر چنین آدمهایی نکن! و من در جوابش فریاد میزدم، تو نمی فهمی، تو آدم ها را نمی شناسی، تو خیال می کنی همه باید مثل برادرم حمید باشند، یک پسر بی عرضه و ناتوان که هنوز یک دوست دختر ندارد.
روزی که من و دوست پسرم را، به اتهام مصرف حشیش جلوی مدرسه دستگیر کردند و به مرکز پلیس بردند، من تازه فهمیدم دوست پسرم یک قاچاقچی تمام عیار است و در آن لحظه مادرم بود، که بی سرو صدا مرا نجات داد و حتی نگذاشت به گوش پدرم برسد و برادرم را ترساند که اگر زبان باز کند، روزگارش سیاه خواهد شد.
بارها جلوی جمع مهمانان ایرانی، فامیل و آشنا، وقتی مادرم می پرسید کجا بودی؟ کجا میروی؟ چرا نمی آیی درجمع مهمانان، برسرش فریاد می زدم که بمن چه کار داری؟ کارهای من به خودم مربوط است، مگر من هنوز بچه ام! یکی دو بار که می خواست از اتومبیل من، از لباسهای من، از نقاشی هایم بر روی دیوار دربرابر دوستان و فامیل تعریف کند، فریاد زدم لطفا مرا مثل یک بچه بحساب نیاور!
در آن لحظه درون آن کافی شاپ هرچه در ذهنم جستجو می کردم، تا ببینم حتی یکبار با مادرم مهربان بودم، هیچ نمی یافتم. من همیشه با مادرم خشن، بد دهن و زورگو بودم، همیشه با او برخوردی توهین آمیز داشتم، بارها خواست مرا بغل کند و ببوسد، ولی من مانع شدم و گفتم ولم کن، من که بچه نیستم. من هیچگاه نمی فهمیدم که هرچه بزرگترهم بشوم، برای مادرم هنوز همان بچه کوچولو هستم، که دلش می خواهد مرا در آغوش اش گم کند.
بخاطر آوردم که چقدر در سالهای اخیر زیر متکایم، درون کیف و کفشم، پول نقد جای داده بود، چقدر برایم بمناسبت های مختلف هدیه خریده بود و من با خشم آنها را بدور انداخته و گفته بودم تو هیچوقت سلیقه مرا نمی دانی!
صورتم از اشک می سوخت، از کافی شاپ بیرون آمدم، به سوی بیمارستان و اتاق مادرم رفتم. از دور دیدم درون اتاقش پر از پرستار است، قلبم فرو ریخت و از همان جا فریاد زدم و بعد بسوی اتاقش دویدم، پرستارها را پس زدم، خدای من مادرم چشم باز کرده بود یک ساعت بود به هوش آمده بود. اورا با همه وجود بغل کردم، صورت لاغر و رنگ پریده اش را بوسیدم، پرستارها سفارش می کردند، زیاد به او فشار نیاورم، ولی من دیگر هیچ نمی فهمیدم. طفلک مادرم حیران و متعجب مرا نگاه می کرد و در آغوش من فرو میرفت.

1321-2