1321-1

سعید از نيويورك:
حسادت و كينه‌جويي مرا تا كجا برد!

….وقتي آخرين حواله‌هاي «امير» بدستم رسيد، همه تلفن‌هايم را قطع كرده و يك تلفن دستي جديد تهيه نموده و به منطقه‌اي بسيار دورتر از آپارتمان اجاره‌اي خود نقل مكان كردم و بروايتي همه ارتباطات خود را با امير و دوستان و آشنايان قطع كردم و نفس راحتی كشيدم، چرا كه حالا اين من بودم كه سرمايه قابل توجهي در اختيار داشتم، من بودم كه آينده‌ام روشن بود و اين امير بود كه با آينده‌اي نامعلوم روبرو بود.
تا آنجا كه به يادم مي‌آيد، من هميشه نسبت به امير حسادت‌ نشان ميدادم، او شايد نوجوان و بعدها جوان خوش قيافه‌اي نبود، ولي خيلي زود بروي اطرافيان تاثير مي‌گذاشت، حتي اين تاثير بروي دخترها هم شگفت‌انگيز بود. من در محله‌مان عاشق ميترا بودم، ولي قبل از آنكه من بتوانم با او سخني بگويم و توجهش را جلب نمايم، امير بمن خبر داد كه با ميترا دوست شده و احتمالا در آينده با هم ازدواج خواهندكرد. وقتي اين خبر را شنيدم، تا سه ماه بيمار شدم، با هيچكس حرف نميزدم، در مدرسه حواسم به درس نبود، در محله به ميان بچه‌ها نمي‌آمدم، حتي در سيزده بدر آن سال هم به بهانه‌اي از جمع‌شان دور شدم، چون تحمل ديدن امير را با ميترا در هيچ شرايطي نداشتم، حتي اگر آن ديدار از فاصله دور و با ايماء و اشاره بود!
من همه نيرويم را روي كنكور دانشگاه گذاشتم، ولي متاسفانه تنها كسي كه در محله ما قبول شد، امير بود كه هميشه شاگرد متوسطي بود، ولي نميدانم چگونه خودش را به قافله كنكوريها رساند و وارد دانشگاه شد؟
امير در اين ميان رابطه‌اش با من بعنوان دوست و همسايه برقرار بود، هميشه اسرار زندگيش را با من در ميان مي‌گذاشت. و از نقشه‌هاي آينده، ازدواج‌اش در آينده با ميترا و تعداد بچه‌هايش سخن مي‌گفت و يكي دو بار هم بمن گفت ميترا هم تو را يك دوست خوب ميداند و ميگويد ناصر ميتواند بهترين عمو براي بچه‌هايمان باشد.
من كه تحمل پيشروي امير و پس‌روي خودم را نداشتم، بهر طريقي بود در سال 89 ايران را ترك گفته و براي ادامه تحصيل به خارج آمدم، برادرم در نيويورك بود، ترتيبي داد تا من به امريكا بيايم، با اينكه عطش دستيابي به مدارك تحصيلي بالا را داشتم، بدليل كارنامه‌هاي نه چندان درخشان مدرسه، چنين امكاني پيش نيامد، تا در يك كالج نامنويسي كرده و مدركي گرفته و به كار پرداختم، كاري سخت بود، گاه تا 8 شب به آن مشغول بودم، البته درآمدي قابل توجه هم نداشتم، تا بمرور شرايط كاري‌ام بهتر شد، ولي هنوز به فكر ميترا و امير بودم، با خود مي‌گفتم اگر موقعيت پيش آمد، سر امير را زير آب ميكنم و بعنوان ياور وارد زندگي ميترا ميشوم و او را عاقبت تصاحب ميكنم.بدليل اينكه نمي‌خواستم از اوضاع و احوال امير و ميترا بي‌خبر بمانم، هرچندگاه يكبار به امير زنگ ميزدم تا خبر داد كه ازدواج كرده و جاي مرا در شب عروسي‌اش با ميترا كاملا خالي كرده است. ولي قسم خورد اگر اولين فرزندش پسر باشد، نامش را سعید بگذارند. خبر خوشي نبود، ولي نا اميد نشدم، ضمن اينكه دورادور مي‌شنيدم امير در كار خريد و فروش زمين و خانه افتاده و وضع مالي‌اش درخشان است بطوريكه خانه‌اي حدود يك ميليون دلار خريداري كرده و در حال ساختن يك مجموعه ساختماني در راه كرج است. اين همه شانس و موفقيت را براي امير زيادي مي‌ديدم، در اين انديشه بودم كه اين خوشبختي را ويران كنم. سال 99 به امير خبر دادم، اينك بهترين زمان ساختمان‌سازي در امريكاست، چون دو سه دوست صميمي من در اين راه ميلياردر شده‌اند، كارشان به خريد هتل در هاوايي و كازينو در لاس‌وگاس كشيده است. به امير گفتم من هم آمادگي دارم روي چنين پروژه‌هايي سرمايه‌گذاري كنم و بعد براي اثبات حرفهاي خود، يك كپي از حسابهاي بانكي‌ام كه همگي ساختگي بود، برايش فكس كردم و پس‌اندازهاي چند ميليوني خود را به رخ او كشيدم و اينكه اگر او كمكم نكند، همه سرمايه‌ام را بدليل عدم آگاهي از بيزنس از دست ميدهم.امير گفت بايد با ميترا و برادرش مشورت كند، ولي توصيه كرد من در ايران آپارتماني بخرم، من توضيح دادم تا حدود 9 ماه ديگر نمي‌توانم به پس‌اندازهايم دست بزنم، چون با بانك بخاطر بهره‌هاي بالا، قرارداد دارم! ولي بلافاصله همه پس‌اندازم را كه 18 هزار دلار بود، براي امير حواله كردم و بعد هم تلفني از او خواستم حواله‌هايم را جمع كند و هر چه دلش مي‌خواهد برايم بخرد تا من پس‌اندازهايم را آزاد كنم! امير از اين اطمينان من، تشكر كرد و درست دو ماه بعد درحاليكه من نگران عاقبت پولم بودم، خبر داد بدلايلي دچار مشكلات دولتي شده و دلش مي‌خواهد پولش را به خارج انتقال دهد و احتمالا به همين حرفه در خارج ادامه بدهد، بشرط اينكه من ياورش باشم! من كه ماهها در انتظار چنين موقعيتي بودم، آمادگي خود را اعلام كردم، ظاهرا به امير قول دادم حساب پس‌اندازي براي خودش بازكنم و او بمرور پولها را انتقال دهد و براي راحتي خيال او مداركي تهيه كردم كه همچنان ساختگي بود، ولي حكايت از چنين حساب‌پس‌اندازي داشت در طي 8 ماه، امير پولهايش را حواله كرد، من مرتب توصيه ميكردم براي سفر آماده شود، قول دادم من ترتيب اقامت‌شان را ميدهم، در ضمن طوري وانمود كردم كه پس‌انداز سنگين او در بانك بمرور مسئله‌ساز ميشود و بهتر اينكه او و ميترا هم راهي شوند.
روزي كه آخرين حواله‌هاي امير بدستم رسيد، ضمن قطع تلفن‌ها، تغيير آدرس، همه ارتباط خود را نه تنها با او بلكه با همه آشنايان قطع نمودم و به خانواده خود نيز گفتم براي ماموريتي راهي استراليا هستم و بمجرد بازگشت با آنها تماس ميگيرم. من بلافاصله به خريد يك مجموعه ساختماني در يكي از بهترين مناطق نيويورك پرداختم، دو رستوران خريدم، يك مدير با تجربه براي اداره اين مجموعه و رستوران‌ها استخدام نمودم و همزمان با دختري آشنا شدم و به سفر و استراحت پرداختم. چرا كه حالا من همه چيز داشتم و امير به صفر رسيده بود. 6 ماه قبل دوستي را در خيابان ديدم كه خبر داد امير و ميترا به نيويورك آمده‌اند، هر دو ضمن تحصيل در كالج، در يك رستوران كار مي‌كنند، زندگي سختي دارند ولي صبور و مقاوم پيش ميروند، تنها غم‌شان بيماري پسرشان سعید است كه بايد هرچه زودتر تحت عمل جراحي قرار گيرد.
شنيدن نام سعید، بعنوان پسر امير و ميترا، تكانم داد، امير گفته بود در آينده اگر پسردار بشود، نامش را سعید ميگذارد! آن شب تا صبح نخوابيدم و همه شب‌هاي ديگر بطوريكه بيمار شده و كارم به بيمارستان كشيد، خودم مي‌دانستم چرا، ولي پزشكان درمانده بودند.
يكروز سرانجام خودم را به محل كار آنها رساندم، ولي با ديدن‌شان در رستوران، پاهايم لرزيد و پشيمان بازگشتم. ولي از همان روز مسير تازه‌اي را دنبال نمودم، وكيلي گرفتم و همه آنچه به امير و ميترا مربوط بود، به نام‌شان كردم، حاضر شدم همه مسئوليت‌هايش را بپذيرم و يكشب كه مي‌دانستم شب تولد امير است، همه مدارك را با يك سبد گل و يك نامه عذرخواهي برايشان فرستادم، توضيح ندادم كه چه كرده‌ام، فقط عذرخواستم بدليل گرفتاري و مشكلات بموقع سرمايه‌شان را بدست‌شان نرساندم.
….اينك ماههاست كه امير و ميترا بدنبال من مي‌گردند، ولي من هنوز قدرت روبرو شدن با آنها را ندارم… شايد روزي اين قدرت را داشته باشم.

1321-2