1321-1

امیرمهدی ازنیویورک:
روز دوباره قد برافراشتن پدر

من و دو برادر و یک خواهرم، که زمان انقلاب 8 ،6 ، 5 و 3 ساله بودیم، در بهترین شرایط زندگی می کردیم، ولی من احساس می کردم، پدرم آن آرامش همیشگی را ندارد، مرتب با مادرم درباره سفر حرف میزند و سرانجام هم یک روز صبح، وقتی ما بیدار شدیم، با چند چمدان آماده روبرو شدیم واینکه مادرم گفت بچه ها راهی سفر هستیم، میرویم امریکا، پیش دایی ها و عمه ها که انتظارمان را می کشند.
همگی توی فرودگاه مهرآباد، در آغوش فامیل و دوستان بودیم، بقول برادرم مجید، در تمام عمرمان، تا آن اندازه، آشنایان ما را نبوسیده بودند! اولین میعادگاه مان، آتن بود، چون پسرعمویم در آنجا یک رستوران داشت و به پدرم پیشنهاد داده بود، دو سه رستوران بخرد و در یونان بماند، ولی پدرم نقشه های دیگری داشت ، چون پدر قبلا مدیر کل یک وزارتخانه بود، تا پای معاونت هم رفته بود، خیلی نفوذ داشت. مادرم میگفت خیلی هم حسود داشت، چون خیلی ها تحمل دیدن آن همه قدرت را در پدرم نداشتند، پشت سرش کلی هم توطئه چیدند، تا شاید بعد از انقلاب دستگیر شود، ولی درست 8ماه بعد از خروج مان، یک نامه از دادگاه برای پدرم رسید، یعنی زمانی که ما در آستانه ورود به نیویورک بودیم!
پدر در مدت 8 ماه اقامت در آتن همه کار برای راحتی ما می کرد، درست روبروی دریا، برایمان آپارتمانی اجاره کرده بود، امکان بازی و تفریح را برایمان فراهم کرده بود، مادرم نیز پا به پای او به هر دری میزد، تا راهی برای گرفتن ویزا پیدا کند.
یک روز غروب وارد نیویورک شدیم، یکی از دایی ها و دو تا از عمه ها، انتظارمان را می کشیدند. یک هفته تمام از این خانه به آن خانه میرفتیم، برای ما بچه ها، همه چیز زیبا و هیجان انگیز بود، ولی می دیدم، که پدرم با دلواپسی به هر سویی میرود، شبها گاه جلوی بالکن سیگار می کشد و با خودش حرف میزند.
یک سال طول کشید، تا پدرم یک خشکشویی بزرگ خرید، مادرم عقیده داشت، بهتر اینکه پدرم در آنجا آفتابی نشود، چون از معاونت یک وزارتخانه تا اطو کردن لباس مشتریان، فاصله زیادی بود، ولی پدرم می گفت مهم نیست، شغل شرافتمندانه ای است، من با آن راحتم. کم کم پای دوستان و آشنایان قدیمی به آنجا باز شد، مادرم می گفت خیلی ها با طعنه و نیشخند با پدرم روبرو می شدند، می خواستند همه عقده های قدیمی و کهنه را به نوعی باز کنند، ولی پدرم صبورانه با آنها برخورد می کرد، بعضی ها بهانه های عجیب و غریب می گرفتند و حتی مدعی گم شدن پیراهن وکت و شلوارشان می شدند، خسارت می خواستند و پدر با حوصله به آنها ثابت می کرد اشتباه کرده اند!
یکبار یک دوست وهمکار قدیمی اش، به بهانه گم شدن پول نقدی در جیبش، از پدرم شکایت کرد که به جایی نرسید، ولی پدرم خیلی آزرده شد و تصمیم گرفت بکلی خودش جلوی چشم ها نباشد، یک کارمند زبر و زرنگ استخدام کرد و خود به اتفاق مادرم در اتاق های پشت خشکشویی به کار اطوکردن و تعمیر لباس ها مشغول بودند.
پدر و مادرم بدلیل تلاش شبانه روزی، دومین شعبه را هم گشودند، ضمن اینکه من و برادران و خواهرم در حال تحصیل بودیم، همچنان زندگی مرفهی داشتیم و همچنان از مسئولیت های زندگی هیچ نمی دانستیم، چرا که پدرم اصرار داشت، ما همه نیروی خود را برای تحصیل بکار ببریم وآینده مان را بسازیم.
من در رشته مدیریت، از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و بلافاصله بکار پرداختم، دو برادر و خواهرم نیز در حال تحصیل در دبیرستان و کالج بودند، ولی آنها قصد داشتند، مستقیما سر کار بروند، اصولا اهل تحصیلات دانشگاهی نبودند، پدرم نیز وقتی شرایط آنها را فهمید، رهایشان کرد و گفت از این ببعد به خودتان مربوط است، اگر دلتان بخواهد، می توانید در خشکشویی ها هم کار کنید، که البته برادرانم بعد از ظهرها، نیمه وقت کار می کردند و حقوقی می گرفتند.
پدرم بدلیل تجربه بسیار، تسلط به زبان فارسی و انگلیسی، برای مشاغل مختلف هم اقدام کرد، ولی هر بار یا بدلیل سن وسال، با بن بست روبرو می شد، یا بدلیل نداشتن امتیازات شغلی و تجربی بسیار بالا!
مادرم در این مدت بخاطر تعمیر لباس ها، بیک خیاط تمام عیار مبدل شده بود، با سلیقه خود، طرح هایی آماده می کرد پیراهن می دوخت و به مغازه های بزرگ و بوتیک ها ارائه می داد، تا یکی از بوتیک ها، دو سه تا از طرح هایش را پسندید و با پرداخت پول خوبی، امتیاز آن طرح ها را گرفت بدون اینکه مادرم بداند، چه گنجینه ای را از دست داده است. مادرم همیشه زن با شخصیت و محکم وپایدار و حامی بزرگ پدرم بود، او در برابر همه دوستان حسود و مردم آزار پدرم، می ایستاد و با آنها می جنگید و حتی تا پای متقاعد کردن و تسلیم نمودن آنها پیش می رفت و همین به پدرم نیروی پایان ناپذیری می داد.
سه سال پیش مادرم بیمار شد، پزشکان بیماری او را تشخیص نمی دادند، عفونت های ناگهانی در بدن نحیف او مرتب در حرکت بود، بطوری که او را چنان ضعیف کرده بود، که گاه نای سخن گفتن نداشت، با اصرار پدرم در خانه مانده بود، یک پرستار شبانه روزی داشت و پدر هم بمجرد فرصتی، به سراغش میرفت و می کوشید او را دوباره سر پا نگهدارد، چون مادر همه انرژی و امید او بود.
پارسال مادرم درحالیکه، غذاهای مختلف آماده را درون فریزرمان جا داده بود، تاحداقل یکسال ما راحت باشیم، آرام رفت، رفتنی غم انگیز، که پیکر خانواده بهم پیوسته ما را تکان داد و پدرم در طی 24 ساعت، بجرات 20 سال پیر شد. پدرم اشک می ریخت، در سکوت غمگین خود فرو رفته بود و یک کلمه هم حرف نمیزد.
من پدر را به خانه خود آوردم، دو سه روزی ماند، روحیه اش بهتر شد،ولی دوست دخترم اعتراض کرد، که پدرت مزاحم زندگی ماست. دلم نمی آمد پدرم را دوباره به آن خانه غم انگیز برگردانم، ولی دوست دخترم، بدون اطلاع من، ماجرا را با پدرم در میان می گذارد واو را جلوی خانه اش پیاده می کند.
من وقتی ماجرا را فهمیدم، بشدت ناراحت شدم، ولی دوست دخترم که بروی من تاثیر عجیبی داشت، مرا قانع کرد که حضور پدرم، روابط ما را بکلی پایان می داد وبهتر اینکه زودتر می رفت! من از خجالت به پدرم زنگ هم نزدم، به سراغش هم نرفتم. ولی دورادور از برادرانم می شنیدم، که روزی دو سه ساعت به خشکشویی ها سر میزند وبعد به خانه بر می گردد، درها را می بندد و در سکوت و تاریکی فرو میرود.
همان روزها خواهرم بیمار شد، او را به بیمارستان بردیم و من برای روزهای نقاهت او را به خانه خود آوردم، ولی درست یک هفته بعد فهمیدم دوست دخترم، او راهم جلوی خانه پدر پیاده کرده و آمده است. به سراغش رفتم، گفت من اقدام درستی کردم، زندگی  من وتو با حضور چنین آدم هایی، سرد و بی روح میشود. گفتم ولی درچنین شرایطی پدروخواهرم به من نیاز دارند، گفت بهرحال باید تصمیم بگیری، یا من و یا آنها؟!
من همان لحظه تصمیم خود را گرفتم، به دوست دخترم گفتم من آنها را هرگز رها نمی کم، او هم در طی نیم ساعت چمدان خود را بست و رفت. ساعت 10 شب بود، راه افتادم، رفتم سراغ پدر و خواهرم، هر دو را غمگین و افسرده در اتاق هایشان پیدا کردم. با همه نیرو، آنها را از خانه بیرون کشیدم، بیک رستورانی که همیشه مورد علاقه مادرم بود رفتیم، پدرم انگار قد کشیده بود، بلندتراز همیشه، روی صندلی همیشگی خود نشست و در میان تعجب من و خواهرم، یک بشقاب هم جلوی صندلی که همیشه مادرم می نشست گذاشت و گفت او همیشه زنده است، او همیشه بامن است، نفس اش را حس می کنم. پدرم را از پشت بغل کردم و گفتم از این پس، حتی یکروز هم از شما جدا نمی شوم، خواهرم گفت دوست دخترت چی؟ گفتم  رفت پی زندگیش، من قلب یخی نمی خواهم.
وقتی حدود نیمه شب رستوران را ترک می کردیم، پدرم جلوتر از ما گام بر می داشت، براستی قد کشیده بود، مثل دوران طلایی اش، راه میرفت.

1321-2