1321-1

هوشنگ از اورنج کانتی:
چه انسان ظالمی بودم و خود نمی دانستم

بدنبال یک تصادف هولناک، بحال کما به بیمارستان انتقال یافته بودم، به گفته اطرافیان، تا 5 روز هیچ نمی فهمیدم، پزشکان تقریبا قطع امید کرده بودند، خانواده نگران به هر دری می زدند، تا شاید راه امیدی پیدا کنند.
درست یادم هست، در یک لحظه انگار از درون یک تونل تاریک، کورسویی دیدم، کوشیدم از جا برخیزم، ولی هیچ نیرویی نداشتم، سایه هایی را جلوی چشمانم می دیدم که حرکت می کنند، کم کم صدای اطرافیان را می شنیدم. از میان صداها، حرفهای همسرم مینا برایم آشناتر بود، می گفت من رضایت نمیدهم همه این ارتباطات را قطع کنید. من به دلم آمده که هوشنگ بر می گردد، او هنوز کلی نقشه درسر داشت، هنوز عشق به زندگی داشت، ما نقشه یک سفر دو سه ماهه به ایران کشیده بودیم.
بدنبال مینا، صدای پسر کوچکترم را شنیدم که می گفت: این مرد به چه درد ما می خورد؟ همه عمرش خسیس بود، همه عمرش از ما طلبکار بود! یادت رفته هرچه التماس کردم، هزینه تحصیل دانشگاه مرا بدهد، زیر بار نرفت؟ مرتب می گفت من از کارگری شروع کردم، شما نیازی به دانشگاه نداری، برو بدنبال یک کار پردرآمد، برو یک زن پولدار بگیر، برو راه کلک را یاد بگیر، تا مثل پسرعمه هایت چند ساله، میلیونر بشوی، اگر منتظری من از ثروتم بتو ببخشم، کور خواندی، من تا زنده ام، هرچه دارم می خورم!
مینا گفت لابد دلش می خواست تو روی پای خودت بایستی، فرهاد پسر دومی ام با خشم گفت اگر بخاطر آبروی خانواده نبود، من قدم به بیمارستان هم نمی گذاشتم، اگر بخاطرت بیاید، همین پدر بود که جلوی ازدواج من و شهره را گرفت، مرتب می گفت این خانواده حتی یک خانه معمولی هم ندارند، اگر با دخترشان ازدواج کنی، از همان روزاول باید مخارج خانواده اش را هم بدهی، یادت هست شبی که به خواستگاری رفته بودیم، چگونه خانواده شهره را کوچک و خوار کرد؟ زمان خداحافظی پدر شهره گفت تا چینن پدری داری، نیاز به دشمن نداری، من می ترسم دخترم را به چنین خانواده ای بسپارم.
مینا سعی داشت ازمن به نوعی دفاع کند، می گفت پدرتان هرچه بود، هزینه زندگی ما را همیشه تامین می کرد، وقتی هم برایش در ایران گرفتاری پیش آمد، خیلی عاقلانه بار سفر را بسته و باهمه وجود کوشید، همه را با خود همراه کند، من پدرانی را می شناسم، که فقط جان و مال خود را نجات دادند و خانواده را در برزخ رها ساختند.
صدای دخترم هما را شنیدم، که از ته اتاق خودش را به مادرش رساند و گفت ما هیچگاه خیری از این پدر ندیدیم، حداقل در این شرایط خلاص اش کنید، ما هم به بیمارستان می گوئیم، همه اعضای بدنش را پیشاپیش بخشیده، تا دو سه نفری، به زندگی باز گردند! مینا اعتراض کرد و گفت من اجازه نمی دهم، اگر شما خسته شدید، اگر چشم دیدن پدرتان را ندارید، بروید بدنبال زندگی تان، من بالاخره نتیجه حال او را به شما خبر میدهم، هما گفت تکلیف وصیت نامه اش را روشن کرده؟ مینا با بغض گفت چرا این حرفها را بالای سرش میزنید، شاید در یک لحظه بخود آمد و اینها را شنید، هما گفت کاش می شنید، کاش بخودش می آمد، کاش می فهمید که حتی یک روز هم پدری مهربان نبوده است، من هزاران بار آرزو کردم، پدرم مرا به آغوش بکشد و مرا نوازش کند، برایم  هدیه ای بخرد، با من به یک رستوران برود، ولی این پدر، بجزخودخواهی و پول پرستی، هیچ نداشت.
فرهاد گفت یادت رفته، چه روزها و شبهای سیاهی را در ایران برایت ساخت؟ یادت رفته یکبار چون دیر برایش غذا ریختی، به شکم حامله ات لگد زد و کارت به بیمارستان کشید؟ یادت رفته چه شبها، که تا صبح گریستی و زورگویی ها و ظلم های بی پایان پدر را تحمل کردی؟ من مطمئن هستم، روزی که مرد، اگر همه جا را بگردید، حتی یک ورقه پیدا نمی کنید که خانه ای و ملکی درایران و یا پولی را در اینجا برای تو مهربان ترین همسر دنیا گذاشته باشد.
ناصر پسر بزرگم همان لحظه از راه رسید، با صدای گرفته ای گفت پزشکان نظر دادند اگر تا دو سه روز دیگر این وضع ادامه یابد، بهتر است پدر را خلاص کنیم، مینا گریان گفت ترا بخدا این حرفها را نزنید، این مرد هنوز نفس می کشد، هنوز امیدهایی وجود دارد، هنوز من به چشم می بینم که دوباره به خانه بازگشته است.
من حالا به وضوح صداها را می شنیدم. دهانم بشدت خشک شده بود، احساس گرسنگی شدید می کردم، ولی دلم نمی خواست از آن حالت بیرون می آمدم، من برای اولین بار در زندگیم چهره واقعی خودم را می دیدم، چهره ای زشت وبی احساس و ظالم، که عمری خودم را براین خانواده تحمیل کرده بودم.
من که در تمام سالها فقط بخود اندیشیدم، اگر سفر رفتم، تنها رفتم، اگر سری به خارج زدم، تنها و یا با دوستان خود رفتم، 5 فرزند خود را درون یک خانه 3خوابه، جای دادم، هیچگاه به خواسته هایشان توجه نکردم، هیچگاه در مورد تحصیل شان قدمی بر نداشتم، هیچگاه در مورد تشکیل خانواده شان، دستی بالا نکردم. تا در ایران بودیم، با آنها خشن و خشک وبی احساس بودم، بارها آنها را زیر مشت و لگد گرفتم. وقتی به خارج آمدیم، از ترس قانون دستی برویشان بلند نکردم، ولی همچنان بی احساس و بی تفاوت ماندم.
من حتی به عروسی پسر بزرگم نرفتم، چون عقیده داشتم با من مشورتی نشده است، به فارغ التحصیلی دخترم نرفتم، چون با نامزدش همراه بود، اتومبیل دست چندم را از پسر وسطی ام پس گرفتم، چون او را کنار دختری دیدم. درواقع در تمام این سالها من چون دیکتاتوری بی احساس، که هیچ شباهتی به پدر و همسر نداشتم، براین کاروان کوچک ظلم روا داشتم و حتی یکبار و یک لحظه، احساس پدری نشان ندادم. همه گذشته ام را با مغز خسته و بدن کوفته و بیمارم، مرور می کردم، بقول بچه ها، حتی یک لحظه پراحساس در آن نمی دیدم، یک لحظه که من هم چون بسیاری از پدرها، حتی چون صحنه فیلم ها، بچه هایم را بغل کنم، بگویم که دوستشان دارم، با آنها به خرید بروم، از خواسته ها و آرزوهایشان بپرسم. من حتی یک روز و شب را بخاطر نیاوردم، که دستی از نوازش برسر مهربان ترین همسر دنیا یعنی مینا کشیده باشم. چه درایران و چه در امریکا، من در بانک ها پس اندازهای کلان داشتم، کلی ملک و املاک این سوی و آن سوی داشتم، حتی یکی از آنها را بنام مینا و بچه ها نکرده بودم، در آن لحظه از خودم می پرسیدم، این همه ثروت را می خواهم  با خود به گور ببرم؟! من حتی خودم از این ثروت لذت نبردم، چقدر در آن لحظه از خودم بدم می آمد، چشمانم را باز کردم، حالا همه چهره ها را بخوبی می دیدم. با صدای گرفته ای مینا را صدا زدم، همسرم با شنیدن صدای من فریاد کشید، همه را خبر کرد، پرستارها بالای سرم آمدند، پزشکی از راه رسید، می گفت معجزه شده، باورمان نمی شود! دست مینا را گرفتم و به سینه ام فشردم، طفلک مینا هاج وواج مانده بود، در تمام عمرم چنین کاری نکرده بودم، با مهربانی خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت خدا را شکر برگشتی! با همان صدای گرفته گفتم برگشتم تاجبران کنم، من خیلی مدیون تو و بچه ها هستم، یکی یکی را صدا زدم، همه حیران مرا نگاه می کردند، گفتم صدای شما، صدای حقیقت را شنیدم. من براستی گناهکارم، مقصرم، کمکم کنید تا پدر وهمسر خوبی باشم.

1321-2