1321-1

حمید از شمال کالیفرنیا:
تو نیکی می کن و در دجله انداز

بعد از گذر از مشکلاتی، سرانجام به اتفاق همسرم ناهید و دو دخترمان نسیم و شبنم، به ترکیه رفتیم، قصدمان سفر به پاریس بود، چون ناهید همیشه دلش می خواست دراین شهر رویایی وزیبا زندگی کند. دو سه ماهی در آنکارا ماندیم و برای ویزای فرانسه و انگلیس اقدام کردیم، ولی بی نتیجه بود.
وقتی با خبر شدیم دوستان قدیمی مان هم به استانبول آمده اند، راهی این شهر شدیم، حالا جمع مان جمع بود،مرتب به خرید و سفر می رفتیم، آنروزها استانبول را تهران قبل از انقلاب می دیدیم، حتی دو سه خانواده آشنایمان، بساط زندگی شان را همانجا پهن کردند، آپارتمانی خریدند، بدنبال رستوران و کلاب شبانه و بوتیک رفتند، ولی ما همچنان در اندیشه سفر به پاریس بودیم، تا دوستی قدیمی پیشنهاد کرد از طریق پناهندگی، اقدام کنیم، بجای فرانسه به امریکا برویم، که امکانات کاری و سرمایه گذاری برای ما و تحصیل برای بچه ها بیشتر فراهم است.
همین پیشنهاد ما را به مسیر تازه ای کشید. در یک پانسیون چند طبقه، آپارتمان کوچکی اجاره کردیم و بدنبال پناهندگی رفتیم،همزمان در همان ساختمان، یک مادر و پسر هم بودند، که بیشتر اوقات با ما بودند، مادر می گفت پسرش را بطور قاچاق بیرون آورده،که روانه امریکا کند، چون بهرام پسرش در درس نابغه است، حق داشت چون بهرام در طی چند هفته، با دختران ما شروع به خواندن درس و تمرین زبان انگلیسی کرد و ما اعجاز فراگیری را در او و بچه ها دیدیم.
دو ماه بعد یکروز بهرام هراسان به اتاق ما آمد و گفت مادرش باید هرچه زودتر به ایران برگردد، چون پدرش سکته کرده و در شرایط بدی در بیمارستان بستری است. ما کاری جز دلداری از دست مان بر نمی آمد، مادر بهرام شب و روز تلفنی با ایران حرف میزد و اشک می ریخت، تا عاقبت با التماس از ما خواست برای مدت کوتاهی، پسرش را به جمع خود ببریم، مراقبش باشیم، تا او برگردد.من و ناهید دلمان سوخت، تصمیم گرفتیم از بهرام مراقبت کنیم، به مادرش قول دادیم و او را روانه کردیم.
بهرام به آپارتمان ما آمد، البته ناهید و بچه ها راحت نبودند، ولی ما احساس می کردیم، او پناهی ندارد و مادرش نیز همه امیدش به ماست. در طی این مدت تقاضای پناهندگی ما و بهرام پذیرفته شده بود، ولی باید چند ماهی صبر می کردیم، تا ابتدا ویزای اروپا بگیریم و بعد به امریکا برویم. مادر بهرام خبر داد که امکان سفر ندارد، شوهرش در شرایط حساس وخطرناکی است، باید بر بالین او باشد و با التماس می خواست، پسرش را رها نکنیم، بهرحال ما راهی اروپا شدیم، باید چند ماهی در یک کمپ در اتریش می ماندیم، ترتیبی دادیم، که بهرام نیز با ما باشد. در چشمان بهرام سپاس را می دیدیم، همه کار می کرد،تا ما را خوشحال کند. دل توی دلش نبود، که ما به بهانه ای عذرش را بخواهیم، ولی چنین نشد، من سعی کردم تا آخرین روز پروازمان به سوی امریکا، بهرام را زیر چترحمایت خود بگیریم.
متاسفانه برخلاف انتظارمان، ما را به سانفرانسیسکو و بهرام را به شیکاگو فرستادند، قرار بود از طریق همان سازمان پناهندگی، آدرس و تلفن همدیگر را پیدا بکنیم، ولی بدلیل نقل و انتقالات جورواجور، همدیگر را گم کردیم و تلفن مادر بهرام را هم در میان مدارک خود نیافتیم، این مسئله همه را بشدت را ناراحت کرد، بعد هم بدنبال ارتباط با همان سازمان متوجه شدیم، بهرام به تگزاس انتقال یافته و هیچ رد پائی هم به جای نگذاشته است.
زندگی جدید، دوستان جدید، مشغله های تازه، ما را بکلی از مسیر بهرام دور کرد، فقط گاه به گاه، یادی از او می کردیم و عکس هایی را که از ترکیه داشتیم نگاه کرده و از لحظات آن حرف میزدیم، ولی من مطمئن بودم، بهرام خیلی زود خودش را بالا می کشد و به جایی میرسد.
زندگی چهارنفره ما، متاسفانه بعد از 5 سال دچار طوفان شد، حضور بعضی دوستان ناباب در زندگی ناهید، او را بیک زن زیاده طلب تبدیل کرد، بطوری که مرا واداشت، خانه بزرگی بخرم، رستورانی را با قرض و قوله باز کنم، مرتب مهمانی بدهیم و به سفر برویم، تا یکروز بخود آمدیم که ناچار به ورشکستگی شدیم، ناهید خیلی زود طلاق گرفت و رفت و یکسال بعد با یکی از دوستان قدیمی خودم ازدواج کرد. بچه ها بدلیل تحصیل، هنوز بمن نیاز داشتند، ولی آنها هم بعد از پایان تحصیلات و یافتن کار، به سراغ مادرشان رفتند و مرا بکلی تنها گذاشتند. آنروزها تاریک ترین روزهای زندگی من بود. چون در یک فروشگاه کار می کردم، زندگی بخور ونمیری داشتم، از سویی درد کمر سبب شده بود نتوانم ازعهده کارهایم برآیم، خود بخود به بهانه ای عذرم را خواستند، 4 ماه بیکار بودم، تا در یک فست فود کاری گرفتم، دلخوشی ام این بود، که دور از جامعه ایرانی، دور از چشم دوستان و آشنایان بودم، در همان محله دورافتاده، اتاقی گرفته بودم، هیچ امیدی در دلم نبود هیچ دوست و آشنایی نداشتم، هر روز 12 ساعت کار می کردم و بعد هم  بحال نیمه بیهوش توی اتاقم می افتادم و دوباره فردا با صدای زنگ کوبنده ساعت بیدارمی شدم.
در آن روزهای تاریک، درد و خونریزی ناگهانی، مرا به بیمارستان کشاند. در آنجا فهمیدم دچار سرطان شده ام، من که از شنیدن نام این بیماری تنم می لرزید، حالا با او روبرو بودم، ضمن اینکه هیچ یار و یاوری نداشتم.
بدنبال عمل جراحی در یک بیمارستان دولتی مدتی بستری بودم، ولی حالم رو به بهبود نمی رفت، به یک مقرری دولتی قناعت می کردم. تا یکروز درون اتومبیل خود، تقریبا بیهوش شدم، وقتی چشم باز کردم، در یک بیمارستان معروف و مجهز بودم، نمی دانستم چه به سرم آمده، از آن همه تنهایی و بی کسی و بی پناهی، بغضم ترکید، ملافه را بر سرم کشیدم، تا صدای هق هق ام را کسی نشنود، در یک لحظه صدایی شنیدم که کسی گفت شما ایرانی هستید؟ از زیر ملافه بیرون آمدم، بالای سرم یک پزشک جوان ایستاده بود، من بی اختیار گفتم شما چی؟ گفت بله من ایرانی هستم، آقای حمیدخان! در یک لحظه تکان خوردم، گفتم مرا می شناسید؟ گفت بله که می شناسم من چگونه آن همه محبت و عشق و یاری شما را در ترکیه و اتریش از یاد ببرم؟!  بغض کرده گفتم شما بهرام هستی؟ گفت بله بهرام هستم! در یک لحظه از جا بلند شده و او را که کنار تخت ایستاده بود، بغل کرده و به اندازه سالها گریستم، بهرام مرا بخود فشرد و گفت نگران نباشید، من مراقب تان هستم، من پرونده تان را دنبال می کنم.
احساس کردم دنیایم عوض شده، همه چیز بنظرم زیبا و روشن می آمد، انگار دوباره متولد شده ام، انگار همه دردهایم پایان یافته است.
دکتر بهرام تا نهایت درمان من پیش رفت و سرانجام مرا سرپا و پراز امید به سوئیت مبله شیکی چسبیده به خانه بزرگ و زیبایش برد و در آنجا جای داد و گفت خیالت راحت باشد همه چیز مرتب است.
براستی چنین شد. من اینک چند سالی است در کلینیک خصوصی او، کار می کنم، دوباره برای خود آپارتمانی خریده ام، از ناهید خبری ندارم، ولی با وجود نامهربانی بچه ها، آنها را دوباره تحت حمایت و مهر خود گرفته ام و همه را مدیون دکتر بهرام هستم. همان جوانک رنگ پریده سالهای دور ترکیه، که حالا برای خود پزشک معروفی شده است.

1321-2