مینا از سانفرانسیسکو:
کوچ تازه
وقتی با مجید ازدواج کردم، هنوز زیبایی هایم رخ نکرده بود، چون درون لباس کلفت و تیره و گشاد و روسری سیاه، صورت بدون آرایش، یک دختر معمولی بنظر می آمدم، در شب عروسی ناگهان همه متوجه زیبایی خیره کننده من شدند. مجید دو بار از دستپاچگی بروی زمین معلق شد، مادرش مرتب زیرلب ورد می خواند و می گفت خدا به پسرم رحم کند! مادرم می گفت خدا کند سپید بخت شوی و این همه زیبایی با خوشبختی توام باشد.
مجید در دو هفته ماه عسل حاضر نبود، اتاق خواب و خانه را ترک کند، بعد هم خانواده اش چنان دور و بر مرا گرفتند و مرا دوباره در آن لباسهای تیره پنهان کردند که همه یادشان رفت، من چقدر زیبا بودم، تا دوقلوهایم بدنیا آمدند و من در طی 4ماه، دوباره اندام شکیل و چهره جذاب خود را بدست آوردم.
در چهارمین سال ازدواج مان، به اتفاق فامیل به ترکیه رفتیم و من برای اولین بار در زندگیم، زمزمه های وسوسه انگیز مردان درگوشم پیچید. در فروشگاه ها، رستوران ها، درون هتل، همه نگاه ها بدنبال من بود، خوشبختانه فقط خانواده من آمده بودند و من امکان بدر آوردن لباس های تیره و پوشیدن لباسهای مدرن، آرایش کامل را بدست آوردم و دیدم که مجید دستپاچه و نگران مرتب بدنبال من می دود و می گوید ترا بخدا به حرفهای تحریک آمیز این مردان هرزه توجه نکن!
وقتی مجید را با مردان دیگر مقایسه می کردم، می دیدم او نه چهره دلپذیری دارد نه اندام مناسبی، نه شیوه حرف زدن تاثیرگذاری، یک مرد کاملا معمولی و بدون جذابیت، که با من هیچ هماهنگی نداشت، من از همان هفته اول در جلدش رفتم، که برویم به امریکا، من از بازگشت به ایران خوشحال نیستم، می گفت ولی ما بدرد زندگی در خارج نمی خوریم، ماهمه زندگی و کار وسرمایه مان درایران است، من می گفتم ولی یادت باشد من بر نمی گردم. مجید که کاملا ترسیده بود، می گفت باشد، بر می گردیم و هرچه داریم می فروشیم و بعد بار سفر می بندیم، من می گفتم تو خودت برو، همه چیز را بفروش و بیا، من و بچه ها همین جا می مانیم، مجید عصبانی می شد، ولی من جلویش می ایستادم و می گفتم اگر سربسرم بگذاری، همین جا طلاق می گیرم! خوب می دانستم، مجید دیوانه من است، حاضر به انجام هر کاری برای حفظ من و ادامه این زندگی است.
عاقبت راضی شد من و بچه ها را در یک اتاق تر و تمیز در یک پانسیون بگذارد و از یک خانواده بخواهد مراقب ما باشند و به ایران برگردد. بعد از 10 روز مجید زنگ زد و گفت خانواده اش اجازه چنین نقل و انتقالی را نمی دهند، بهتر است من و بچه ها برگردیم، من فریاد زدم تو عرضه هیچ کاری را نداری، من در هیچ شرایطی بر نمی گردم، گفت پس اجازه بده، من به بهانه ای به ترکیه بیایم.
یک هفته بعد مجید برگشت، ولی همچنان اصرار داشت، من دور سفر به خارج را خط بکشم، وقتی نا امید شد، یکروز صبح بچه ها را بدون خبر برداشته و به ایران رفت و از آنجا زنگ زد و گفت اگر بچه ها را می خواهی، همین فردا حرکت کن بیا خانه.
من همه فریادهایم را برسرش کشیدم و گفتم دیگر مرا نخواهی دید، گفت از بچه ها هم می گذری؟ گفتم دیگر بچه ها هم برایم مهم نیستند، من باید بدنبال سرنوشت خود بروم و گوشی را قطع کردم، خوشبختانه به اندازه کافی با خودم پول داشتم، در همین فاصله با آقایی آشنا شدم، که برای دیدار خانواده اش به ترکیه آمده بود، وقتی ماجرای مرا فهمید، گفت من حاضرم بعنوان نامزد، تو را با خودم ببرم، بعد هم اگر به توافق رسیدیم ازدواج می کنیم. من هیجان زده او را بغل کرده و صورتش را بوسیدم، کامی با تهیه مدارک و عکس هایی، یک هفته بعد به نیویورک رفت، یک ماه ونیم بعد هم ترتیب ویزای مرا داد، خیلی سریع تر از آنچه تصور می کردم. من از شوق هیجان همه شب را گریستم.
کامی مرا بعنوان نامزد به آپارتمان خود برد، ولی از همان فردا زن و شوهر شدیم! مرتب می گفت بزودی ازدواج می کنیم. ولی بعد از 4 ماه گفت راستش را بخواهی، همسر امریکایی من قصد آشتی دارد و من بخاطر بچه هایم ناچارم با او دوباره وصلت کنم! در اصل عذر مرا خواست فقط برایم یک آپارتمان کوچک به مدت 6 ماه اجاره کرد و گفت در همین یکی دو ماه باید فکر چاره باشی، یا نامزدی یا ازدواج وگرنه دیپورت می شوی. من در یک کنسرت که به اتفاق دو تا از دوستان جدید رفته بودم، با اسی آشنا شدم، خیلی از من خوشش آمد و گفت من همین فردا با تو ازدواج می کنم، اسی راست گفته بود، چون همان فردا ما زن و شوهر شدیم و باتفاق به سانفرانسیسکو آمدیم، چون اسی کار تازه ای در این شهر پیدا کرده بود. اسی واقعا دیوانه من بود، هر شب مرا وا می داشت عریان برایش برقصم و بعد با من می آمیخت. با خودم می گفتم دیگر خوشبخت شدم، چون اسی چهره ای مناسب داشت، شیکپوش بود، دست و دلباز بود. اهل سینما و تاتر، کنسرت و رستوران بود، گاه به سفر میرفتم، در مدت 4 سال زندگی مشترک حتی یکروز از ستایش من دست نمی کشید، تا یک شب که با اتومبیل راهی لس آنجلس بودیم، دچار حادثه ای شده و هر دو به بیمارستان انتقال یافتیم، سه روز بعد مشخص شد، که اسی بکلی فلج شده ووقتی خودش در جریان قرار گرفت. با اصرار از من خواست طلاق بگیرم، من زیر بار نمی رفتم، تا وکیل اش به من خبر داد که پرونده طلاق او را دنبال می کند.
من تا 6ماه مقاومت کردم، ولی وقتی دیدم فایده ندارد، در شرایطی طلاق گرفتم، که اسی آپارتمان قدیمی خود را که اجاره داده بود بمن بخشید و مبلغ قابل توجهی هم به حساب بانکی من واریز کرد و سه هفته بعد هم خودکشی کرد. این حادثه بکلی مرا از پای انداخت، تا آنجا که حتی بستری شدم.
کم کم بخود آمدم، دیدم دچار سرگشتگی روحی و روانی شده ام، کاملا نسبت به آینده نا امید و مایوس بودم، هیچ مردی را قابل اعتماد نمی دیدم، در مدت 6 سال، با چند مرد دیگر آشنا شدم، ولی همه آنها مرا برای لذت خود می خواستند و بعد از مدتی مرا به نوعی رد می کردند، کم کم می دیدم در بعضی محافل، مردها مرا بهم نشان می دهند، این حرکت آنها مرا به شدت آزرده می کرد، خودم را یک زن هرزه می دیدم، بمرور از آینه هم فرار می کردم، دلم نمی خواست چین و چروک ها را درصورتم ببینم، نمی خواستم باور کنم، از مرز جوانی سالهاست گذشته ام، بعضی روزها که در خیابان و رستوران و فروشگاه بچه هایی را می دیدم، خصوصا دوقلوها را، دلم آتش می گرفت، برخودم لعنت می فرستادم، که چگونه بعنوان یک مادر، دو قلوهای معصوم خود را رها کردم و بدنبال دل خودم رفتم. واقعا دوقلوها کجا هستند؟ چه می کنند؟ چه کسی از آنها مراقبت می کند؟ همین افکار دیوانه ام کرده بود، بعد از حدود 16 سال به منزل خواهرم زنگ زدم، شماره اش عوض شده بود، پرسان پرسان او را پیدا کردم، وقتی صدای مرا شنید به گریه افتاد، نمی دانست چه بکند، برسرم فریاد بزند، ناسزا بگوید، یا از دلتنگی هایش حرف بزند، در همان حال بغض کرده پرسیدم از دوقلوهایم چه خبر؟ از مجید چه خبر؟ گفت براستی خجالت نمی کشی؟ تو چگونه به خودت جرات میدهی حال آنها را بپرسی؟ گریه کردم والتماس کردم، ابراز پشیمانی نمودم، گفت مجید خیلی زود ازدواج کرد و صاحب چند بچه تازه شد، دوقلوها بخاطر اذیت های نامادری، به مادرمان سپرده شدند، وقتی پدر ومادر مردند، عمه شهین آنها را پذیرفت، بچه های گلی که چشمان شان همیشه پر از غم است.
با بغض خداحافظی کردم و یک ماه بعد در ایران بودم، با شرمندگی به سراغ عمه شهین رفتم، دوقلوها دو دختر تین ایجر خوشگل و خوش اندام شده بودند، درست شبیه نوجوانی خودم بودند، آنها را بغل کردم، بوسیدم و بوئیدم، هر دو با حیرت مرا نگاه می کردند. عمه شهین گفت باید به آنها وقت بدهی، آنها هنوز باورشان نمی شود مادری داشته باشند، روزها و شبها برای بچه ها توضیح دادم، طلب بخشش کردم، خود را گناهکارترین مادر دنیا خواندم و گفتم که روزی جبران می کنم.
4 ماه پنهانی زندگی کردم، تا عمه شهین خود اجازه سفر بچه ها را از مجید گرفت و یکروز صبح زود، به سوی ترکیه پرواز کردیم. به استانبول رفتیم، همان شهری که از بچه ها دست کشیدم، انگار همه آن سالها، آن روزها برایم زنده شدند.
20 روز بعد،عمه شهین به ایران بازگشت و من و بچه ها، که حالا با خیال راحت به آغوش من می پریدند، کوچ تازه زندگی ام را آغاز کردم دیگر نه عشق می خواستم، نه ازدواج و نه ستایشگر، فقط می خواستم یک مادر باشم.