1321-1

سیروس از نیویورک:
می دانی چرا هنوز زنده ام؟!

زندگی آرام وپر از صفای ما را، در ایران، یک حادثه طوفانی درهم نوردید و در یک چشم بر هم زدن، آرزوهای طلائی همه ما بر باد رفت.
اینکه می گویم زندگی پر از صفا، براستی چنین بود، چون پدر ومادرمان عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. من خوب به یاد دارم، وقتی مادرم بدنبال چیزی به طبقه بالا میرفت، پدرم او را دنبال می کرد ووقتی پدرم سر کار می رفت، مادرم در تمام روز، تلفنی حالش را می پرسید و از غذای دلخواهش، از ساعتی که به خانه می رسید، از اولین خوردنی که طلب می کرد می پرسید. آنروزها فامیل پدر ومادرمان را رومئو و ژولیت می خواندند و ما به هر بهانه ای سربسر مادر می گذاشتیم و گاه صدای فریادش را در می آوردیم.
اگر پدر بیمار می شد، مادر تب می کرد، اگر مادر به بستر می افتاد، پدر بیقرار می شد، در مهمانی ها چنان بهم می چسبیدند که انگار یکی قصد فرار دارد!
روزی که مادرم از سفر به خارج گفت، پدر نگران شد، از خطرات سرزمین های غریب گفت، اینکه در آنجا هم آرامشی نخواهیم داشت، ولی مادر بدلیل سفر خاله ها و دایی هایم، بعد هم راهی شدن پدر بزرگ و مادر بزرگ، دیگر طاقت ماندن نداشت. پدرم علیرغم میل خودش و اینکه باید بقولی خانه وزندگی و کارخانه جاده کرج را آتش میزد، بخاطر مادر، رضایت داد و طی 6 ماه همه امکانات سفر را فراهم ساخته و مبالغ قابل توجهی، برای دایی هایم حواله کرد، تا با خیال راحت راه بیفتیم.
بعد از گذر از دو سرزمین و پشت سر گذاشتن حوادثی غیرقابل پیش بینی، سرانجام به آلمان رسیدیم، به سرزمینی که تقریبا همه فامیل مادرم در آن زندگی می کردند، گروهی در هامبورگ و گروهی در فرانکفورت، که خود سبب رفت وآمدهای هفتگی شده بود.
با راهنمایی دایی ها، پدرم یک هتل ترو تمیز ولی قدیمی را در هامبورگ خریداری کرد وبا همت و یاری دایی ها، آنرا ریمادل کرده و بصورت هتل جدید و شیکی در آوردند و خودبخود، همه از جمله مادر، در آن بکار مشغول شدیم، بعدها خاله ها به ما پیوستند و هتل یک بیزینس خانوادگی شد، که اتفاقا پایگاه خانواده های ایرانی وغیرایرانی شده بود.
جالب اینکه پدر ومادر همچنان عاشق هم بودند، این بار زیر یک سقف هم کار می کردند، تقریبا صبحانه، ناهار و شام را با هم می خوردیم و همه آن خاطره های ایران را زنده می کردیم.
با تشویق پدر ومادر، من و خواهرانم تحصیلات خود را ادامه دادیم، بجز خواهر بزرگم که بدنبال دندانپزشکی رفت، بقیه باگرفتن تخصص هایی در همان زمینه هتلداری، به کمک پدر ومادر آمدیم.
در نهمین سال اقامت مان در آلمان، با سکته مغزی پدر بزرگم، پدرم راهی ایران شد. مرتب زنگ میزد و می گفت حال پدرش وخیم است و باید همچنان در آنجا بماند، خوشبختانه ما رشته کار در دستمان بود، هیچ کم وکسری نداشتیم و مادر اصرار داشت با وجود دلتنگی بسیار، پدر بر بالین پدرش بماند.
بعد از یک ماه ونیم، که البته یکبار پدر به آلمان آمد وبازگشت، یکی از دوستان مادرم در ایران تلفنی گفت که پدر سرش گرم یک عشق قدیمی است، آن خانم اصرار داشت به مادرم بقبولاند که آن خانم، اولین عشق پدرم بوده و اینک بخاطر پدرم طلاق گرفته و آنها بهم پیوسته اند!  مادر کلافه بود.این حرفها را باور نداشت، یکی دو بار هم به ایران زنگ زد و بطورغیر مستقیم، با پدرم حرف زد، ولی پدر بکلی این خبرها را رد کرد و گفت بزودی به آلمان بر می گردد و چنین هم کرد، بازگشت پدر بکلی اوضاع را آرام کرد ومادرم با خیال راحت بکار خود بازگشت.
دو ماه بعد همان دوست قدیمی مادر، از ایران زنگ زد و گفت اولین عشق پدرم، خانه و زندگی خود را فروخته و به آلمان آمده، تا در کنار پدرم باشد!
دوباره آرامش خانواده ما بهم ریخت، من با پدرم حرف زدم، اقرار کرد که با اولین عشق خود در ایران دیدارهایی داشته، ولی رابطه ای میان آنها وجود نداشته، حالا هم از سفرش به آلمان بی خبر است. ولی در ضمن توضیح داد، که آن خانم بدجوری به پروپای او پیچیده بود. من وخواهر کوچکترم تقریبا مثل دو کاراگاه خصوصی پدر را زیرنظر داشتیم، حتی با اتومبیل او را تعقیب می کردیم، ولی هیچ خطایی از او ندیدیم تا بعد از 5ماه، یک شب براثر اتفاق من پدر را دیدم که وارد کلابی می شد، من بدنبال او رفتم، درست در همان لحظه با مادرم هم روبرو شدم، پدر هنوز کنار اولین عشق خود، روی صندلی ننشسته بود، که مادرم دربرابرش ایستاد و به صورتش سیلی زد.
این حادثه، پایان زندگی آرام و عاشقانه پدرومادرم، بعد از 22 سال بود. چون مادرم تقاضای طلاق کرد، پدر خیلی سعی داشت به او و بما بفهماند، که هیچ رابطه ای میان او و آن خانم وجود  ندارد، ولی هیچکس حاضر نبود بشنود! پدر در شرایط روحی بدی، همه چیز را به مادرم بخشید، طلاق گرفت و بکلی غیبش زد. چون هیچکدام از ما به او روی خوشی نشان ندادیم.
همه فامیل مادرم به یاری آمدند، شب و روز پشت مادرم ایستادند، ما هم به سهم خود کمک کردیم، تا هتل و رستوران جنب هتل را اداره کنیم و به آن رونق بدهیم، در همین فاصله سالها خواهر بزرگم ازدواج کرد و به کانادا رفت، من با یک دختر ایرانی که مقیم نیویورک بود آشنا شدم، که کارمان به عشق کشید، قرار شد من هم به نیویورک بروم و با عشقم ازدواج کنم. مادرم زیاد خوشحال نبود، ولی بخاطر شادی وخوشبختی من رضایت داد و مادرم ماند و دو خواهر کوچکترم، که البته دایی ها و خاله ها هم کنارش ایستاده بودند.
من در نیویورک ساکن شدم، کوشیدم پدر را از طریق فیس بوک و سایت های مختلف پیدا کنم، ولی هیچ نشانه ای از او نبود، درواقع پدرم انسان خوبی بود، من براثر حادثه ای فهمیدم که بعدها پدر با اولین عشق خود، هیچ برخورد و رابطه ای نداشته و قبل از آن هم، امکان رابطه عاشقانه و جدی نبوده است وهمین مرا وا می داشت اورا پیدا کنم.
4ماه قبل که برای عیادت دوستی به بیمارستان رفته بودم، ناگهان زمان عبور ازجلوی اتاقی، مردی را شبیه پدرم بروی تخت دیدم،  باورم نمی شد، کمی جلوتر رفتم، صورتش شکسته و پیر شده بود، ولی پدرم بود، خودم را به بالین او رساندم، ظاهرا در خواب عمیقی بود، بروی یک بورد مشخصات اورا خواندم، براستی پدرم بود. از پرستار حالش را پرسیدم، گفت سرطان پیشرفته ای دارد، ولی به طرز غیرقابل باوری مقاومت می کند. پرسیدم قادر به سخن گفتن است؟ گفت نه همیشه، گاه چند کلمه ای می گوید، گفتم من پسرش هستم، جا خورد گفت ولی او همیشه می گوید هیچ فامیل و آشنایی ندارد، گفتم قصه اش طولانی است، اجازه دارم بر بالین اش بنشینم؟ گفت اشکالی نمی بینم، من یک صندلی را جلو بردم و کنار تخت پدر نشستم، درحالیکه اشکهایم بی اختیار سرازیر بود، همه آن سالهای خوش ایران و سالهای نخستین اقامت مان در آلمان را به یاد می آوردم.
بعد از دو ساعت انتظار، پدر چشم گشود، در یک لحظه تکانی خورد، بعد سعی کرد از جا برخیزد، ولی قدرت و توان نداشت، من خودم را به او نزدیک کردم، او را که بسیار لاغر و نحیف شده بود، بغل کردم و گفتم بله پدرجان، من هستم، سیروس.
با دستهای لرزان خود، اشکهای مرا پاک کرد و گفت من در طی سالها آنقدر گریسته ام که دیگر اشکی ندارم. بعد از مادر پرسید، گفتم حالش خوب است، همه دورش را گرفته اند. گفت می دانی چرا هنوز زنده ام؟ چون تنها آرزویم آخرین دیدار با مادرت و طلب بخشش است. دستش را فشردم و به امید دیداری دوباره، خداحافظی کردم. همان شب به مادرم زنگ زدم، ابتدا حاضر نبود، در این باره حرف بزند، ولی سرانجام کوتاه آمد و قول داد به دیدارش بیاید.
4 روز بعد مادر از راه  رسید و من یکسره او را به بیمارستان بردم، برخلاف انتظارمن، با چهره ای مهربان، به سوی پدر رفت، او را به آغوش کشید و گفت من تورا سالهاست بخشیده ام، هنوز باورم نمی شود، که تو بمن خیانت کرده باشی، پدرکه صورتش از اشک خیس بود، خودش را به مادر چسبانده بود،وقتی من جلوتر رفتم، فهمیدم که پدر در آرامش کامل رفته است، راست گفته بود، زنده مانده بود تا با مادر وداع گوید.

1321-2