1321-1

لاله از نیویورک:
من عروس 14 ساله بودم !

تازه سال اول دبیرستان را شروع کرده بودم،هنوزعروسکی را که مادرم، 4سال پیش بخاطر تولدم، برایم خریده بود، توی کیفم بود، گاه با او حرف می زدم، گاه درد دلم را با او درمیان  می گذاشتم. آنروز هم کلی از معلم تازه مان، گله کردم، معلمی که مرتب فریاد میزد وبروی میز می کوبید. همان روز بودکه وقتی از مدرسه بیرون آمدم، مادرم را جلوی در دیدم، هیچگاه مادر به مدرسه نیامده بود، پرسیدم اتفاقی افتاده ؟ گفت نه مسئله مهمی نیست، فقط یک خواستگار خوب برایت آمده! در یک لحظه تنم سرد شد، گفتم مادر! من فقط 14 سال دارم، گفت شانس فقط یکبار در میزند، از اینها گذشته خواستگارت خیلی پولدار است، می تواند به پدرت، به من، به همه خانواده کمک کند، میتواند تو را توی پر قو بزرگ کند. خواستم فریاد بزنم که من هنوز روزها و شبها با عروسکم حرف میزنم، من هنوز از تاریکی اتاقم می ترسم، من هنوز از زمزمه بچه های محله فرار می کنم، من هنوز نمیدانم چگونه با یک پسر حرف بزنم.
به خانه که رسیدیم، مادرم سر و صورتم را شست. لباس تروتمیزی تنم کرد، بعد هم خواست، سینی چای را بدرون اتاق ببرم. وقتی وارد اتاق شدم، آقایی که حدود سن و سال پدرم بود، روی صندلی کنار دو خانم دیگر نشسته بود و مرا نگاه میکرد، بهرجان کندنی بود، سینی چای را جلویشان بردم و تعارف کردم و بعد هم گوشه ای نشستم، جرات نداشتم سرم را بالا کنم. ولی سنگینی نگاه آنها را کاملا احساس می کردم.
بعد از یک ربع مادرم مرا به بهانه ای از اتاق خارج کرد، دو ساعت بعد که آنها رفتند مادرم گفت این خواستگار تو را پسندید، فقط مشکل شناسنامه داریم، باید کمی سن و سال ات را بالا ببریم، پرسیدم منظورت چیه؟ گفت تو فضولی نکن، من و پدرت ترتیب این را میدهیم. من همان شب شناسنامه ام را از ته کشوی اتاق پدرم برداشتم و زیر موکت اتاقم پنهان کردم، می خواستم با این کار جلوی این وصلت را بگیرم! سه روز مادرم تمام خانه را زیر و رو کرد و شناسنامه را نیافت، ولی برایش مهم نبود. یک آشنای قدیمی داشت که دلش را قرص کرده بود. دو ماه بعد مادرم گفت مشکل شناسنامه حل شد، حالا تو 18 ساله هستی، خدا را شکر قدت هم بلند است، واقعا 18 ساله بنظر می آیی! بزودی عروس میشوی، قشنگ ترین لباس را می پوشی و کمر پدرت را راست می کنی و همزمان همگی از این بدبختی و فشار مالی بیرون می آئیم. با فریادی که در گلویم بغض شده بود، گفتم مدرسه ام چه میشود؟ مادرم گفت به فکر مدرسه زندگی باش و به فکر آینده.
من بعنوان سومین همسر احمد، به خانه اش رفتم، درست دو هفته بعد زیر مشت ولگد دو هووی خود، تا پای مرگ رفتم وهمین سبب شد، تا احمد برای من خانه جدیدی بخرد و بکلی زندگیم را از آنها جدا کند، ولی درعوض خودش به هر بهانه ای به جانم می افتاد و سیاه و کبودم می کرد. من از همان شب اول، درد و رنجم آغاز شد، حتی یکبار کارم به بیمارستان هم کشید، ولی هیچکس صدای فریاد مرا نمی شنید. همین که پدرم دوباره مغازه کفاشی خود را رونق داد و یک وانت خرید و مادرم با خاله بزرگم یک آرایشگاه کوچک باز کرد، همه چیز حل شد. من تنم از دیدن احمد، از رفتن به بستر. از تماس دستهایش می لرزید، من بارها آرزوی مرگ کردم، یکبار به مادرم نیز گفتم ، ولی او با خشم گفت ناشکری نکن، شوهرت بمرور آرام میشود.
من در15 سالگی با سزارین دخترم را بدنیا آوردم، بعد هم احمد تصمیم گرفت با هم سفری به ترکیه داشته باشیم، من نمی خواستم از خانواده جدا شوم، حداقل خواهرانم پناه من بودند، ولی سرانجام به استانبول رفتیم، اغلب روزها احمد با دوستان خود بیرون میرفت، من با زنان دیگر، در همان اطراف به خرید میرفتم، من بمرور قصه ام را برای آنها گفتم، یکی از آنها گفت چرا فرار نمی کنی؟ گفتم کجا بروم؟ گفت میروی توی یک سفارتخانه، شاید ویزا گرفتی، گفتم من در خارج کسی را ندارم، گفت اگر ویزای امریکا بگیری، من آدرس خواهرم را میدهم.
من گیج شده بودم، اصلا تصور اینکه بتوانم ویزا بگیرم و به امریکا بیایم، برایم غیرممکن بود، تا یکروز به اتفاق همان خانم با داشتن آدرس و نام و نشان خواهرش به کنسولگری رفتیم، یک خانم میانسال بعنوان مترجم کمک مان کرد، یک خانم امریکایی هم از من کلی سئوال کرد، من گفتم برای گردش میروم امریکا، شوهرم در ترکیه است، او زیاد اهل سفر نیست، من همیشه رویای دیدار امریکا و هالیوود را داشتم. فقط میخواهم دوماه بگردم.
آنروز به 5 نفر ویزا دادند، یکی شان من بودم، اصلا باورم نمیشد، آن خانم گفت صدایش را در نیاور، سعی کن مبلغی پول به بهانه خرید از شوهرت بگیری، که بلیط هواپیما بخری و توشه راهت کنی. گفتم نگران نباش، همه پول نقد شوهرم توی چمدان من است!
فردا در غیبت شوهرم، با همان خانم اقدام به خرید بلیط هواپیما کردیم، بعد هم من چمدان خود را بستم و همان شب با دخترم هتل را ترک گفتم، فقط یک یادداشت برای احمد گذاشتم که من با اتوبوس برگشتم تهران، حوصله ماندن ندارم!
احمد همان شب بدنبال من به ایران رفت من فردا ساعت 11 صبح به سوی نیویورک پرواز کردم، دستپاچه بودم، من در عمرم تصور چنین جسارتی را نکرده بودم، در لندن نزدیک بود هواپیما را از دست بدهم، ولی یک خانم افغانی کمکم کرد. در فرودگاه بزرگ نیویورک گیج شده بودم، خوشبختانه در آنجا هم سلیمه همان خانم افغانی یاریم داد، چمدانم را تحویل گرفتم و به خواهر آن خانم مهربان زنگ زدم، تلفنی آدرس داد سلیمه برایم تاکسی گرفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
جلوی یک ساختمان بلند از تاکسی پیاده شدم، دخترم بی تاب بود، گریه می کرد، راننده با مهر فراوان، چمدان را تا جلوی آپارتمان رساند ورفت و من زنگ زدم، ثریا، خانمی بلند قامت و سبزه در را گشود و وقتی مطمئن شد، که خودم هستم، بغلم کرد و خوش آمد گفت، تا آمدم توی اتاق چمدان را جابجا کنم، دخترکم از شدت خستگی بخواب رفت خودم هم تقریبا نیمه بیهوش شدم.
فردا صبح سر میز صبحانه بچه ها دور دخترم را گرفته بودند، همه شان مهربان بودند، باورم نمیشد من از قاره ای به قاره دیگر آمده باشم، هر لحظه می ترسیدم احمد از در وارد شود و با آن دستهای سنگین اش صورتم را کبود کند و یا مرا وحشیانه به اتاق خواب ببرد و با زور از من کام بگیرد.
تا دو سه روز حال عادی نداشتم، کم کم حالم بهتر شد، دخترکم غذا میخورد، با من می خوابید و بیدار می شد.
یک هفته بعد، ثریا مرا با یک وکیل ایرانی روبرو کرد، وقتی شناسنامه ام را نشان دادم ، حیرت کرد و گفت پس این گذرنامه درواقع قلابی است! بعد ضمن طرح شکایتی از سوی من در دادگاه، در مورد تقاضای پناهندگی انسانی من اقدام کرد. 2 ماه بعد در دادگاه، من بدنم را که جای زخم بسیار داشت و شناسنامه ام را، دختر بیگناهم را و عروسکم را نشان دادم، آنها برایم گریستند و قول دادند کمکم کنند.
خیلی زود برایم آپارتمان کوچکی آماده کردند، خانمی مامور رسیدگی به زندگی ومشکلات من شد، خانمی که یک فرشته بود، او بود که به من انگلیسی آموخت و راه و رسم زندگی در این سرزمین را.
وکیلم با ارسال نامه ها و مدارک دادگاه برای احمد، به او فهماند که در صلاح است، مرا غیابا طلاق بدهد و سرپرستی دخترم را بمن بسپارد، وگرنه دردسرهای بزرگی گریبان اش را خواهد گرفت و احمد خیلی آسان تر و سریع تر از آنچه تصور میرفت ، به همه خواسته های وکیلم عمل کرد و فقط گفت مگر روزی لاله به ایران بر نگردد، وگرنه خودم با دستهایم خفه اش میکنم.
….بعد از 6 سال، من اینک در کالج درس می خوانم، دریک آرایشگاه کار می کنم، ثریا و خانواده اش از هیچ کمک و محبتی دریغ ندارند، مددکار امریکایی ام مثل خواهری مهربان، همه روزه یا بمن سر میزند و یا تلفنی حالم را می پرسد، همین دیروز بود که 7سالگی دخترم و پایان اولین سال تحصیلی اش را در آپارتمان کوچکم جشن گرفتم. بیش از 20 کودک و 15 بزرگسال، دورم را گرفته بودند، احساس می کردم ، کودکی و نوجوانی از دست رفته ام را، دوباره با دخترکم زنده می کنم، انگار خودم هستم، که آن لحظات را طی می کنم.

1321-2