1321-1

شاهین از تورنتو:
چشمانی که من می شناختم

پدرم همیشه مرد قدرتمند و دیکتاتوری بود، اهل کتک زدن نبود، ولی فریادهایش، دیوارهای خانه را می لرزاند ما همه مطیع اش بودیم، اما در پشت پرده، از سر لجبازی همه کار می کردیم، در مورد رشته تحصیلی مان، ازدواج مان، کارمان، او تصمیم می گرفت واو بود که سه خواهر بزرگ مان را به مردانی شوهر داد، که خود پسندیده بود، مردانی که آنچنان برسر خواهران ما آوردند که یکی یکی طلاق گرفتند و از خانواده جدا شدند و رفتند.
من و برادرم ناصر، خود را همیشه فرمانبردار نشان می دادیم، در حالیکه هر دو در پشت پرده، عاشق شده بودیم، با عشق مان به سینما و رستوران حتی سفر می رفتیم، قرار ومدار ازدواج را گذاشته بودیم و بخصوص من چنان عاشق ملیحه دختر همسایه خواهرم بودم، که می خواستم یکبار بدون رودروایستی با پدرم حرف بزنم و مادرم را برای خواستگاری بفرستم، ولی ناگهان همه چیز بهم ریخت، پدرم تصمیم گرفت همگی به کانادا برویم، چون عموهایم در تورنتو چند ساختمان خریده بودند و یک فرش فروشی باز کرده ودرآمد بالایی داشتند.
من می خواستم درایران بمانم و تحصیل کنم، ولی وقتی پدرم خانه قدیمی مان را فروخت و ترتیب سربازی مرا، نمیدانم به چه طریقی داد، من یکروز با چمدان های بسته و آماده روبرو شدم، ناچار با ملیحه خداحافظی کردم، تا  بعدا به هر وسیله ای شده او را به کانادا ببرم. طفلک  ملیحه در تمام مدت اشک می ریخت و می گفت اگر بخواهی برایت ده سال صبر می کنم، من شوهری بجز تو نمی پذیرم، او راست می گفت، چون طی 3 سال رابطه عاشقانه مان، من او را فرشته ای مهربان وعاشق دیدم.
همه به تورنتو آمدیم، عموها قبلا تدارک خرید خانه، یک سوپرمارکت، یک شاپینگ سنتر را برای پدر دیده بودند، پدر خیلی زود بمن و برادرم دستور داد، دبیرستان را تمام کنیم، به کالج برویم، بدنبال تحصیلات بالا باشیم، می گفت دلم نمی خواهد از بچه های عمویتان کم بیاورید.
من شب و روز به فکر ملیحه بودم، هر شب به او زنگ می زدم، بارها قسم خوردم، ترتیب سفر او را می دهم، ولی هرچه بیشتر با زندگی و شرایط اقامت کانادا آشنا می شدم، بیشتر خودم را از ملیحه دور می دیدم. ما همچنان با هم تلفنی حرف می زدیم، ولی می دیدم که تلاشم، برای گرفتن ویزای ملیحه، به جایی نمی رسد وعاقبت در نهایت ناامیدی به او گفتم برای من صبر نکن، برو بدنبال سرنوشت خودت، من حق ندارم تو را سالها به انتظار بگذارم.
ملیحه با بغض تلفن را قطع کرد، من بکلی ارتباطم با او گسسته شد، چون تلفن اش دیگر جواب نمی داد. خواهرم نیز از آن خانه رفته بود، من کسی را نمی شناختم، تا رد پایی ازاو پیدا کنم.
غرق در زندگی تازه شدم، تحصیل و بعد کار، مشغله های زندگی، مرا بکلی از مسائل احساسی دور کرد، بجرات من تنها کسی درجمع دوستان بودم، که دوست دختر نداشتم، اهل کلاب و کنسرت نبودم، حتی به توصیه های پدرم برای ازدواج هم وقعی نمی گذاشتم، مادرم بارها دخترهای آشنا را روبرویم نشاند، دوستانم دخترهای مختلف را برایم ردیف کردند. من هیچ توجهی نشان ندادم، تا سرانجام عموها دورم را گرفتند، دختر تحصیلکرده ای را که دورادور به من توجه داشت، با من آشنا کرده و سه ماه بعد هم مراسم عروسی ما را برگزار کردند.
من بعد از دو سال زندگی با ثریا، احساس کردم، سایه ملیحه همه جا با من می آید، به یاد اشکهایش در فرودگاه تهران افتادم، یاد صداقت و پاکی اش که بی همتا بود، با ثریا حرف زدم، خیلی دوستانه از هم جدا شدیم و من تصمیم گرفتم به ایران بروم و ملیحه را پیدا کنم.
در سفر به تهران، درست 20 روز از هر آشنایی، سراغش را گرفتم، ولی هیچ رد پایی نیافتم و نا امید برگشتم، سه روز بعد از بازگشت، مادرم گفت باور می کنی ملیحه ازایران زنگ زد، سراغ تورا گرفت، بعد هم ارتباط قطع شد! من بلافاصله به مرکز تلفن زنگ زدم و کوشیدم آن شماره را پیدا کنم، ولی گفتند احتمالا با کارت تلفن بوده است. دوباره آرامش من بهم ریخت، بعد از یکسال ونیم کوشیدم، با یک وصلت دیگر خودم را از این افکار دور کنم، ولی این بار هم به بن بست رسیدم؛ بدنبال آن به ایران رفتم، از طریق راهنمای تلفن، از طریق همسایه های قدیمی، شماره تلفن هایی که بنام فامیل ملیحه بود، شب و روز دویدم، ولی بعد از دو هفته، سرگشته و نا امید به خانه آمدم. یکروز که تازه از سر کار برگشته بودم، تلفن زنگ زد، صدای ملیحه در تلفن پیچید، من فریاد زدم ترا بخدا قطع نکن، با من حرف بزن، من بدنبال تودو بار به ایران آمده ام. با صدای گرفته ای گفت برایت آرزوی خوشبختی می کنم. من همیشه عاشق تو بودم، هیچگاه ازدواج نکردم، ولی متاسفانه بدلایلی هرگز نمی توانم تو را ببینم، بغض کرده گفتم چرا؟ هر مانعی باشد، من برطرف می کنم.
گوشی را قطع کرد. من در شرایط بد روحی قرار گرفته بودم، در انتظار تلفن اش بودم، سه ماه بعد دوباره زنگ زد. گفتم هرکاری می خواهی بکن، ولی با من حرف بزن، برایم توضیح بده، گفت توضیحی ندارم، من دیگر آن ملیحه ای که تو در ذهنت داشتی نیستم، من یک موجود غریبه ام، من نمی خواهم زندگی تو را خراب کنم، همین که بدانی تا بمیرم عاشق تو می مانم، برایم کافی است.
گفتم با من روبرو نشو، با من  دیگر حرف نزن، ولی حداقل به من بگو، برتو چه گذشته است؟ گفت طاقتش را داری؟ گفتم بله دارم، گفت وقتی تو رفتی، آقایی که عاشق من بود، همچنان در پی ازدواج با من بود، من مخالفت می کردم. این کمشکش ها 5 سال طول کشید، تا یکروز که از سر کار بر می گشتم، جلویم سبز شد و یک ظرف اسید را بروی صورتم پاشید. ملیحه برای چند لحظه سکوت کرد، من بغضم را فرو بردم، خواستم حرف بزنم گفت تو حرفی نزن، از صورت من، که روزی عاشق اش بودی، فقط چشمانم باقی مانده، وگرنه همه صورتم سوخته و تغییر یافته است، تو دیگر مرا نمی شناسی، قبل از آنکه حرفی بزنم، ملیحه در حالیکه با صدای بلندی می گریست، تلفن را قطع کرد.
من تا صبح نخوابیدم، دو روز بعد راهی ایران شدم. این بار به مراکز پلیس و نشریات مراجعه کردم، از آنها درباره ملیحه و ماجرای اسیدپاشی پرسیدم، یک پلیس جوان پرونده ملیحه را پیدا کرد و آدرس و شماره تلفن اش را به من سپرد ولی در آخر گفت من اگر جای تو بودم، بدنبال این ماجرا نمی رفتم، تو دیگر آن دختر را نمی شناسی.
من درحالی که احساس میکردم، همه درونم زخمی است، بدنبال ملیحه رفتم، غروب بود که در یک خانه قدیمی را زدم، مادر ملیحه در را باز کرد، با دیدن من حیران ماند، من از دور ملیحه را دیدم، که پشت پنجره ایستاده بود. بی محابا جلو رفتم، ملیحه پشت به من، رو به دیوار ایستاده بود، او را بغل کردم، هر دو از گریه می لرزیدیم، زیر گوش اش گفتم یادت رفته، که من همیشه عاشق چشمانت بودم، همین که برایم حفظ اش کرده ای ممنونم و با این حرف من، بغض چند ساله ملیحه ترکید و اتاق پر از اشک شد.
6 ماه بعد بدنبال دو عمل جراحی تازه بر روی صورت ملیحه، درون هواپیما به سوی تورنتو پرواز کردیم و ملیحه در آغوش من با آرامش خاصی خوابیده بود و من موهایش را نوازش می کردم.

1321-2