1321-1

امیر از لس آنجلس:
درجستجوی پدر دل شکسته

روزی که ایران را پشت سر می گذاشتیم، پدر ومادر چون سایه بدنبال هم بودند، پدرم هر روز به نوعی از مادرم ستایش می کرد، او را سمبلی از یک زن نجیب، سربلند، مقاوم و اصیل ایرانی می دانست. مادرم نیز پدرم را نمونه کاملی از پدر و شوهر بحساب می آورد و ما خوشبخت ترین بچه های دنیا بودیم، چون آنها از هیچ موردی دریغ نداشتند، من و دو خواهر و برادر کوچکترم، بقولی در ناز و نعمت بزرگ شدیم.
وقتی به امریکا آمدیم، دوستان جدیدی به جمع ما اضافه شدند، چون ما فامیل نزدیکی در اینجا نداشتیم، گرچه پدرم می گفت گاه دوستان خوب، بهتر از نزدیک ترین فامیل هستند، براستی هم چنین بود، ما همیشه از سوی گروهی زن و شوهر مهربان محاصره شده بودیم که بوی عمو و دایی و خاله و عمه را می دادند.
مادرم همیشه زن زیبا و خوش اندامی بود، ما که بچه هایش بودیم، خوب می فهمیدیم که چشم مردها همیشه او را دنبال می کند. ولی مادرم بی اعتنا و مغرور بود. به مردان هیز و بی ادب توجهی نداشت و با مردان با وقار و خانواده دوست، مهربان بود. بعدها که کمی بزرگتر شدیم، حسادت را در چشمان خیلی از زنان اطراف می دیدیم، خصوصا که پدرم همچنان ستایشگر مادر بود. وقتی سفرهای چند روزه با دوستان پدر ومادر آغاز شد، مادرم گاه گلایه داشت که چرا پدرم به بعضی از مردها میدان میدهد، که سر شوخی را با زنان جمع آغاز کنند و یکی دو بار هم مادرم دماغ آنگونه مردها را سوزاند.
یکی دو زن در میان این گروه بودند، که مرتب دور و بر پدرم بودند، او را یک مرد واقعی، خوش تیپ و بی همتا صدا می زدند، پدرم هم با همان حجب خاص خود تشکر می کرد، دو سه بار که همان خانم ها از پدرم برای رقص دعوت کردند، پدرم به بهانه اینکه هنوز با مادرم نرقصیده، عذر می خواست.
هر بار که پدرم بدلیلی برای مسئله ای، از جمله سیگار کشیدن به گوشه ای می رفت، یکی دو تا از آن خانم ها فورا خودشان را به پدر می چسباندند و ما اندوه را در چشمان مادر می دیدیم و نکته جالب اینکه شوهران این خانم ها هم عکس العملی نشان نمی دادند وحتی یکی دو بار پدر را تشویق به رقص با همسرانشان می کردند!
در یکی از همین سفرها بود که یکروز پدرم کنار ساحل راه میرفت و یکی از آن خانم ها هم بدنبال او روان بود، که شوهرش ناگهان فریاد برآورد، شما خجالت نمی کشید، جلوی چشم ما، نجوای عاشقانه دارید؟ پدرم جا خورد، همانجا ایستاد، آن خانم فریاد برآورد، که مگر چه عیبی دارد و رو به شوهرش گفت تو که شب و روز سایه وار، مهتاب (مادرمان) را دنبال می کنی، من اعتراضی دارم؟
در یک لحظه جمع بهم ریخت، بعضی از زوج ها سعی کردند وساطت کنند، در همان لحظه شوهر آن خانم گفت من شما را دیشب پشت رستوران درحال بوسیدن در آغوش هم دیدم، پدرم فریاد زد چرا دروغ می گوئی، من دیشب در اتاق خودم بودم، آقای دیگری گفت من هم دیدم، ولی مهم نیست، ما دیگر همه مثل فامیل هستیم!
در یک لحظه مادرم غیبش زد، تقریبا جمع از هم پاشید، هر کسی به گوشه ای رفت، ما وقتی به هتل بازگشتیم خبری از مادر نبود. خواهرم یادداشتی پیدا کرد، که مادر نوشته بود، من به لس آنجلس برگشتم، تحمل ماندن نداشتم، شما هم هر وقت خواستید برگردید.
آن شب تا صبح پدرم در اتاق هتل راه رفت و سیگار کشید و زیر لب به اطرافیان فحش داد، ما هم خواب به چشمان مان نیامد. پدر غروب فردا راه افتاد، وقتی به خانه رسیدیم از مادر خبری نبود، باز هم یک یادداشت پیدا کردیم، که مادرم خداحافظی کرده بود. اینکه به  خانه دوستی در سانفرانسیسکو میرود، تا تکلیف طلاق اش روشن شود.
پدرم بشدت ناراحت بود، فردا مادر با ما حرف زد، پدرم را متهم کرد، که از مدتها پیش با آن خانم رابطه داشته، به همین جهت دیگر راه آشتی وجود ندارد. پدرم گفت من خانه را ترک می کنم، به مادرتان بگوئید به خانه برگردد. یک هفته بعد مادر بازگشت و پدر به یک آپارتمان اجاره ای نقل مکان کرد.
در اوج عصبانیت پدرو مادر از هم جدا شدند، ما باورمان نمی شد، آن همه عشق و  احترام یک شبه پرید و رفت. مادر می کوشید زندگی ما روال عادی خود را داشته باشد. همه امکانات را در اختیارمان گذاشته بود، پدرم پیغام داده بود مادر می تواند از حساب مشترک بانکی هرچه بخواهد بردارد.
پدر ومادر از هم جدا شدند، ما پدر را گاه آخر هفته ها می دیدیم، تا ناگهان غیبش زد، دیگر نه تلفن دستی اش جواب می داد و نه در آن آپارتمان زندگی می کرد. در همان روزها بود، که همان آقایی که پدر را متهم کرده بود، پیدایش شد، آمده بود تا با مادر حرف بزند، همه ما را به شام دعوت کرد. گفت من مرد دل شکسته ای هستم، همسرم آبروی مرا برد، ولی من شما را دارم، شما مثل خانواده من هستید.
بعد از دو هفته گویا به مادرم پیشنهاد ازدواج داده بود، که مادرم سخت برآشفته و او را ازخانه بیرون کرده بود، مادرم دیگر حاضر نبود آن جمع را ببیند، تا آن خانم یکروز در خانه ما را زد، مادرم نمی خواست او را به خانه راه بدهد، ولی دست بردار نبود تا سرانجام بدرون آمد و از واقعیت های پشت پرده گفت، اینکه او و شوهرش مدتها در زندگی شان به کسالت وتکرار و یکنواختی رسیده بودند،  در آستانه طلاق بودند، که شوهرش چنین هیاهویی را براه انداخت، درحالیکه براستی هیچ گاه، هیچ رابطه میان او و پدرم وجود نداشت، می گفت امیرخان همیشه مرا نصیحت می کرد، بخاطر بچه ها با شوهرم بسازم، همیشه می گفت عاشق همسرش مهتاب است، دنیایی را با اوعوض نمی کند، از سویی می گفت شوهرم عاشق شما بود، شب و روز برای دستیابی به شما نقشه می کشید! آن خانم از مادرم طلب بخشش می کرد و می گفت من یکسال است بدنبال شما می گردم تا واقعیت ها را بگویم.
مادرم مات شده روی مبل افتاده بود، ما دورش را گرفته بودیم، آن خانم خیلی آرام خانه را ترک گفت. اشک صورت مهربان مادر را خیس کرده بود، انگار از ما خجالت می کشید، که آنگونه سنگدلانه و عجولانه، پدر را ترک گفته بود.
من بغلش کردم و گفتم قول میدهم پدر را پیدا کنم. بغض کرده گفت امیدوارم دیر نشده باشد، خواهرم گفت مطمئن باش او را پیدا می کنیم و از همان لحظه هرکدام از هر سویی بدنبال پدر رفتیم.
بعد از 3ماه رد پای پدر را در ایران پیدا کردیم، خواهر بزرگم بلافاصله راهی شد، سه چهار روز بعد با پدر تلفنی حرف زدیم باورش نمیشد، برای اولین بار صدای گریه پدر را شنیدیم. گفت همین فردا حرکت می کند.
روزی که پدر به خانه بازگشت، ما به بهانه ای خانه را ترک گفتیم، ولی صدای هق هق شان را از راه دور می شنیدیم.

1321-2