1321-1

شادی از جنوب کالیفرنیا:
آرزوهای بزرگ دخترکم

آنروز غروب وقتی همسایه روبرویی، خانمی ایرانی که تازه با من دوست شده بود، مرا به حرف کشید و درباره سفرش به جزیره ای درجنوب مکزیک سخن گفت، من بکلی یادم رفت دخترکم شبنم، تنها در استخرخانه، درحال شناست. در یک لحظه به خود آمدم، دلم به شور افتاد، چون شبنم گاه حالت غش داشت. با سرعت به درون خانه دویدم، با وحشت شبنم را دیدم که به پشت روی استخر افتاده و تکان نمیخورد. با همه قدرت فریاد زدم، همه همسایه ها را به کمک خواستم و بعد خود بروی زمین غلتیدم و بکلی از هوش رفتم.
وقتی چشم باز کردم، مادرم بالای سرم بود، فریاد زدم شبنم چه شد؟ شبنم کجاست؟ گفت همسایه او را به بیمارستان بردند، گفتم بر سر دخترکم چه آمده؟ در همان حال سوار بر اتومبیل شدم و به سوی بیمارستان راندم، مادرم مرتب التماس می کرد مراقب باشم تصادف نکنم.
تا به بیمارستان برسم انگار یک سال گذشت، همه زندگیم جلوی چشمانم زنده شده بود، به یادم آمد روزی که ایران را ترک می گفتم، شبنم 3 ساله بود، در آغوش فامیل و آشنایان دست به دست می شد، همه صورتش بخاطر بوسه ها سرخ شده بود، کلافه بنظر می آمد، با چشمانش التماس می کرد، او را نجات بدهم، وقتی او را بغل کردم و به ورودی هواپیما نزدیک شدم، از شدت خستگی توی بغلم به خواب رفت، تا به لندن برسیم، همه راه را خواب بود، من به صورت معصوم اش نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم، آیا من و مهران شوهرم درست اقدام کردیم؟ آیا این کوچ بزرگ، او را نمی آزارد؟ آیا براستی او را به سوی یک زندگی روشن هدایت می کنیم؟ مهران می گفت من و تو بخاطر شبنم و سهراب تن به این جابجایی دادیم، وگرنه ما بهرحال با هر شرایطی درایران می ساختیم، درآمدمان بد نبود، خانه وزندگی هم داشتیم، گفتم ولی یادت باشد، دخترک مان را همه فامیل و آشنایان محاصره کرده بودند، همه عاشق اش بودند، همه به او عشق می دادند، حالا در خارج چه کسی آن همه مهر و محبت و توجه را به شبنم و سهراب خواهد داد؟
مهران می گفت با آدم های تازه ای آشنا میشویم، اگر به امریکا برسیم، کلی دوست و فامیل دور ونزدیک داریم. دست محبت هر کدام، بچه ها را خوشحال می کند، از اینها گذشته، قرار شد، ما شب وروزمان را برای آنها بگذاریم، جای خالی همه را پر کنیم، فکر نمی کنی بچه ها سیراب میشوند؟
زندگی کاروان 4 نفره ما در ترکیه، به سختی گذشت، ولی حداقل این حسن را داشت، که مادر وخواهرانم همان اوایل، بعدها برادران من و مهران با خانواده به ما سر زدند و بچه ها را کلی خوشحال کردند، ما را هم امیدوار به سفری کردند، که سرنوشت ما در آن خلاصه شده بود.
وقتی به امریکا رسیدیم، کلی تجربه اندوخته بودیم، کلی نقشه در سر داشتیم، برای مشکلات تازه، سختی های زندگی جدید، آمادگی داشتیم و بهمین جهت هر دو به نوبت کار می کردیم، هم درآمدمان خوب بود و هم بچه ها تنها نبودند، چنان تلاش می کردیم، که همه را متعجب کرده بودیم و طی 4 سال، صاحب خانه شدیم، زندگی جمع و جوری برای خود ساختیم، بچه ها خیلی خوشحال بودند، از سویی برای معالجه شبنم که گاه دچار غش می شد، به پزشکان متخصص بسیاری مراجعه نمودیم و سرانجام یک گروه پزشکی در دانشگاه یو.سی.ال.ای، شبنم را تقریبا به سلامت کامل رساندند و به ما امید دادند که او دیگر دچارغش نمی شود و برای تداوم درمانش، به ما نیز آموختند و من بکلی فراموشم شد، که روزی دخترکم بیمار بوده است.
سهراب اهل ورزش بود، در درس هم بسیار کوشا، بطوری که در مدرسه بعنوان یک شاگرد ممتاز معرفی شده بود و ما همه هفته از مدرسه نامه های تشویق آمیزی دریافت می کردیم، از سویی شبنم نیز در درس سرآمد شد و بدلیل عشق به موسیقی و نوازندگی، به آموزش پیانو پرداخت و مسئولان مدرسه، همه نوع امکانات در اختیارش گذاشته بودند و من وقتی می دیدم دخترکم می نوازد، از شوق اشک می ریختم، با او که حرف می زدم، می گفت آرزو دارد روزی در صحنه های بزرگ بنوازد و صدای کف زدن مردم را بشنود. می گفت اگر یکروز مرا در صحنه و تلویزیون ببینی، که می نوازم چه میکنی؟ بغلش می کردم و می گفتم فریاد میزنم این دختر من است.
روزی که یک خانه قشنگ، که برای بچه ها اتاق های جداگانه و استخری بزرگ داشت خریدیم، شبنم از شوق در اتاق ها راه میرفت و مثل پرنده ها آواز می خواند و روزی که من و مهران بخاطر تولدش، یک پیانو خریدیم و در گوشه اتاق پذیرایی جای دادیم، شبنم همه شب را نخوابید و لحظه ای از پیانو جدا نمی شد وهمزمان وقتی برای سهراب یک اتومبیل کوچک خریدیم، شبنم گفت من این پیانو را با 50 اتومبیل عوض نمی کنم و مرتب می گفت برای من اتومبیل نخرید، برای من یک معلم تازه بیاورید، بگذارید به یک آکادمی بروم، کمکم کنید خود را به صحنه ها برسانم.
یک شب که با هم بدیدن یک فیلم عاشقانه رفته بودیم، مرتب از من می پرسید مادر آیا من هم روزی عاشق می شوم؟ من می خندیدم و می گفتم البته که عاشق می شوی، عاشق یک مرد واقعی  که به هنر تو، به نوازندگی تو احترام و علاقه داشته باشد.
دخترکم بمرور قد می کشید، هنوز به مرز 9 سالگی نرسیده، قد و قواره اش را با من مقایسه می کرد. دخترکم برای بزرگ شدن و به شهرت رسیدن و عاشق شدن عجله داشت، همین سه هفته پیش بود، که درجشن تولد سهراب، چنان پیانویی نواخت، که همه دوستان و فامیل را دچار حیرت کرد، کمتر کسی باورش می شد دخترکم تا این حد هنرمند و توانا باشد.
…با صدای فریاد راننده ای بخود آمدم، نزدیک بود، چراغ قرمز را رد کنم، مادرم بشدت ترسیده بود، بخود آمدم، یادم آمد که راهی بیمارستان هستم، با خودم می گفتم خدایا، دخترکم در چه حالی است؟ او هزاران آرزو داشت. او هنوز به هیچکدام از آرزوهایش نرسیده بود. با عجله اتومبیل را در پارکینگ بیمارستان گذاشتم و دوان به دوان به سوی بخش اورژانس رفتم، از همه سراغ شبنم را می گرفتم، کسی کمکم نمی کرد، با تعجب نگاهم می کردند، درون راهروی بیمارستان به گریه افتادم فریاد زدم، روی زمین نشستم. دو سه پرستاردورم را گرفتند من از دخترم پرسیدم، یکی گفت دختربچه ای را در شرایط وخیمی به بخش بالا بردند، همان لحظه پرستاردیگری مرا همراهی کرد، تا بدانم آیا شبنم بوده یا دختر دیگری.
وقتی به آن بخش رسیدم، نیمه جان شده بودم و قلبم نزدیک بود از سینه ام بیرون بیاید،سرانجام شبنم را پیدا کردم، ماسک اکسیژن روی صورتش بود، ولی دخترکم زنده بود، پرستارش گفت معجزه بود، همسایه هایتان معجزه کردند و بموقع او را به بیمارستان رساندند. خیالت راحت باشد، خطر از سرش گذشته است.
کنار تخت اش زانو زدم، دستش را بغل کردم، در حالیکه اشکهایم سیل وار روی صورتم میریخت، با صدای پائینی گفتم شبنم جان تو به همه آرزوهایت میرسی، قول میدهم روی صحنه ها بنوازی، قول میدهم روزی عاشق بشوی ازدواج کنی و قول میدهم همیشه همه جا چون سایه بدنبال تو باشم، دستم را فشرد و روی صورتش لبخندی شیرین نشست، و با همه وجود آه کشید.

1321-2