1321-1

احمد از لس آنجلس:
پسرم را پشت میله های زندان دیدم

امروز از زندان برگشتم، از ملاقات پسرم، که هزاران آرزو برایش داشتم، پسری که پر از احساس بود، پسری که زمان ترک ایران، در روز فوت مادر بزرگش، اشکهایش بند نمی آمد.
4 سال پیش که سرکشی های بیژن پسرم آغاز شد، نامه های شکایت و اخطار از سوی مدرسه سرازیرشد، فریبا همسرم دردرگیری با او مجروح شد، یکی دو تا از همسایه ها، در مورد رفتار بیژن، فریادهایش، برخوردش با بچه ها، هشداردادند، من و فریبا عجولانه خانه ای را که پر از خاطره بود فروختیم، و راهی دورترین منطقه درشرق لس آنجلس شدیم، تا کمتر کسی از رویدادهای زندگی ما با خبر شود.
مدارس منطقه حاضر به پذیرش بیژن نبودند، چون همه سوابق او را می دانستند، گرچه خود بیژن هم علاقه ای به مدرسه نداشت، او خیلی زود دوستان ناباب تازه ای پیدا کرد، اتومبیل خودش و مادرش را خورد کرد، با رانندگان مقابل درگیر شد، کار به شکایت رسید، ناچار به خانه نیامد، ما با کلی دوندگی،  توضیح و پوزش، غائله را تا حدی پایان دادیم، ولی هنوز نامه هایی از وکلایشان به دستمان می رسید.
دو سه ماهی از بیژن خبری نشد، تا یک نیمه شب زخمی به خانه آمد، مادرش اصرار داشت، او را به بیمارستان ببرد، ولی بیژن زیر بار نمی رفت، او را موقتا پانسمان کردیم و در اتاقش خواباندیم، حدود 5 صبح، با صدای شلیک گلوله هایی، از خواب پریدیم، در طی یک ربع همه شیشه پنجره ها شکست، در و دیوارخانه پر از گلوله شد، اتومبیل من جلوی خانه آتش گرفت، تا پلیس را خبر کنیم، دیر شده بود، تا ساعت ده صبح جلوی خانه و بعد هم درایستگاه پلیس، توضیح می دادیم، آنها خوب می دانستند این عملیات به درگیری گنگ ها ربط دارد، می دانستند که بیژن به نوعی با آنها درگیر است، ولی بیژن جوابی نمی داد.
بیژن دیگر به خانه نیامد، از همانجا رفت، 6 ماهی از او خبر نداشتیم، شماره تلفن اش را عوض کرده بود، آدرسی نداشت، فریبا ناراحت بود و مرتب اشک می ریخت، دو دخترمان از ترس شبها نمی خوابیدند، همسایه ها ما را چون موجودات فضایی نگاه می کردند. آن سلام وعلیک های اولیه هم قطع شده بود و من از زبان همسایه ای شنیدم، که با خشم گفت ورود شما به این محله، سبب پائین آمدن قیمت خانه ها شده است!
بعد از 6 ماه، یک شب بیژن زنگ زد و گفت نیاز به 5 هزار دلار دارد، من فریاد زدم چنین پولی ندارم، ولی فریبا با او قرارو مدارش را گذاشت، همه پس اندازش را به او بخشید و گفت ما که برای بیژن کاری نکردیم، حداقل در چنین موقعیتی، باید به دادش می رسیدیم. من سکوت کردم، تا 4ماه بعد از زندان زنگ زد، با فریبا حرف زد. هر دو شوکه شده بودیم، پسر نازنین ما در زندان بود؟ هر دو وقت گرفتیم و به ملاقاتش رفتیم، بشدت لاغر شده بود و روی صورتش جای چند زخم بود، پرسیدم چرا؟ تو در طی این دو سه سال اخیر کمر مرا شکستی، مادرت را تا پای مرگ بردی.
توی صورت ما نگاه کرد و گفت می پرسید چرا؟ من باید از شما بپرسم چرا؟ واقعا چرا من و خواهرانم را از ایران آوردید بیرون؟ یادتان رفته، همه شب دور هم شام می خوردیم، سر صبحانه با هم شوخی می کردیم، آخر هفته ها، مرتب در سفر بودیم، در طول هفته یا مهمان پدربزرگ ها و مادربزرگ ها، عمه ها، خاله ها، عموها و دایی ها بودیم، یا آنها در منزل ما مهمان می شدند، همیشه دورمان شلوغ بود، از روزی که  ایران را ترک گفتیم، بجز آن یکسال و نیم که در راه بودیم و درون یک اتاق کوچک هتل می خوابیدم، و 6 ماهی که شما درامریکا بیکار بودید، من وخواهرانم شما را گم کردیم.
فریاد زدم ما از شما دریغی کردیم؟ همه امکانات زندگی را برایتان تهیه ندیدیم؟ همه هزینه های تحصیل تان، خرید اتومبیل، و هزینه های دکتر و درمان و بیمارستان تان را نپرداختیم؟ خیلی خونسرد گفت کاش من از بیماری می مردم، آن همه سال تنها نمی ماندم.
من در تمام طول تحصیل در دبستان و بعد دبیرستان، آرزو داشتم، یکبار با شما حرف بزنم، درد دل بکنم، ولی شما دو تا همه شب و روز گرفتار بودید، مثل شما درجامعه ایرانی بسیارند، که بکلی بچه هایشان را فراموش کردند، در تمام طول هفته کار کردید، تا زندگی مرفه تری داشته باشید. من یادم هست یکبار که تولدم بود، ده بار در طی هفته به شما گفتم، برایم جشن تولد کوچکی بگیرید، تا دوستانم را دعوت کنم، دوستانی که مرتب مرا به جشن تولد خود دعوت می کنند، ولی هیچکدام وقعی ننهادید، هر دو گفتید سرتان شلوغ است وقت ندارید و دو سه اسکناس صد دلاری روی میز گذاشتید و گفتید برو برای خودت هدیه بخر، کیک بخر، دوستان را به یک رستوران ببر، فقط دست از سر ما بردار.
یادم هست یک شب که بدنم از کتک های بچه های مدرسه پر از درد بود، به شما گفتم من با بچه های مدرسه دعوا کردم، قبل از آنکه توضیح بدهم چه شده؟ چه برسرم آمده؟ فریاد زدید آمدی اینجا بچه لات بشوی؟ خجالت نمی کشی؟ این افتخار است که دعوا کردی؟ خواهرم سیمین خواست برایتان توضیح بدهد، بر سر او هم فریاد زدید، که لطفا تو دخالت نکن، تو برو به درس و مدرسه ات برس.
آن شب که سوسن ظاهرا با قرص خواب آور قصد خودکشی کرده بود شما بجای رساندن او به بیمارستان، از ترس پلیس و قانون، آنچنان با انگشتان گلوی او را زخمی کردید، تا ظاهرا هر چه خورد برگرداند، که تا یک ماه نمی توانست براحتی غذا بخورد، بعد هم برسرش فریاد زدید که چیه؟ خوشی و راحتی مستت کرده؟ مردم توی خیابان ها از گرسنگی می میرند، شما از شدت خوشی، خودکشی می کنید؟ بعد جلوی همه رفت آمدهایش را گرفتید و او را به یک دختر منزوی و افسرده مبدل کردید.
من بی تفاوتی های شما را می دیدم و زجر می کشیدم، عاقبت تصمیم گرفتم به جمع گنگ های مدرسه بپیوندم، تا حداقل خودم زیر دست و پاها له نشوم، حداقل در موارد ضروری، از جمله مزاحمت برای خواهرانم، سینه سپر کنم و مزاحمین را بترسانم.
وقتی گروهی به خانه ما حمله بردند، من خانه را ترک گفتم، شما بخودتان زحمت ندادید، بدنبال من بیائید و از من بپرسید چرا؟ چرا به چنین روزی افتادی؟ تا نگویم از بی تفاوتی و بی مهری شما. از اینکه هیچ نوازشی، توجهی، تشویقی در شما ندیدم. حتی آنروزها که درمدرسه درخشانترین شاگرد بودم. می دانم آینده ام را تباه کرده ام، ولی دلم می خواهد شما بدانید، که همه این سیاهی ها، نتیجه عمل شما، گرفتاریها و مشغله فراوان شما، برای خریدن خانه بزرگتر، اتومبیل شیک تر، رفتن مرتب به لاس وگاس و تنها گذاشتن ما، به امان خدا سپردن ماست.
من و فریبا همه وجودمان یخ کرده بود، بیژن راست می گفت، من و فریبا در تمام این سالها سرمان گرم کار بود، بعد هم پرداختن به دوستان خود، مهمانی ها، پارتی های جورواجور، سفرهای کوتاه و بلند، بدون بچه ها، در بیزنس غرق شدن و رفتن به لاس وگاس، ما در تمام طول این سالها حتی 5 سفر با بچه ها همراه نشدیم، به بهانه اینکه بزرگ شده اند، تنهایشان گذاشتیم و رفتیم.
به قول فریبا نفهمیدیم چه موقع بچه ها بزرگ شدند، قد کشیدند، حتی عاشق شدند، شکست خوردند، تا آنجا که دختر کوچک مان تا پای مرگ رفت. هردو شرمنده شدیم، از جا بلند شدیم، برای اولین بار بیژن را بغل کردم، چنان در آغوش من گریست، که انگار سالها  انتظار چنین لحظه ای را می کشید، قسم خوردیم، همه کار بکنیم، تا او را آزاد کنیم، قسم خوردیم دوباره زیر یک سقف جمع می شویم، دوباره به سفر می رویم مثل یک خانواده خوشبخت می شویم، از این محله هم میرویم، تا زندگی تازه ای را با همسایه های تازه شروع کنیم.

1321-2