1321-1

پروانه از نیویورک:
معجزه گرم عشق دراتاق سرد بیمارستان

هوشنگ با خانواده اش، در همسایگی خواهرم زندگی می کرد، هر بار که من سری به مهرانه خواهرم میزدم، هوشنگ را جلوی در می دیدم، با احترام خاصی بمن سلام می داد و بحالت گله می پرسید: چرا کم به خواهرتان سر می زنید؟! من از این حرف خنده ام می گرفت و او هم زیر لب می گفت این زیباترین خنده دنیاست!
یکروز بعد از ظهر که به سراغ مهرانه رفتم، دیدم همسایه آشنا درحال اسباب کشی هستند، دلم گرفت، مهرانه گفت همه بجز هوشنگ راهی خارج هستند، و گویا هوشنگ مشکل زیادی دارد، من نفسی براحت کشیدم و پرسیدم حالا هوشنگ کجا زندگی خواهد کرد؟ مهرانه گفت همین جا می ماند، تا بعدها با وکالت نامه خانه را بفروشد و به آنها بپیوندد. مهرانه آنروز کاملا به راز دل من پی برد و گفت نگران نباش، کاری می کنم که سال دیگر عروسی تو و هوشنگ باشد. مهرانه راست گفته بود، چون درست یکسال بعد من و هوشنگ در اوج عشق با هم ازدواج کردیم.
خانواده اش در امریکا، زیاد راضی نبودند، من یکبار شنیدم، که مادرش تلفنی می گفت بعنوان سرگرمی تا زمان سفرت، اشکالی ندارد، ولی بعدا باید طلاقش بدهی. من در چشمان هوشنگ برق اشک را دیدم، او براستی عاشق من بود، من هم تمام وجودم به او وابسته بود، همه فامیل و دوستان و آشنایان از عشق پرشور ما خبر داشتند وهوشنگ دو شیفت کار می کرد، من هم در یک کارگاه خیاطی مشغول بودم، تا زندگی مان در رفاه باشد.
هربار که ما بچه دار شدیم، من صدای فریادهای بلند مادرش را پشت تلفن می شنیدم، که هوشنگ را سرزنش می کرد، هوشنگ می گفت من دلم خوش است، من از زندگیم راضیم، چرا مرا رها نمی کنید؟ من اصلا قصد سفر ندارم، اگر روزی پول این خانه را هم خواستید، برایتان حواله می کنم فقط اینقدر به خانواده من توهین نکنید.
بدنبال این مکالمه ها بود، که بکلی ارتباط هوشنگ با خانواده اش قطع شد، ولی من همچنان بمناسبت کریسمس و ژانویه و نوروز، همراه تصاویر دو دخترمان، برایشان هدایایی می فرستادم و آرزوی سلامت و خوشبختی و دیدارشان را می کردم، عجیب اینکه هیچ جوابی نیز نمی گرفتم، ولی من دست بردار نبودم و باخود می گفتم سرانجام روزی کوتاه می آیند.
دخترهایمان 5 و 6 ساله بودند که خانواده هوشنگ دستور دادند، خانه را بفروشد و پولش را حواله کند، البته پدرش گفته بود 20درصد پولش به هوشنگ تعلق دارد و هوشنگ بدون توجه به این دست و دلبازی، همه پول را حواله کرد و ما بیک آپارتمان اجاره ای نقل مکان کردیم.
زندگی ما گاه خوب و مرفه، گاه سخت و پر از فراز و نشیب بود، ولی در تمام آن سالها عشق در همه زوایای زندگی ما جاری بود، بچه ها در هاله ای از عشق و مهر و آرامش بزرگ می شدند.
حدود 5 سال پیش، بدنبال فشارهای مالی و روحی، من دچار درد شدید معده و گردن و کمر شدم و هوشنگ نیز یک شب ناگهان دچار سکته مغزی شد و درحال کما به بیمارستان انتقال یافت. من دچار ترس شدید شده و از پدر ومادرم برای پرستاری از بچه ها کمک خواستم و شب و روزم را برای پرستاری از هوشنگ گذاشتم، همزمان به مادرش زنگ زدم و ماجرا را گفتم، مادرش زیر لب غری زد و گفت من با  دخترم تا دو سه روز دیگر می آئیم ایران، خواهش می کنم پسرم را بدست دکترهای ناشی نسپارید، من این پسر را روی مژه های چشمم بزرگ کردم!
مادر و خواهر هوشنگ ده روز بعد آمدند، من در این مدت به هر دری زدم، در شرایطی که هوشنگ حرکت نصف بدن و تکلم خود را از دست داده بود، بهترین پزشکان را بالای سرش آوردم، همه پس اندازم را خرج کردم تا آنکه یکروز، در برابر چشمان حیرت زده پزشکان، هوشنگ زبان باز کرد و مرا صدا زد، او را به آغوش گرفتم و گفتم نگران نباش، من تا پای جانم کنارت هستم، اگر لازم باشد تو را حتی به خارج می برم.
روزی که مادر و خواهرش از راه رسیدند، چنان برخورد سرد وبی تفاوت و توهین آمیزی با من کردند، که حتی خود هوشنگ هم عصبانی شد و دوباره زبانش بند آمد، و با تنها دستش محکم روی تخت کوبید و پزشکان برای آرام کردنش، به او مسکنی تزریق کردند. 
مادر و خواهر هوشنگ به خانه فامیل و آشنایان خود رفتند و به دعوت من توجهی نکردند، حتی مادرش هیچ تمایلی به دیدار نوه هایش نشان نداد، من خیلی از این حرکات دلم شکست ولی بخاطر هوشنگ دم نزدم، تا یک شب خواهر هوشنگ بمن زنگ زد و درخواست کرد به دیدارشان در خانه دوست شان بروم، من نگران به آنجا رفتم، مادر هوشنگ گفت ما ناچاریم، هوشنگ را با خودمان برای معالجه، به امریکا ببریم، می ترسیم اینجا در شرایط امروز بیمارستان ها، جانش را بگذارد. گفتم من و بچه ها چه کنیم؟ گفت اگر ماندن هوشنگ طولانی شد، ترتیب سفر شما را هم میدهیم. من هیچ جوابی نداشتم، چون می ترسیدم مخالفت کنم و فردا بلایی سر هوشنگ بیاید و من مسئول باشم. درحالیکه اشک می ریختم، گفتم هرچه به صلاح شوهرم باشد، من رضایت می دهم.
نمیدانم چگونه آنچنان سریع، هوشنگ را با خود بردند، درحالیکه تا آخرین لحظه پرواز، هوشنگ دست مرا رها نمی کرد و گله داشت که چرا بچه ها را به فرودگاه نیاوردم.
آنها رفتند و در واقع قلب مرا هم بردند، من بیمار شدم، به بستر افتادم، همه دردهایم رو شد، انگار همه استخوان هایم شکسته بود، انگار همه رگها و اعصابم می سوخت، شب خواب نداشتم وروز اشکهایم بند نمی آمد.
چند ماه گذشت، هیچ تلفن و خبری از هوشنگ نبود، هرچه به تلفن خانه مادرش زنگ میزدم، هیچکس جواب نمی داد، تنها و بیکس شده بودم، بخاطر بچه ها سعی می کردم، بر اندوه غم و تنهایی ام مهار بزنم. تا یک شب هوشنگ زنگ زد، با صدایی که زیاد مشخص نبود، گفت بیا مرا ببر! من تکان خوردم، همه وجودم آتش شد، از فردا با کمک پدر و برادرانم، بدنبال گذرنامه رفتم، 4 ماه بعد من و بچه ها و پدرم در ترکیه بودیم، من به کنسول گفتم که چه بر من گذشته و چرا می خواهم به امریکا بروم، درواقع می خواهم شوهرم را باز گردانم، وقتی بمن ویزا داد، تا ده دقیقه گیج شده بودم، باورم نمی شد. در نیویورک دختر عمه مادرم به فرودگاه آمد، او ما را به خانه اش برد و فردا عصر ما را به کلینیکی برد، که هوشنگ بستری بود. وقتی وارد اتاق هوشنگ شدیم، مادر و خواهرانش نیز بودند، همه بسوی ما هجوم آوردند، هوشنگ فریاد زد دیگر بس است، اینها خانواده من هستند، این همسر من واین بچه های من هستند و درهمان حال هق هق میزد، پرستاران از سویی، پزشک کشیک از سوی دیگر به سوی ما آمدند، می گفتند هوشنگ یکسال و اندی است حرف نمی زند! مادر هوشنگ به سوی من آمد. من عقب عقب رفتم، گفت نترس می خواهم بغلت کنم. می خواهم طلب بخشش کنم، من نمی دانستم پسرم چقدر عاشق تو و بچه هاست، من اصلا عشق را باور نداشتم.
در همان حال مادر و خواهران هوشنگ ، ما را در حالی که بچه ها را در آغوش داشتیم در بر گرفتند و اتاق پر از اشک و عشق و آشتی شد.

1321-2