1321-1

پرویز از نیویورک:
سوزی از جنس یک مادر نبود

از نوجوانی به کانادا آمدم، تحصیلات دبیرستانی و دانشگاهی را دراین سرزمین پایان دادم. در دوران دانشگاه بود که با سوزی آشنا شدم. دختر زیبا و خوش اندامی، که خیلی زود بمن دل بست و مرا هم بمرور بخود علاقمند ساخت. من به سوزی گفته بودم که در پی یک رابطه زودگذر نیستم، من در پی تشکیل خانواده هستم، من در خانواده بزرگی تولد یافتم و رشد کردم، که عشق در آن ریشه داشت و به اصول خانواده پایبند بودند.
من با عشق و شوق به آینده یک زندگی زناشویی پراز تفاهم، با سوزی ازدواج کردم، او دیگر نمی خواست به تحصیل ادامه بدهد، من هم اصراری نکردم، چون تولد دخترمان، او را با مسئولیت بزرگی همراه کرد و مرا از خوشبختی لبریز ساخت. من با تکیه به چنین عشقی، شب وروز کار می کردم و خیلی زود مسئول بخش مهمی از یک اداره دولتی شدم، هر روز نیز در این مسیر بالا میرفتم و اعتبار بیشتری نصیبم می شد، خانه ای قشنگ و زیبا و ایده آل در بهترین و گران ترین منطقه خریده بودم، همه امکانات رفاهی برای سوزی ودخترم فراهم بود، براستی آنها کم وکسری نداشتند، من تنها دلخوشی ام پایان کارم در اداره و پرواز به سوی خانه بود.
من از پدر ومادرم آموخته بودم، مرد کار وخانه باشم، شوهری مسئول و عاشق و پدری دلسوز و آینده نگر باشم.
سوزی بظاهر خوشحال بود، درون خانه چون پرنده ای به هر سویی پرواز می کرد، زیر لب آواز می خواند و من به خیال خود، او را مادری مهربان می دیدم،که از این ثمره عشق و وصلت مان، بخوبی محافظت می کند. من در آن محله، چون فضای کارم، مورد احترام و علاقه همسایه ها بودم، چون درهر زمینه ای در خدمت همه شان بودم، با بیشترشان دوست و صمیمی بودم و خیالم راحت که آنها خانواده مرا هم می پایند. یکروز که با یک بغل خبر خوش، کلی هدایا و شیرینی، بخاطر موفقیت های تازه ام و بخاطر خرید یک اتومبیل گرانقیمت جدید، راهی خانه بودم، در آستانه ورود به ساختمان، متوجه یکی از مسئولان آن مجموعه شدم، که راه را بر اتومبیل من بسته بود، نگران از اتومبیل بیرون آمدم و پرسیدم طوری شده؟ گفت با شما کار مهمی دارم، دلواپس پرسیدم برای دخترم حادثه ای پیش آمده؟ همسرم دچار ناراحتی شده؟ گفت نه، با من به آپارتمانم بیائید، تا برایتان توضیح بدهم.
درحالیکه نگرانی وکنجکاوی همه وجودم را پر کرده بود، بدرون آپارتمان رفتم، روی یک مبل فرو رفتم و با دلواپسی گفتم ترا بخدا زودتر بگو چه شده؟ گفت درباره همسرتان سوزی است. راستش را بخواهید هر روز وقتی شما خانه را ترک می کنید، بلافاصله همسرتان مردان همسایه دور و نزدیک را به خانه می آورد و یا به خانه، یا آپارتمان آنها میرود، در این مدت دخترک تان گاه ضجه می زند، ولی هیچکس به سراغش نمی رود، من بارها با کلید اصلی ساختمان بدرون رفته و به آن طفلک شیر خورانده و به طریقی خوابش کرده ام، ولی هر بارکه به همسرتان گفته ام، خونسرد جواب داده، که دخترم باید عادت کند، گریه که نشانه بدی نیست، زیاد قضیه را جدی نگیر. درحالی که همه بدنم می لرزید، گفتم یعنی سوزی بمن خیانت می کند؟ گفت این اسمش خیانت نیست، او برای این کار از مردان آشنا و غریبه دستمزد می گیرد، فریاد زدم یعنی سوزی خودفروشی می کند؟ گفت بله، همه این را می دانند، همه از او می پرسند چرا؟ او می گوید هم لذت می برم و هم دستمزد می گیرم، گفتم ولی من از سوزی هیچ چیز دریغ ندارم، حتی حساب مشترک بانکی داریم، گفت هرچه هست سوزی خانم آبروی شما را در این مجموعه برده است، من چون شما را می شناسم، چون با شخصیت مهربان و یاری دهنده و با وقار شما آشنا هستم، احساس مسئولیت کردم واین واقعیت تلخ را با شما درمیان گذاشتم.
من بدنم یخ زده بود، در یک لحظه احساس کردم، همه زندگیم ویران شده، آینده ام تاریک و سیاه است، احساس  کردم با دستهایم گلوی سوزی را میفشارم، دخترم  با همه کودکی اش فریاد می زند.
بدرون اتومبیل بازگشتم، حدود دو ساعت با خود حرف زدم، فریاد زدم، اشک ریختم و بربخت خود لعنت فرستادم، تا تصمیم نهایی را گرفتم، به خانه رفتم، مدارک و لباس ها وضروریات خود را برداشته، دخترکم را بغل کردم و به سراغ دخترعمویم رفتم، او را در جریان گذاشتم و مبلغی نه چندان زیاد از حساب بانکی ام برداشته و بلیط هواپیما خریدم و با دخترکم راهی ایران شدم. احساس می کردم دیگر جای من در این سرزمین نیست، از همه موقعیت های طلایی کارم، از پس انداز بانکی ام، از خانه ای که  نقد خریده بودم، از اتومبیلی که همان روز خریده بودم گذشتم و چشم بروی آن گذشته تلخ بستم و پرواز کردم به سوی ایران، به میان فامیل و آشنایان، تا شاید این همه فشار را تحمل کنم، شاید سایه ای مهربان و مسئول برسر دخترم باشد. من حتی یک کلام با سوزی حرف نزدم، او را به خدایش سپردم. در ایران همه فامیل و دوستان دورم را گرفتند، عشق و مهر و حمایت شان بیدریغ و بی پایان بود، خیلی زود بر خود مسلط شدم، همه نیرویم را برای آینده دخترم گذاشتم، دوباره از صفر شروع کردم، حالا هم پدر بودم و هم مادر.
دخترم بمرور قد کشید، با وجود اینکه همه دورش بودند، او را از عشق و نوازش سیراب می کردند، ولی کم کم سراغ مادرش را  میگرفت. می گفتم در سفر است، بزودی می آید، ولی دخترم باهوش بود، کنجکاو بود، به هر بهانه ای مرا زیر سئوال می برد. تا بمرور به او گفتم با مادرت اختلاف نظر داشتیم، کنار نیامدیم و از هم جدا شدیم. گرچه بهرحال بعد از مدتی قانونا برای جدایی اقدام کرد، در حالیکه زندگیم را به او واگذاشته بودم، او حتی همه حساب های بانکی را خالی کرده بود و بعد هم بطریقی مرا برای همیشه ورودم را به کانادا ممنوع کرده بود، ولی من دیگر نمی خواستم حتی در این باره فکر کنم.
دخترم به تحصیل ادامه داد، من درکارم دوباره موفق شدم، بعد از سالها با زنی آشنا شدم، که یک فرشته بود، زنی تحصیلکرده و آگاه. از یک خانواده بسیار اصیل و فهمیده، که زودتر از آنچه من فکر میکردم مادر مهربانی برای دخترم شد.
دلم میخواست دخترم دیگر سراغی از مادرش نگیرد، ولی وقتی تحصیلات اش در ایران تمام شد، تصمیم به سفر به کانادا گرفت، در آخرین لحظات، بمن گفت اگر اجازه بدهید، بدیدار مادرم بروم، من هنوز این معما را حل نکرده ام! من ناچار شدم توضیحاتی روشنتر به دخترم بدهم. ولی او همچنان کنجکاو بود. تا رضایت دادم، به دیدار مادرش برود، نمی دانستم چه اتفاقی می افتد، فقط دلم نمی خواست دخترم دچار ضربه روحی بشود، دلش بشکند.
یک ماه گذشت، هیچ خبری از دخترم نبود، من به بهانه دیدار دوستانم به نیویورک آمدم، دو سه بار با دخترم حرف زدم، ولی هنوز هیچ سخنی نمی گفت، فهمیدم هنوز او را پیدا نکرده است. من وهمسرم سرانجام به امریکا کوچ کردیم، دخترم یکروز زنگ زد و گفت بطریقی ویزای امریکا گرفته و بدیدار ما می آید. خوشحال شدیم، در یک غروب یکشنبه بود که در فرودگاه نیویورک، دخترم را دیدیم که به سوی ما پرواز می کند، از همان لحظه اول در آغوش همسرم فرو رفت و گفت من فقط یک مادر دارم، آن هم تو مهربان ترین موجود دنیایی.
او را بغل کردم و پرسیدم مادرت را پیدا کردی؟ بغض کرده گفت کاش پیدا نمی کردم. کاش به شما گوش می دادم، او مادری نبود که من خوابش را دیده بودم، مادر من شبنم است، که در تمام این سالها مهربان ترین و دلسوزترین و عاشق ترین مادر دنیا بود و من متاسفانه در پی سراب.

1321-2