1321-1

مهتاب از نیویورک:
دختر همیشه غمگینم برایم سورپرایزی داشت

تا سالها بعد از انقلاب در ایران بودیم، من وهمسرم نادر، از همان سالهای اول ازدواج متوجه تضادهایی میان یکدیگر شدیم، هر دو باعقاید متفاوت و دیدگاه های کاملا جدا، خیلی زود فهمیدیم، که برای هم وصله ناجوری هستیم، ولی متاسفانه بدلیل فضای مردسالاری در ایران، من ناچار به سکوت بودم، خصوصا که پدر ومادرم اعتقاد داشتند، طلاق آبروی فامیل را می برد و زن را به پائین ترین درجه سقوط میدهد.
من ونادر هیچگاه به دخترمان نسیم فکر نکردیم، که این پرنده کوچک، در طول درگیریهای ما، چه برسرش می آید؟
هرشب درگیری و ناسزاگویی، حتی کتک کاری، که همیشه منجر به تسلیم من می شد، چه ضربات کاری و جبران ناپذیری بر روح وروان او وارد می آورد، ما می دیدیم که نسیم منزوی و گوشه گیر و کم حرف است، آنرا به حساب حجب و حیای او می گذاشتیم، ما می دیدیم که گاه شبها با جیغ بلندی از خواب می پرد، آنرا بحساب کابوس های بچگانه می گذاشتیم.
گاه درگیری های ما چنان رسواآمیز شده بود، که یکروز هر دو تصمیم گرفتیم، ایران را ترک کنیم، در یک سرزمین غریبه، تکلیف زندگی مان را روشن سازیم، با این تصمیم هر دو تا حدی آرام گرفتیم وجالب اینکه تا به امریکا برسیم، در میان راه زیاد درگیر نشدیم و من یک آرامش نسبی را بر چهره معصوم نسیم می دیدم وهنوز نمی دانستم براستی بر او چه می گذرد. گرچه گاه به خاطر می آوردم،که در اوج درگیری ها، نسیم زیر تخت، درون کمد، پشت دیوار آشپزخانه پنهان می شد و بر خود می لرزید.
در نیویورک زندگی تازه ما شروع شد، ضمن اینکه من خیلی زود تصمیم  به انتقام از زورگویی های نادر گرفتم، در برابرش ایستادم، تا آنجا که یک شب بشدت مرا کتک زد و همین سبب زندانی شدن نادر و بعد هم جدایی ما شد، من نیمی از پس انداز بانکی مان را برداشته و باحکم دادگاه، سرپرستی دخترم را عهده دار شده و پا به زندگی تازه ای گذاشتم.
من که تقریبا به یک زن عقده ای مبدل شده بودم، بدنبال آزادی بی حد و حصر بودم، با دوستان تازه راهی کلاب ها، کازینوها، پارتی های بی بند وبار شدم و در طی یکسال، سه دوست پسر عوض کردم و عجیب اینکه در آن روزها هم بکلی نسیم را ندیده گرفته و  او را به یک همسایه می سپردم، درحالیکه نسیم حالا 15 ساله شده بود، حالا همه چیز را می فهمید.
من گاه دوستان پسر خود را به خانه می آوردم و به نسیم معرفی می کردم، می گفتم همکاران تازه من هستند! نسیم نگاه عمیقی به من و آنها می انداخت، آهی می کشید، به اتاق تنهایی های خود پناه می برد و من آنرا بحساب نجابت و مهربانی واطاعت دخترم می گذاشتم. بعد از 4 سال تصمیم به ازدواج با آقایی گرفتم. که می گفت عاشق من است و حاضر به همه نوع فداکاری است.
«بهنود» بعد از ازدواج به آپارتمان من آمد و خانه خود را اجاره داد، می گفت باید زندگی جمع و جورتری داشته باشیم، تا برای آینده پس انداز کنیم. من هم اعتراضی نداشتم، ولی می دیدم، که نسیم خوشحال نیست، هر بار که به مهمانی و یا عروسی و یا حتی سفرهای دو روزه می رفتیم، نسیم حاضر نبود با ما همراه شود، بهانه می آورد،خودش را به  مریضی می زد و من هم اصراری نمی کردم.
یک شب که با نسیم درباره مدرسه اش و اینکه چرا طبق نامه معلم اش، همیشه افسرده و منزوی است، دوست و رفیقی نمی پذیرد، پرسیدم گفت اینطور راحت ترم، وقتی گفتم نمی خواهی بهنود با تو به مدرسه بیاید و توضیح بدهد، ناگهان از جا پرید و گفت نه، من نیازی به او ندارم. بعد هم یک شب که قرار بود من برای زایمان دوستی به خانه اش بروم، نسیم گفت من در خانه نمی مانم، اجازه بده یا با تو بیایم و یا به خانه دوستم بروم، گفتم بهنود درخانه است، گفت من با بهنود کاری ندارم، گفتم چرا تو از شوهر من خوشت نمی آید؟ گفت من از بهنود متنفرم!
نمی دانستم پشت پرده چه می گذرد، ولی بهرحال سعی کردم با او کنار بیایم، تا یک روز تا دیروقت نسیم به خانه نیامد، به تلفن دستی اش زنگ زدم، جواب نداد دست نکشیدم، حداقل 30 بار زنگ زدم تا گوشی را برداشت، گفتم چرا جواب نمی دهی؟ چرا به خانه نمی آیی؟گفت تا بهنود در آن خانه است من نمی آیم، گفتم چرا؟ گفت از خودش بپرس. گفتم تو برایم بگو، گفت بهنود مرد بدی است، من دیگر حاضر نیستم پا به آن خانه بگذارم.
با نسیم قرارگذاشتم، در یک رستوران با او تا ساعت ها حرف زدم، از راز نیت پلید بهنود برایم گفت، از چند حمله شبانه گفت و من وقتی به خانه آمدم، از بهنود خواستم خانه را ترک کند و بدنبال تقاضای طلاق، براثر اتفاق فهمیدم،او به دختر همسر قبلی اش تجاوز رده و حتی کارش به زندان کشیده است.
من درواقع در هر مرحله زندگیم، بر پیکر نحیف و شکننده دخترم، ضربه ای وارد کرده بودم و خود نمی دانستم، دختری که خود را فرزند اندوه و غم  و تنهائی در دفترچه خاطرات خود معرفی کرده بود و چه راست گفته بود.
من بعد از این ماجراها، غرق کار شدم، با خودم گفتم حالا دخترم نفسی براحت می کشد، حالا دیگر شبها با دلهره نمی خوابد و من نمی دانستم عوارض این ضربه ها، دخترکم را تا پای شکستن کامل برده است.
گاه شبها به او می گفتم همه آینده ام را بروی تو بنا کرده ام، اینکه روزگاری از دانشگاه فارغ التحصیل بشوی، شغل پردرآمدی داشته باشی، برای من یک آپارتمان کوچک رو به اقیانوس بگیری و شب و روز مراقبم باشی و او می گفت قول میدهم مامان.  نسیم درحالیکه هیچگاه بر چهره اش لبخندی عمیق ندیدم، شب و روزها درس خواند، دانشگاه را طی کرد، همزمان کار هم کرد تا یکروز بعنوان پزشک در یک کلینیک کارش را شروع کرد، می دیدم که درخدمت مردم بویژه دختران و زنان تنها و ستمدیده است، حتی به دان تاون میرود، به خانه های تاریک این دخترها و زنها میرود، از هیچ چیز و هیچکس نمی  ترسد.
یکروز که خسته از سر کار بازگشته بودم، گفت بخاطر تولدت یک سورپرایز دارم، هیجان زده گفتم چه سورپرایزی؟ گفت با من بیا، با او همراه شدم، مرا به کنار اقیانوس برد، مرا به یک آپارتمان کوچک برد، که مشرف به اقیانوس بود، مرا به درون آن هل داد و برای اولین بار بعد از سالها صورتش پر از لبخند شد و گفت مامان! این همان آپارتمانی است که به تو قولش را داده بودم، از شوق فریاد زدم، درون اتاق به هر سویی می دویدم، پنجره ها را باز می کردم، بوی دریا مشام مرا پر کرده بود، صورتم از اشک خیس بود، نسیم را بغل کردم صدبار او را بوسیدم. جلوی پنجره ایستادم و با فریاد گفتم مردم، این دختر من است که این آپارتمان را برایم خریده است، دختری که سالها در سکوت و تنهائی اش اشک ریخت و من ندیدم، ولی او هیچگاه قول خود را فراموش نکرد.
با التماس از نسیم خواستم با من در آن آپارتمان بماند، گفتم می ترسم تو را دوباره بشکنند، تو را که چون شاخه کوچک و خشکی، با هر بادی می شکنی، بغلم کرد و گفت تو بمن هدف دادی، تو همه زندگی من هستی، با تو دیگر نمی شکنم.

1321-2