1321-1

نامه ای از یک هنرمند فراموش شده:
در اتاق تنهائی هایم برمن چه گذشت؟

ذکائی عزیز… شاید شما نمی دانی، گاه چاپ بعضی خبرها، گزارشات، عکس ها و مصاحبه ها در مجله جوانان، چه نتایجی ببار می آورد! چگونه سرنوشت انسانها را عوض می کند، چگونه مسیر زندگی خیلی ها را تغییر می دهد! گاه بسیاری را از میان تاریکی ها، به سوی روشنایی ها هدایت می کند، گاه دل  شکسته ای را ترمیم می کند، شخصیت فراموش شده ای را زنده می کند.
از اینکه تو را ذکایی عزیز خطاب می کنم، بمن حق بده، چون وقتی دو سال پیش به تو زنگ زدم و از میان صدها نام فراموش شده، خودم را معرفی کردم، چنان با مهر فراوان، با هیجان و شور، با من برخورد کردی، مرا یک هنرمند خوب و تاثیرگذار خواندی، گفتی که جزئیات آخرین دیدارمان را در تلویزیون به یاد داری، من بی اختیار به گریه افتادم و تو در میان بغض ترکیده من، گفتی اگر تو خودت را باور نداری، من و بسیاری دیگر تو را باور داریم و با خاطره هایت زندگی می کنیم.
همان گفتگوی تلفنی بود، که کمر مرا دوباره راست کرد، خودم را در آینه نگاه کردم، خودم را دوباره باور کردم و به یاد آوردم، که چگونه طی سه دهه از کانال مهاجرت و فراز و نشیب ها گذشته ام. به یادم آمد که … بعد از سالها فعالیت هنری در ایران، در نهایت تنهائی و بلاتکلیفی به ترکیه رفتم، آنروزها سیل آوارگان و پناهندگان ایرانی به سوی آن سرزمین سرازیر بود. من در یک هتل ارزان قیمت، اتاقی اجاره کردم. دو سه نفری مرا در لابی هتل ودر خیابان ها شناختند و سر صحبت را باز کردند، ولی همه چنان سرگشته و گرفتار بودند، که زیاد به اطرافیان خود توجه نداشتند. من احساس می کردم  روزگار هنریم به آخر رسیده است. می دانستم، درخارج جایی برای هنر امثال من وجود ندارد، و شاید سالهای سال هم باید فکر بازگشت به ایران را هم از ذهنم دورکنم.
آن روزها خبری هم از همسر سابقم، که مرا خیلی زود در تنگناها رها کرد و رفت نداشتم، دختر و پسرم نیز با او رفته بودند. بعضی روزها در لابی هتل، با ایرانیان سرگشته چون خودم، حرف می زدم، سعی می کردم از گذشته های خود بگویم، ولی بجز یکی دو نفر بقیه علاقه ای به شنیدن نداشتند، دلم گرفته بود، بعد از 20 سال فعالیت هنری، با یک طوفان شدید، همه چیز از هم پاشیده بود. انگار همه گذشته های من پاک شده بود. با خودم می گفتم مهم نیست، دوباره از صفر شروع می کنم. برای تقاضای پناهندگی که رفتم، از من عکس ها و مصاحبه ها و فیلم هایی می خواستند که نشان بدهد، من هنرمندی با سابقه بودم، ولی من فقط یکی دو عکس روی صحنه داشتم، که گویا نبود، ولی بهرصورت پناهندگی گرفتم و به منطقه اسکاندیناوی آمدم، در یک ساختمان قدیمی، که پر از اتاق های کوچک نیمه تاریک بود، سکنی گرفتم، چون من حدود 60 نفر دیگر هم بودند، همه در هم می لولیدند، یکی می گفت سرهنگ بوده، دیگری می گفت سرتیپ، آن یکی خلبان، دیگری شاعر ونویسنده، این یکی مدیرکل و معاون وزیر! ولی هیچکس عکس العملی نشان نمی داد. همه مثل مات شده ها همدیگر را نگاه می کردند، هیچکس دیگری را قبول نداشت، در چشمان هیچکس باوری نبود، من بدون اینکه خود بخواهم به یک شهرک یخزده وغمگینی فرستاده شدم، هفته ها آفتاب را نمی دیدم، من که با آفتاب بزرگ شده بودم، هفته ها با هیچکس حرف نمی زدم، من که روی صحنه ها فریاد میزدم، نقش بازی می کردم و گاه صدای کف زدن ها، سالن را می لرزاند. شاید من هنرمند بسیار معروفی نبودم، ولی بهرحال در یک گروه برای خود نامی بودم، می گفتند آینده خوبی انتظارم را می کشد. حالا در یک شهرک نیمه تاریک، دراتاقی نیمه تاریک تر، روبروی یک تلویزیون کوچولو با تصویر لرزان می نشستم، ساعتها به زبانی گوش می دادم، که حتی مفهوم یک کلمه اش را نمی دانستم.
کم کم یاد گرفتم با خودم حرف بزنم، همه نقش هایم را در اتاق تنهائی هایم دوباره بازی کنم، خودم برای خودم کف بزنم، هورا بکشم برای تماشاگران بوسه بفرستم و سرانجام خسته به بستر بروم و در رویا، خودم را دوباره در همان روزها و سالها ببینم.
بعد از 7 سال، خودم را به  یک شهر بزرگ رساندم، بعد از سالها با هموطنانی روبرو شدم که سر و سامان گرفته بودند، روی پا ایستاده بودند، در یک مغازه کفاشی کاری گرفتم، یکی دو بار گفتم من قبلا هنرمندی تقریبا معروف بودم، یکی دو نفر با حیرت نگاهم کردند، یکی دو نفر هم گفتند ما پس چرا شما را نمی شناسیم؟ هیچ عکس و فیلم و مجله ای از گذشته داری که نشان بدهی؟ می گفتم نه، هیچ چیز با خودم نیاوردم تا آن روز که در یک نوارفروشی، مجله جوانان را دیدم، از شدت هیجان دو سه شماره اش را برداشتم، پولش را پرداختم و دوان دوان به اتاق تنهائی هایم رفتم و تا صبح بیشترشان را خواندم. نمی دانم چه شد که جان گرفتم، انگار به سالهای دور رفته بودم، به یاد تو افتادم، که خبرنگار خیلی جوانی بودی، یکروز در تلویزیون ضمن گفتگو با بزرگترها، خیلی مهربانانه به سراغ من و دیگران هم آمدی، عکاس تان مرتب از ما عکس می گرفت، پرسیدم چاپ هم میشود؟ گفتی چرا نه، شما همه دراین کار سهم دارید، گاه در میان شما، جرقه هایی می درخشد که چشم ها را خیره می کند، از این حرف تو خوشم آمد، سر درد دلم باز شد، عجیب اینکه هر چه گفتم یک هفته بعد در مجله چاپ شد، گرچه بزرگترها سرزنشم کردند، ولی در ضمن به این نتیجه رسیدند، که ما هم در رسانه ها، پایگاه و دوست و رفیقی داریم، باید ملاحظه ما را هم بکنند. چه روزگار خوبی بود، وقتی مجلات را خواندم، همه آن روزگار برایم زنده شد، نمیدانم چرا چند عکس قدیمی را همراه یک نامه برایت فرستادم، باخودم گفتم ذکایی عزیز، دوستان رسانه ای، ما را فراموش کرده اند، ولی وقتی تلفن زدم، مرا شناختی، حتی از جزئیات گفتی و کمرم را راست کردی.
یک ماه بعد که تصویری از من همراه با مطالبی پراحساس در مجله چاپ کردی، ناگهان دنیای من عوض شد، وقتی همسایه غیر ایرانی ام مجله را دید، گفت پس تو واقعا هنرمند معروفی هستی؟ چرا تا بحال به ما نگفته بودی؟ فرید همسایه افغانی ام گفت من می دانستم تو یک آدم درست وحسابی هستی، بقال محله گفت شنبه شب تولد من است، باید بیائی، میخواهم به خانواده ام معرفی ات کنم، خصوصا پسرم که فکر می کند همه ما بدون سابقه و بدون ریشه هستیم!
20 روز بعد در جشن نوروزی همه دورم را گرفتند، صفحه مجله جوانان را بزرگ کرده و روی دیوار چسبانده بودند، همه درباره فعالیت هایم، موفقیت هایم می پرسیدند، یک کارگردان سوئدی که همسر ایرانی داشت دعوتم کرد در یک فیلم تلویزیونی درباره یک خانواده افغانی بازی کنم.
ذکائی عزیز، تو با آن برخورد، بعد هم با آن مطلب و عکس هایی که من حتی یادم رفته بود، مرا دوباره زنده کردی، جان دادی. شاید باورت نشود، که بعد از بیست و چند سال، من دوباره طعم پدر بودن را چشیدم، یکروز که درون آپارتمان کوچکم نشسته بودم و به یک فیلم قدیمی که در آن نقشی داشتم برای صدمین بار نگاه می کردم، زنگ در به صدا درآمد، جلو رفتم، در را باز کردم، روبرویم دختر و پسری بلند قامت ایستاده بودند، هر دو مرا بغل کردند، هاج وواج نگاهشان می کردم، قبل از آنکه من حرفی بزنم، دخترم گفت ما را ببخش که سالها فراموش ات کرده بودیم، زمان جدایی ما آنقدر بچه بودیم، که گذشته تو را نمی دانستیم. اینکه پدرمان هنرمندی شایسته بوده است، در فیلم و سریال و نمایش بازی کرده است.
هر دو را بخود فشردم و گفتم گذشته مهم نیست، من امروز در کنار شما، زیباترین نقش زندگیم را ایفا می کنم، نقش پدر فراموش شده ای، که بعد از سالها، غبار فراموشی اش کنار میرود، و زندگی را از دریچه تازه ای می نگرد.

1321-2