1321-1

فریبا از لس آنجلس:
سالها دویدم، تا برچهره بسیاری
از زنان ستمدیده لبخندی ببینم

همان سالهای اول انقلاب بود، من یک دختر 17 ساله پرشر و شور بودم، حاضر نبودم چادر و روسری به سر کنم، یکی دو بار از دست مامورین گریختم، ولی عاقبت یک روز غروب دستگیر شده و بدلیل مقاومت و درگیری، 50 ضربه شلاق خوردم. تا دو ماه درخانه بستری بودم، وقتی بمرور حالم بهتر شد، وقتی بروی پای ایستادم، تصمیم به فرار گرفتم، با مادرم حرف زدم، خندید و گفت دیوانه شده ای؟ یک دختر تنها و با دست خالی، بدون هیچ آشنا و فامیلی درخارج، میخواهی کجا بروی؟ ولی من بدنبال راه فرار رفتم، سرانجام با گروهی آشنا شدم، که قرار بود بطور جمعی از ایران خارج شده و موقتا به ترکیه بروند. من به آنها پیوستم، به آنها گفتم پولی ندارم، ولی حاضرم برای گروه غذا بپزم، لباس هایشان را بشویم، حالت یک خدمتکار 24ساعته را داشته باشم. با موافقت چند نفر، بقیه با اکراه پذیرفتند و من با آنها به منطقه کردستان رفتم و بعد هم راهی مرز شدیم، چند شبانه روز در مسیرخود، با  دلهره پیش میرفتیم، تا سرانجام در نیمه شب سرد یخبندان شهر مرزی وان، وارد ترکیه شدیم.
24ساعت در یک زیرزمین سرد ماندیم، تا با کمک شخصی سوار بر یک مینی بوس راهی استانبول شدیم، 6 صبح به استانبول رسیدیم، ما را به یک زیرزمین تاریک و سرد دیگری بردند، تا برایمان در هتل های ارزان قیمت و یا پانسیون ها، اتاقی بگیرند.
بعد از 48 ساعت در یک خانه قدیمی دورافتاده، زندگی تازه ما آغاز شد، من همچنان نقش آشپز وخدمتکار گروه را داشتم، من هم در میان آنها، وارد مراحلی شدم، که به گفته آنها به سوی پناهندگی می رفت.
من بعد از 3 ماه بدلیل خواسته های غیراخلاقی یکی دو نفر، از گروه جدا شدم و در یک کلیسا پناه گرفتم، از همان طریق هم تقاضای پناهندگی کردم، زندگی سختی را می گذراندم، ولی من هدف بزرگی در پیش داشتم، می خواستم تحصیل کنم، می خواستم یک وکیل بشوم و به یاری دختران معصوم و ستمدیده ای چون خود بیایم. همان روزها آقایی که مدعی بود در امریکا یک کمپانی بزرگ دارد، مرا در یک فروشگاه دید، پرسید تو با چنین صورت و اندام قشنگی اینجا چه میکنی؟ گفتم برای پناهندگی آمده ام، گفت حاضری زن من بشوی و خیلی سریع تورا به امریکا ببرم؟ جا خوردم، گفتم به همین آسانی؟ گفت بله من دنبال دختری چون تو می گشتم! گفتم اگر با من وصلت کنی، اجازه تحصیل به من میدهی؟ گفت چرا نه؟ گفتم حالا چه باید بکنم؟ گفت هیچ همین الان با من بیا به هتلم، از همین فردا برایت اقدام می کنم.
خوشحال شدم، با خودم گفتم قسمت من چنین بوده،که سریع و آسان به هدف هایم برسم، این آقا فرشته نجات من است. بدون اینکه با مسئولان کلیسا حرف بزنم، با ساک کوچکم بدنبال شهرام رفتم، مرا بیک هتل کوچک برد، مدتی در لابی انتظار کشیدم، بعد با هم بالا رفتیم، احساس کردم برای اولین بار است که به این هتل می آید، کمی جا خوردم، ولی شهرام مرا نوازش کرد و گفت تو درست همان دختررویایی من هستی، بتو ثابت می کنم که من هم همان شاهزاده خیال تو هستم. شهرام برای خرید غذا و میوه بیرون رفت، یک ساعت بعد با کلی خوردنی ونوشیدنی بازگشت، به او گفتم مشروب نمی خورم، گفت عیبی ندارد نوشابه معمولی بخور، من که به شدت گرسنه و تشنه بودم، کلی غذا و نوشابه و میوه و شیرینی خوردم، در همان حال بروی مبل دراز کشیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم، کسی به در اتاق می کوبید، میخواست اتاق را تمیز کند، گفتم یک ساعت دیگر بیاید، خودم را جمع و جور کردم، و خیلی زود فهمیدم شهرام بمن تجاوز کرده است، بدنم لزرید، همه جا را گشتم، هیچ نشانه ای از او نبود، به گریه افتادم، دو ساعت بود، خودم را زیر دوش می شستم، میخواستم خودم را از همه آلودگی های شهرام پاک کنم. مطمئن بودم که فرار کرده، ساکم را برداشتم و پائین آمدم، کارمند هتل صدایم کرد و گفت پول اتاق چه شد؟ گفتم مگر قرار است من بدهم؟ گفت بله، یک آقایی دیشب برایت اتاق گرفت، بعد هم رفت! ته مانده کیفم را به او پرداختم، دوان دوان خودم را به کلیسا رساندم، کلی سرزنش شنیدم که چرا بی خبر رفتم، عذر خواستم، همین که مرا دوباره پذیرفتند، خدایم را شکر کردم، دو سال طول کشید تا از طریق پناهندگی به شیکاگو آمدم، من کسی را در اینجا نمی شناختم، حتی یک همزبان هم نداشتم. بعد از یک هفته به کلاس زبان، بعد هم آرایش رفتم، زودتر از هرکسی در آن مرکز، به کار مشغول شدم، در ضمن دست از درس نکشیدم، ازساعت 7 صبح تا 7 شب در یک آرایشگاه کار میکردم، حقوقم بمرور بالا میرفت، بطوری که کلی پس انداز میکردم، در اصل برای هزینه های تحصیلم در آینده بود، من میخواستم  یک وکیل بشوم، من میخواستم روزی به ترکیه بروم، به همه سرزمین هایی که آواره ها و پناهنده ها نا امیدانه دست و پا می زنند، می خواستم یاریشان بدهم، می خواستم روزی شهرام را پیدا کنم، می دانستم که او یک هرزه حرفه ای و جنایتکار است.
7 سال طول کشید، تا من امکان تحصیل درکالج وبعد دانشگاه را پیدا کردم، من به سختی عادت کرده بودم، برای من دهها بار کتاب ها را خواندن، در کلاس های مختلف حضور یافتن، به ویدیوها و نوارها گوش دادن، لذت بخش بود، برخلاف همکلاسی هایم خسته نمی شدم، ضمن اینکه از هرچه مرد بود می گریختم وحاضر به دوستی و رابطه و حتی شنیدن وعده و وعید ازدواج نبودم، همکلاسی هایم می گفتند، تو به درس خواندن معتاد هستی! راست می گفتند، من شب وروزم کار بود و درس.
در سال دوم دانشگاه، بدلیل تلاش شبانه روزی و اطلاعات وسیع در همه رشته های درسی، گاه بعنوان جانشین موقت استادان، برگزیده می شدم و سرانجام به عضویت یک گروه پژوهشی درباره مشکلات و دردها و ستم ها و سرگشتگی آواره ها، پناهندگان و مهاجرین درآمدم. من آنقدر تجربه داشتم، آنچنان به حال و روزآنها آشنا بودم، که بمن امکان برگزاری سمینار دادند و در این مدت بدلیل دور بودن از جامعه ایرانی و زبان فارسی، تسلط کامل بر زبان انگلیسی پیدا کرده بودم.
من در یکی از دانشگاههای معتبر در شیکاگو و سپس نیویورک تحصیلاتم را پایان دادم، بلافاصله از سوی اداره مهاجرت دعوت به کار شدم و بدنبال ماموریتی به لس آنجلس آمدم و بعد از سالها، با جامعه همزبان، با هموطنان خود روبرو شدم، در میان آنها دوستان خوبی، که بیشترشان دختر و زن بودند پیدا کردم. همان روزها در یک دفتر حقوقی بسیار معتبر و معروف استخدام شدم، درآمدم چنان بالا بود، که نیازی به کار دولتی نداشتم، ولی خود داوطلبانه هفته ای 10 ساعت در ادارات مربوط به مهاجرین و پناهندگان کار می کردم.
از حدود 6 سال پیش من سفر به ترکیه، پاکستان، استرالیا را برای کمک به آواره ها و پناهندگان ایرانی و حتی غیر ایرانی آغاز کردم، من بدنبال ستم دیده ها، ناامیدان و سرگشته ها میرفتم، همه نیرویم را می گذاشتم که کمک شان کنم، حتی به شهر وان میرفتم، به شهرهایی در استرالیا، به پاکستان که گروهی ایرانی نا امید و دست از زندگی شسته زندگی می کردند.
هربار که خانواده ای را، نوجوان و جوانی را، دختران تحت ستمی را، روانه اروپا و یا امریکا می کردم، از شوق می گریستم. با صدای خنده و شادی کودکان شان، انگار روی ابرها پرواز می کردم. از تلفن محبت آمیز پدر و مادری از ایران که فرزند آواره شان را سر و سامان داده ام، پر از انرژی می شدم.
بعد از این همه سال، یکروز غروب در یک رستوران در استانبول، شهرام را دیدم، موهایش ریخته بود، ولی از چشمان دریده وهیزش او را شناختم، دیدم که هنوز برای شکار آمده، دخترجوانی را زیر نظر دارد. آنقدر صبر کردم، تا با آن دختر از رستوران خارج شد و به سوی یک پانسیون قدیمی و کهنه رفت، همان لحظه به پلیس زنگ زدم، خودم را معرفی کردم ماجرای شهرام را گفتم.
دو ساعت بعد 5 مامور به اتاقش ریختند، دخترک را که بیهوش روی زمین افتاده بود، به بیمارستان بردند و شهرام را به زندان.من از فردا عکس هایی از شهرام درهتل ها و پانسیون ها، رستوران ها و خلاصه محل گذر ایرانیان و افغان ها پخش کردم و خواستم با من تماس بگیرند تا این جنایتکار را به قانون بسپاریم.
در طی 2 هفته، 5 قربانی و 10 تن از آشنایان قربانیان دیگر با من تماس گرفتند، حتی از ایران، نیویورک، سانفرانسیسکو، لندن زنگ زدند، پرونده قطوری برای شهرام ساختم، یکروز صبح در دادگاهی دراستانبول، قاضی حکم 20 سال زندان برایش صادر کرد و اینکه هرچه در ترکیه، ایران و امریکا دارد، باید بعنوان خسارت به قربانیان خود پرداخت کند و من نفسی براحت کشیدم و پاداش سالها تحصیل و دویدن هایم را گرفتم.

1321-2