1321-1

احمداز لس آنجلس:
ماجرا از فیس بوک آغاز شد

من آنقدر مشغله داشتم، که گاه فرصت ایمیل و فیس بوک پیدا می کردم، بعضی موارد بیزینسی را هم از طریق ایمیل، ردو بدل می کردم. تا بدنبال یک حادثه رانندگی، 3 ماه خانه نشین شدم، در این مدت ناخودآگاه  به سوی فیس بوک کشیده شدم. خیلی زودتر از آنچه تصور می کردم، در آن غرق شدم و شب و روزم را گرفت.
در هزارتوی فیس بوک، با چهره دختران وزنانی بر می خوردم، که خیلی به دلم می نشست. ولی نمی دانستم چه باید بکنم. عاقبت یک شب نوشته غم آلود دختری روی فیس بوک، مرا چنان بخود جذب کرد، که همان لحظه برایش پیامی دادم و گفتم اگر فکر می کند کاری از دستم بر می آید، با من تماس بگیرد.
فردا صبح برایم پیامی فرستاد و گفت در سرزمین یخزده نروژ، دلش گرفته و میخواهد پرواز کند، به سرزمین های پر از آفتاب برود، از کودکی آرزوی سفر به امریکا و دیدار هالیوود را داشته! من جواب دادم، حاضرم او را به آرزویش برسانم. می تواند مهمان من باشد، هر چند هفته که دلش بخواهد، بدون پرداخت هزینه ای در آپارتمان من بماند! جواب داد آیا من خواب می بینم؟ آیا چنین مرد مهربانی در آن سوی دریاها زندگی می کند؟ بعد پرسید نامزد و همسری ندارم، توضیح دادم، همسرم را در ایران طلاق داده و حدود 15 سال است، مجرد زندگی می کنم.
این مکالمه فیس بوکی هفته ها ادامه یافت، رویا می گفت بمن عادت کرده، بدون این رابطه شیرین دق می کند، بعد که من گفتم از همین راه دور، به او علاقمند شده ام، گفت او احساس می کند مرا دوست دارد، مرا بهترین پناه می داند، اگر مرا پیدا نمی کرد، شاید تا امروز خودکشی کرده بود.
بعد از چند ماه، حرفهای ما عاشقانه شد، من دراندیشه یک رابطه جدی نبودم، ولی بهرحال بدم نمی آمد، رویا به لس آنجلس بیاید و چند هفته ای با من بماند، اگر خوشم آمد، او را طولانی تر نگه می دارم، وگرنه روانه اش می کنم، چون من عادت به دوست دخترهای گذرا و موقتی داشتم.
در نهمین ماه آشنایی و رابطه فیس بوکی مان، رویا خبر داد برای دو ماه به دیدار من می آمد، هر شب پای کامپیوتر، گپ می زدیم، او از شوق می گریست و می گفت هنوز باورش نمی شود، راهی سرزمین رویاهایش شده است. رویا را یک روز بعد از ظهر در فرودگاه لس آنجلس به آغوش کشیدم، همه مشخصات تصاویر ولحن صدایش را نداشت، ولی بهرحال زنی جوان با اندام نسبتا زیبایی بود، از دیدگاه من، برای چند هفته لذت خوب بود.
از همان اولین شب به او مشروب خوراندم و با وجود خجالت، بدیدن فیلم های پورنو وادارش کردم، از او خواستم مراقب حاملگی اش باشد، او هم قول داده بود، این مورد را کاملا رعایت می کند، چون هنوز آمادگی چنین اتفاقی را ندارد.
درطی یک ماه ونیم، او را برای کامیابی بسیار مناسب دیدم، ولی بدلیل خصوصیات اخلاقی اش، بیکاری و بی پولی اش، و عدم هیچ پشتوانه ای، او را در قالب یک همراه طولانی نمی دیدم. ولی رویا بنظر می آمد، عاشق لس آنجلس شده، چنان بمن دلبستگی پیدا کرد، که چون همسری عاشق و دلسوز وفداکار، همه گونه امکانات راحتی مرا فراهم می کند. از آینده مان حرف میزند و اینکه او می تواند سرکاری برود و یاور من باشد، حتی یک شب متوجه شدم، تلفنی به دوستش در نروژ می گفت دیگر بر نمی گردد و بزودی خبر ازدواج اش را به او میدهد.
من اصلا چنین نیتی نداشتم، چون در این مدت بروی فیس بوک دوستان تازه ای پیدا کرده بودم، یک خانم بیوه پولدار در دبی، یک خانم میانسال ثروتمند در ترکیه، یک دختر 22 ساله در لندن، که هرکدام دارای امتیازاتی بودند، هر کدام  می توانستند تحولی در زندگی من بوجود آورند.
به فکر افتادم، به نوعی رویا را از زندگی در امریکا پشیمان کنم و بهر طریقی شده او را باز گردانم، مرتب از جنایات و دزدی ها و آدم ربائی ها حرف میزدم و اینکه اروپا آرام وبی خطر است، شاید من هم تصمیم بگیرم به نزد او بروم و با او زندگی کنم! ولی رویا همه افکارش روی امریکا متمرکز بود، او عقیده داشت، اینجا همان بهشت موعود است، گاه مرا به کنار اقیانوس می برد، یا به جاده های سرسبز و زیبا و می گفت چشمان تو، این همه زیبایی را نمی بیند؟
در همان روزها، آن بیوه پولدار و بسیار زیبا در دبی، اظهار علاقه کرد، که یا من بدیدارش بروم و مهمان اش باشم، یا او به لس آنجلس بیاید، من درمانده بودم که چکنم، سرانجام تصمیم گرفتم، من به دیدارش بروم، رویا را پشت سر گذاشتم و رفتم، فهیمه همان بود، که در تصاویرش بود، ظریف و با طراوت وزیبا و بسیار اصیل، زندگی شیک و گرانقیمتی داشت، می گفت می خواهد در امریکا سرمایه گذاری کند، از من خیلی خوشش آمد، به هم آمیختیم، من تصمیم نهائی خود را گرفتم، اینکه بمجرد بازگشت، رویا را روانه کنم.
با فهیمه قرارومدارها را گذاشتم، که  قبل از کریسمس راهی شود و زمان بازگشت، یک چمدان پر از سوقات دبی با من همراه کرد. از سویی مهشید آن دختر جوان مقیم انگلیس، آماده سفر بود، به او گفته بودم، مهماندارش خواهم بود، ولی می دیدم هنوز رویا در آپارتمان من جا خوش کرده است. مرتب می گفت من دیگر تحت هیچ شرایطی باز نمی گردم، من تازه به سرزمین موعود رسیده ام. من سر درگم شده بودم، خیال می کردم همه شانس های بزرگ زندگیم بمن روی آورده است. ضمن اینکه می دانستم از مدت اقامت رویا گذشته و اگر بدلیلی تقاضای اقامت و یا حتی تجدید ویزا کند، بلافاصله دیپورت میشود و بهمین سبب صدایم در نمی آمد،  تا روزی او را تشویق کنم، بدنبال ویزا برود و کارش یکسره شود.
همان روزها بودکه مهشید بمن زنگ زد و گفت در نیویورک، خانه خاله بزرگم هستم، همین روزها به لس آنجلس می آیم، تا با تو تنها امید زندگیم دیدار کنم، این تلفن مرا دستپاچه کرد، همان شب به رویا گفتم باید برای تجدید ویزا اقدام کنی، گفت چه باید بکنم؟ گفتم یکروز تو را می برم اداره مهاجرت، همانجا تقاضایت را بده.
درست دو روز قبل از آمدن مهشید به لس آنجلس، من با رویا حرف زدم و قرار گذاشتم با هم به دان تاون برویم و برای ویزایش اقدام کنیم، من خیالم راحت بود، که کارش تمام است، به لحظه ای فکر می کردم، که او را در فرودگاه بدرقه می کنم  و نفس راحتی می کشم و بدنبال شانس های بزرگتر زندگی می روم.
ساعت 11 صبح بود، که با هم راهی شدیم، من برای جلوگیری از هر عکس العملی از سوی رویا، تصمیم گرفتم، پیشاپیش به او بگویم، که اگر بهر دلیلی مشکلی پیش آمد و حتی ناچار شد، موقتا به نروژ برگردد، نگران نباشد، من بلافاصله به نروژ میروم، با او ازدواج می کنم و او را باز می گردانم. وقتی این حرفها را می زدم، دیدم که رویا رنگش پرید و با دستپاچگی گفت ولی یک اتفاق بزرگ در راه است، پرسیدم چه اتفاقی؟ گفت می خواستم تو را سورپرایز کنم، من حامله هستم!  من از جای پریدم، گفت خیلی خوشحال شدی، ناچارا گفتم بله… البته! در یک لحظه براستی تکان خوردم، اندیشه اینکه من یک جنین در درون رویا دارم، مرا به عالم دیگری برد، همه آن نقشه های شوم را فراموش کردم در همان حال او را بغل کردم و بوسیدم، طفلک رویا هاج و واج مانده بود، در گوشه ای بدون معطلی از اتومبیل پیاده شدم، به مهشید زنگ زدم و گفتم مرا ببخش من راهی ایران هستم، شاید تو را هرگز نبینم، نگران پرسید طوری شده؟ بدروغ گفتم نه، نامزد سابقم درایران مریض است، مهشید با عصبانیت تلفن را قطع کرد، من بدرون اتومبیل بازگشتم، به رویا گفتم به خانه بر می گردیم، گفت چرا؟ گفتم می خواهم تدارک ازدواج مان را ببینم، نمی خواهم بچه ام ساقدوشم باشد! هر دو خندیدیم و رویا سر به شانه من گذاشت و من در قالب انسانی تازه، راهی خانه شدم.

1321-2