1321-1

شهناز از سانفرانسیسکو:
بیژن بمرور مرا در مشروب غرق کرد

در یک غروب یخزده زمستانی، من با بیژن شوهرم، ایران را ترک گفتیم و راهی امریکا شدیم، با همت من در قرعه کشی گرین کارت برنده شده بودیم، درحالی که بیژن 5 سال بود، می کوشید از هر طریقی شده، خودش را به خواهرانش در سانفرانسیسکو برساند. هر بار در ترکیه، یونان، دبی و حتی آلمان با مهر رد روبروشد.
وقتی خواهرانش فهمیدند، ما راهی هستیم، زیاد روی خوش نشان ندادندT حتی خواهر بزرگ بیژن گفت فکر زندگی و کار و هزینه های سنگین اینجا را کرده اید؟ من محترمانه گفتم مزاحم شما نمی شویم، من در کار آرایش چند مدرک دارم، پس اندازی هم برای یکسال زندگی تهیه دیده ایم!
من و بیژن ابتدا به سراغ خواهرانش رفتیم، ولی بعد از یک هفته خود شوهرم فهمید، که جای ما در خانه آنها نیست، خوشبختانه خیلی زود کاری پیدا کردم و بعد از ظهرها هم برای تکمیل و تطابق مدارک خود، به کالج نزدیک خانه میرفتم، خیال بیژن را هم راحت کردم، که هزینه های معمولی زندگی مان را تامین می کنم، تا او شغلی مناسب پیدا کند.
من بعد از یکسال درآمدم تا آنجا رسید، که یک آپارتمان شیک بطور قسطی خریدیم، ولی هنوز بیژن بیکار بود، می گفت به هر دری می زند، کاری مناسب پیدا نمی کند، تقریبا بیشتر روز را در خانه پای تلویزیون ها بود، بعد از ظهرها و شب ها هم اصرار داشت، با او به رستوران بروم و شام و شرابی بخوریم، آخر هفته ها هم می گفت سری به کازینو بزنیم!
بعد از یکسال ونیم، من خودم برایش کاری پیدا کردم. در کمپانی شوهر یکی از مشتریانم، از ساعت 9 صبح تا 4 بعد از ظهر مشغول بود. ولی هر شب غر میزد و می گفت کار سختی است، مدیر کمپانی بداخلاق و بد دهن است! یک شب هم گفت با مدیر کمپانی دعوای حسابی کردم و آمدم بیرون! گفتم چرا؟ گفت از من مرتب ایراد می گرفت، توهین می کرد! بیژن با این کار نه تنها کارش را از دست داد، بلکه بهترین مشتری مرا هم پراند!
بیژن مرتب شغل عوض می کرد، ولی من مرتب در کارم پیش میرفتم، تا یک آرایشگاه مجهز و مدرن، باهمه سرویس ها دایر کردم، بطوری که حدود 20 نفر در آن کار می کردیم و من رفتارم با همه چنان دوستانه و منصفانه بود که همه دوستم داشتند، از دل و جان کار می کردند و آنروزها خوب می فهمیدم، که بیژن به موفقیت های من، به محبوبیت من میان مشتریان، کارمندان و دوستان حسادت می کند، ولی من بحساب این می گذاشتم که بیکار است، هیچ توجهی جلب نمی کند، درآمد کمی دارد!
یکروز که سخت غرق کار بودم، تلفن دستی ام زنگ زد، گوشی را برداشتم، فریده دخترعموی مادرم بود، من و فریده با هم دبیرستان را تمام کردیم، با فاصله 3ماه ازدواج کردیم، ولی من به خارج آمدم و او درایران ماند، می گفتند شوهر معتادی دارد و حالا فریده زنگ زده بود و بی امان گریه می کرد و می گفت شهنازجان نجاتم بده، ترا بخدا مرا یک جوری ببر امریکا، من دارم می پوسم، من دارم دق می کنم. گفتم مگر شوهر نداری؟ گفت طلاق گرفتم، ولی رهایم نمی کند، هر روز تهدیدم می کند، هفته قبل تهدید به اسیدپاشی کرده، می ترسم همه آینده ام، همه رویاهایم برباد برود. گفتم سعی خودم را می کنم، گفت فقط مرا تا آنجا برسان، قسم می خورم حتی یکروز هم مزاحم تو نشوم.
از آن روز ببعد، تقریبا هر هفته سه بار زنگ میزد، التماس می کرد، تا تصمیم گرفتم راهی پیدا کنم. به وکیل خودم، که شوهر یکی از مشتریانم بود، همه ماجرا را گفتم، گفت از طریق کار می توانیم اقدام کنیم، بشرط اینکه خودش را به اینجا برساند. گفتم من همه گونه حمایت می کنم، دعوت نامه می فرستم. گفت بگو سریعا بیاید ترکیه، من هم زنگ زدم و به فریده گفتم  برو ترکیه و منتظر باش.
تا فریده به سانفرانسیسکو بیاید، 3 ماه طول کشید، ولی سرانجام آمد. من خیلی خوشحال شدم، از همان هفته اول هم در همان سالن خود، کاری برایش تدارک دیدم و بعنوان متخصص یکی دو رشته با توجه به سوابق کاریش، تقاضای اجازه کار و گرین کارت کردم، وکیلم خیلی با تجربه و زرنگ بود، مراحل را آسان طی کرد.
فریده هر روز جان تازه می گرفت، روزی چند بار دستهای مرا می بوسید، هر چه منع اش می کردم، می گف تو فرشته نجات من هستی، از سویی بیژن هم از حضور فریده خوشحال بود، می گفت فریده بهترین همدم ودوست و یاور توست، من دیگر خیالم از هر جهت راحت شده است. هر شب که ما از سرکار باز می گشتیم، بیژن برایمان چند نوع غذا و مشروب آماده کرده بود، فضایی که ساخته بود، برای ما که خسته و گرسنه بودیم، بسیار دلپذیر بود، اصرار داشت مشروب بنوشیم، تا راحت بخوابیم. در میان مستی هم موزیک پخش می کرد، ما را تشویق به رقص می کرد، گاه با هر دوی ما می رقصید، همه خوشحال بودیم، چون در آن لحظات، همه چیز فراموشمان می شد. مشروب بروی من تاثیر می گذاشت، خیلی زود خوابم می گرفت، ولی بیژن و فریده همچنان به خنده و شادی ادامه می دادند. من گاه در عالم مستی و نیمه خواب، صدای قهقهه شان را می شنیدم، ولی قدرت نداشتم از جایم برخیزم.
بعضی روزها، قدرت بیدار شدن نداشتم، بیژن اصرار می کرد، استراحت کنم. می گفت بگذار فریده جور تو را بکشد، تو در طی این سالها، خیلی زحمت کشیده ای، الان همه چیز در سالن روی روال خود پیش میرود، اگر خواستی من هم سر میزنم، واقعا نگران تو هستم، تو نیاز به استراحت طولانی داری.
من حس می کردم، که بمرور تحلیل می روم، بیژن پیشنهاد داد، همه کارهای سالن را مرتب و منظم بکنم و به اتفاق فریده یک ماه به ایران برویم، می گفت سالهاست خانواده هایمان را ندیده ایم، هم فال است وهم تماشا.
من که دو سال بود مادرم مریض بود، موافقت کردم، همه امور آرایشگاه را به دو خانم جوان و فعال سپردم، دو همکار صمیمی و مهربان که مدیون من بودند، بعد هم راهی ایران شدیم، من متاسفانه در این فاصله فهمیدم بدجوری الکلی شده ام، حتی یک شب بدون مشروب خوابم نمی برد، وقتی به ایران رفتیم، بیژن ترتیبی داد که هر شب برایم مشروب تهیه می شد، برادر بزرگم فهمید، من حال عادی ندارم، یکی دو بار با من حرف زد، گفتم مشروبخواری من جدی نیست، درحالیکه او عقیده داشت خیلی جدی و خطرناک است، توصیه کرد همانجا مدتی بمانم و نزد یک پزشک خوب ترک اعتیاد کنم.
بیژن به بهانه اینکه سالن بدون سرپرست است ،خودش هم باید سر کارش برود، ابتدا فریده را راهی کرد بعد هم خودش رفت، ولی تا آخرین لحظه ها می گفت وقتی آماده شدی، بمن زنگ بزن خودم می آیم، روی چشمانم تو را بر می گردانم.
من وقتی حالم جا آمد، وقتی بدنم پاک شد، تازه بخود آمدم، تازه فهمیدم در پشت پرده زندگی من و بیژن خبرهایی است، تصمیم گرفتم بدون خبر برگردم، ولی وقتی به فرودگاه رفتم، فهمیدم از سوی بیژن ممنوع الخروج شده ام، همان شب به بیژن زنگ زدم، گفت چرا عصبانی شدی؟ من برای سلامت تو این کار را کردم، تو حداقل باید 6 ماه درایران بمانی، تا حسابی ترک کنی، گفتم تو نگران من نباش، من اینک در سلامت کامل هستم، ولی بیژن برسرم فریاد زد: تو متاسفانه الکلی شده بودی، حالا حالا هم نیاز به درمان داری، بی جهت در فکر بازگشت نباش، آبروی من و خانواده را نبر!
من به سالن زنگ زدم، بچه ها خبر دادند، که فریده همه کاره شده، بیژن همه درآمد روزانه را بر می دارد و به همه گفته من بیمار و بستری هستم و به این زودی ها هم بر نمی گردم! ضمن اینکه دو سه کارمند مورد توجه و علاقه مرا هم اخراج کرده است. من به بیشتر مقامات قضایی مراجعه نمودم، همه چیز را گفتم و اینکه بیژن با طرح نقش حساب شده ای، مرا ابتدا الکلی کرد و بعد هم اینگونه در ایران اسیر ساخت. خوشبختانه در میان آن مقامات، انسانهای آگاه ومنطقی و دلسوز پیدا کردم، وقتی تحقیق کردند و صحت ادعاهای من ثابت شد، به من اجازه خروج دادند.  ومن بی سروصدا به سانفرانسیسکو آمدم و با یاری یک وکیل با تجربه و قدرتمند، ماجرا را دنبال نمودم و یک روز که با تلفن های من کارمندان اخراجی و بسیاری از مشتریان قدیمی، به سالن آمده بودند، مامورین وارد شدند و بیژن وفریده را به اتهام سرقت و کلاهبرداری و توطئه ویرانی جسمی و روحی من، دستگیر کردند و من خودم را بعد از حدود یکسال در میان همکاران و مشتریانی دیدم که چشمان شان پر از اشک شادی و دستهایشان پر از گل بود و این نوید بازگشت من به زندگی دوباره بود.

1321-2