1321-1

سعید از پاریس:
در همه شب های مهتابی، مهتاب را فریاد زدم

در سال دوم دبیرستان بودم، که من با مهتاب آشنا شدم، دختری با چشمان عسلی و صورتی مهتابی، که وقتی می خندید، انگار همه غنچه های گل رز، چشم به روز گشوده اند، من مهتاب را در یک پارتی دیدم، با اصرار شماره تلفن اش را گرفتم، ولی هر بار که زنگ می زدم، پدرش گوشی را بر می داشت، تا عاقبت یک روز خودش جواب داد و من قرار دیداری گذاشتم، من از همان آغاز می دانستم، که مهتاب از یک خانواده ثروتمند است، درحالی که من در یک فامیل متوسط و با درآمدی نه چندان زیاد بزرگ شده بودم! بدون اینکه خجالت بکشم، به مهتاب شرایط خانوادگی خود را گفتم، او که بمرور بمن علاقمند شده بود، گفت پدرم انسان روشنفکر و منطقی و عادلی است، ولی مادرم در پی برخ کشیدن ثروت و سابقه فامیلی مان است، مرتب می گوید تو باید با شاهزاده ها وصلت کنی.
من بعد از دیپلم در دانشگاه قبول شدم، درحالیکه مهتاب اهل ادامه تحصیل نبود، مادرش می خواست او را روانه پاریس کند، تا یک دوره فشن دیزاین را بگذراند و مهتاب می گفت من بدون تو از ایران خارج نمی شوم. چون ما عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم، همه روزه به دیدار هم می رفتیم، از آینده مان، حتی از بچه هایمان، از خانه عشقی که می سازیم حرف می زدیم.
سال 1979 بود، ایران دچار تغییرات سیاسی شده بود، قبل  از آنکه من و مهتاب نقشه جدی تر برای آینده مان بکشیم، یکروز صبح مهتاب خبر داد، ناچاراست با خانواده خیلی سریع ایران را ترک کند، چون برای پدرش مشکلاتی پدید آمده و حتی امکان دستگیری او وجود دارد. من از او خواستم هرجا که می رود، بلافاصله تلفن و آدرس اش را برایم بفرستد، چون من بلافاصله بسویش پرواز می کنم. روز وداع، هر دو اشک می ریختیم، ولی هنوز دلمان پر از امید بود، مهتاب به پاریس رفت، متاسفانه همان روزها جنگ ایران و عراق آغاز شد، مرزها و فرودگاه ها را بستند، من نگران و دلواپس به هر دری می زدم، تا راهی برای خروج از ایران پیدا کنم، ولی همه راه ها بسته بود بدلیل بمباران محله ما و ویرانی خانه مان، ما ناچار شدیم به خانه عمویم به تهران پارس برویم، همین سبب شد من دسترسی به نامه های پستی و تلفن نداشته باشم، درواقع همه ارتباطات من با مهتاب قطع شد.
روزهای غم آلودی بود، نه تنها سایه شوم جنگ، گرانی و کمبود و گرفتاری مردم، بلکه سایه ای از اندوه همه جا را پوشانده بود، من که ضمن تحصیل، کار هم می کردم، از طریق یک قاچاقچی مسافر، کوشیدم از ایران خارج شوم، ولی متاسفانه پولی که پرداخته بودم از بین رفت و من هم بی نتیجه برجای ماندم.
من به هر صورت خودم را در درس غرق کردم، از دانشگاه بعنوان مهندس راه و ساختمان فارغ التحصیل شدم، ولی آنروزها راه و ساختمانی نبود، که من مهندس اش باشم، در کمپانی کوچک دوستم ناصر، مدتی مشغول بودم، در عین حال در جستجوی مهتاب، که دیگر هیچ خبری از او نداشتم. همه اتاقم با تصاویر او بود و من گاه ساعتها به صدای دلنشین اش، که قبلا بروی نواری ضبط می کرد گوش می دادم.
مادر و خواهرانم اصرار داشتند، که من زن بگیرم، حتی نامزد کنم، ولی من زیر بار نمی رفتم، می گفتم یا مهتاب و یا هیچ! مرزها و فرودگاه ها باز شده بود، ولی من نمی دانستم براستی به کجا بروم؟ تا سال 1985، کامی یکی  از دوستان قدیمی ام، که در جریان عشق من و مهتاب بود، از پاریس تلفن زد و گفت مهتاب را با آقایی دیدم، که به احتمال زیاد شوهرش بود، یک دختر بچه هم بغل شان بود، خیلی هم بنظر خوشحال و خوشبخت می آمد. کامی می خواست بمن بفهماند که دیگر انتظار نکشم و بدنبال سرنوشت خود بروم، من باورم نمی شد، ولی بهرحال کامی را می شناختم، او دوست صادق و صمیمی و با محبتی بود.
بعد از شنیدن این خبر، تا 2 ماه تقریبا با همه قهر بودم، با هیچکس حرف نمیزدم، با اصرار برادرم به ویلایش در رامسر رفتم و دو سه ماهی هم آنجا ماندم، تا تصمیم نهائی خود را گرفتم، اینکه ایران را ترک کنم، به سرزمین دیگری بروم، تا خاطره های عاشقانه ام با مهتاب فراموشم بشود.
عجیب اینکه وقتی به ترکیه رفتم و برای ویزا اقدام نمودم، تنها فرانسه بمن ویزا داد، علیرغم میل خودم به پاریس رفتم، در آنجا دو سه دوست صمیمی و قدیمی چون کامی داشتم، که همه شان پذیرای من شدند،  تا دو ماه مرتب می کوشیدند مرا سرگرم کنند، بعد هم به توصیه کامی، در پی گرفتن مدارک تازه ای در رابطه با مهندسی خود برآمدم، ضمن اینکه گاه در خیابان ها راه می رفتم، درون فروشگاه ها و رستوران ها و اماکن توریستی روزها و شبها، جستجو می کردم، تا شاید مهتاب را پیدا کنم.
سال 90 در پاریس اقامت گرفتم، در یک کمپانی بزرگ بکار مشغول شدم، آپارتمانی خریدم، همزمان با خانمی آشنا شدم، که در همان کمپانی کار می کرد، در اصل او بود، که پیشنهاد دوستی و بعد هم ازدواج داد. راضی به ازدواج نبودم، ولی انقدر دوستانم در گوشم خواندند، که با «فرانسوا» ازدواج کردم، زن بسیار مهربان، نجیب و با گذشتی بود، خیلی می کوشیدم به عشق عمیق او پاسخ بدهم، ولی من همه  هوش و حواسم دنبال مهتاب بود، عاقبت همه قصه زندگیم را برای فرانسوا گفتم، ابتدا خیلی جا خورد، ولی خیلی زود با آن کنار آمد، سعی داشت بمرور مرا از فکر مهتاب بیرون بیاورد، برایم مرتب سفر و مهمانی، رفت و آمدهای گوناگون ترتیب می داد، زندگی مان را با تنوع همراه کرده بود، من هم تا حد زیادی به خواسته های او جواب می دادم. می دانستم که فرانسوا عاشق بچه است، ولی به بهانه های مختلف بچه دارشدن را به تعویق می انداخت، ولی همچنان برای سرگرم کردن من، به هر دری می زد، تا با کمک پدرش، هزینه ای فراهم ساخت، تا من در اطراف پاریس، خانه ای با سلیقه و نظر خود بسازم. خانه ای که معماری شرقی داشت، ولی سمبل های فرانسوی نیز در آن جای گرفته بود.
بعد از 8 سال زندگی مشترک، فرانسوا یک شب مرا به رستورانی برد، کلی باهم حرف زدیم و او مرا قانع کرد، که از هم جدا بشویم، چون عقیده داشت با همه تلاشی که کرده، نتوانسته آن عشق کهنه و عمیق را از دل من بیرون ببرد و دلیل بچه دارنشدن اش نیز همین بوده که سرنوشت یک یا دو کودک را، قربانی این ماجرا نکنیم، من فرانسوا را دوست داشتم، به او عادت کرده بودم، به مهربانی، بیریایی، گذشت، نجابت و خلاصه همه خصوصیات استثنائی اش عادت کرده بودم. هنوز دلم می خواست با او زندگی کنم، ولی فرانسوا حاضر به ادامه راه نبود. به هم قول دادیم، بعد از جدایی دوستان خوبی برای هم باشیم و در تنگناها به هم کمک کنیم.
بعد از طلاق، فرانسوا از آن کمپانی رفت، من تا حدود 7 سال از او بی خبر بودم، تا کارتی بدستم رسید که مرا به جشن عروسی اش دعوت کرده بود، جا خوردم، ولی بهرحال پذیرفتم که او حق زندگی دارد و من باید برایش آرزوی خوشبختی بکنم.
من در شب عروسی اش، یک گروه موزیک فرانسوی را که خیلی دوست داشت، با خود بردم و او را سورپرایز کردم، عروس و داماد خیلی خوشحال شدند و من آن شب بعد از سالها، چند ساعت رقصیدم و مشروب نوشیدم و چون خیلی از خود بیخود شده بودم، با اصرار آنها در هتل جنب خانه شان ماندم.
فردا برایش پیغامی گذاشته و به پاریس برگشتم، دوباره در زندگی تنهای خود غرق شدم، ولی نمی دانم چرا ته دلم یک چیزی مرا به هیجان می آورد، خودم هم نمی دانستم آن چه حسی است، تا در شب تولدم، که در تنهایی مطلق درون خانه ام، روبروی تلویزیون نشسته و بدون هدف آنرا نگاه می کردم، زنگ خانه ام به صدا در آمد، انتظار هیچکس را نمی کشیدم، به همین جهت بی اعتنا بر مبل تکیه دادم، ولی صدای زنگ در بی امان می آمد، تا با کنجکاوی در را گشودم، جلوی چشمانم کسی را دیدم که بیش از 30 سال انتظارش را می کشیدم، مهتاب روبرویم با همان لبخند همیشگی ایستاده بود، بدون اختیار آغوش برایش گشودم، مثل یک پرنده کوچک در آغوش من گم شد، هر دو اشک می ریختیم، درست مثل روزی که در ایران وداع گفتیم.
مهتاب گفت صدها نامه برایت فرستادم، ولی هیچگاه جوابم را ندادی، گفتم سالها در شبهای مهتابی تو را فریاد زدم، ولی هرگز نشنیدی. گفت خوشحالم سرانجام به تو رسیدم، گفتم دیرنیست؟ بغض کرده گفت برای عشق هیچگاه دیر نیست. من در همان حال در تاریکی کوچه، فرانسوا را دیدم، که دورادور از شوق می گریست.

1321-2