1321-1

مهران از شمال کالیفرنیا:
بدنبال پدر گمشده

من 8 ساله و برادرانم 5 و 3 ساله بودند، وقتی پدرم در فرودگاه مهرآباد، ما و مادرم را روانه امریکا کرد، مادرم یکسال و نیم بود، پا را در یک کفش کرده و به پدرم می گفت هرچه داریم بفروش و راه بیفت، همه فامیل من در امریکا هستند، همه دوستانم به امریکا و کانادا و اروپا رفته اند، فقط ما مثل عقب مانده ها، هنوز اینجا مانده ایم.
پدرم دلش نمی خواست به خارج بیاید، ولی اصرار و بعد هم تهدیدهای مادرم، سبب شد پدرم بدنبال راهی برای ویزای ما برود، عاقبت با کمک یک وکیل معروف، این تلاش به نتیجه رسید، البته دایی ها و عمه ها در امریکا کمک کردند. قرار شد پدرم در ایران بماند، بمرور برای ما حواله بفرستد، که مادرم با راهنمایی دایی ها، خانه ای بخرد، کسب و کاری راه بیاندازد، بعد پدرم هرچه دارد وندارد بفروشد و به ما بپیوندد.
همه ما با کمک های پدر به امریکا رسیدیم، مادرم قول داده بود، که به هر طریقی شده، همه خواسته های پدر را برآورد، بعد هم امکان سفر او را فراهم سازد. پدر بعد از مدتی حواله ها را فرستاد، دایی ها یک خانه قشنگ بنام مادر خریدند، بعد هم برایش یک بوتیک و خیاطی باز کردند، که با کمک زن دائی ها، به مسیر خوبی افتاد، مادر به کلاسهای تخصصی به کالج هم رفت، ما هم با تحصیل و دوستان جدید، فامیل نزدیک خوش و سرگرم بودیم.
پدرم هرشب زنگ میزد، کلی با مادر و ما حرف میزد، می گفت شاید سفرش یک سال ونیم به تعویق بیفتد، ولی بهرحال خودش را به ما میرساند. هر بار از کمبودها می پرسید، به مادر سفارش می کرد، شب و روز مراقب ما باشد، می گفت از هیچ چیزی دریغ نکند، جای خالی او را هم در زندگی ما پر کند. مادر هم قول می داد، ولی عمل نمی کرد، چون بدجوری سرگرم بوتیک خود بود، در ضمن سرگرم دوستان تازه، رفت و آمدهای گوناگون و بریز و بپاش هایی، که همه از جیب پدرم می رفت، چون او بود که در ایران شب و روز کار می کرد و مرتب حواله هایی می فرستاد، ما هر بار به پدر زنگ می زدیم، یا سرکار بود و یا درون خانه، تنها نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد.
یکسال ونیم گذشت، همچنان از سفر پدر خبری نبود، می گفت هنوز باید در ایران بمانم، می کوشم تا 6 تا 9 ماه آینده راهی شوم. نکته مهم اینکه مادر برخلاف ما، ابدا دلتنگی نشان نمی داد.
رفت وآمدهای همیشگی، دوستان تازه مادر، که همگی اهل مشروب و شب زنده داری و قمار خانگی بودند، ما را کلافه کرده بودند، گاه امکان درس خواندن وحتی گاه خوابیدن نداشتیم، من دو سه بار به مادر اعتراض کردم، فریاد برآورد که توقع دارید من درها را بروی خودم ببندم؟ پدرتان در ایران سرش گرم است، چرا من سرم گرم نباشد؟ من بحالت اعتراض می گفتم ولی پدر شب و روز در دسترس است، یا در محل کارش و یا در خانه تنها مانده! مادرم می گفت تو غصه پدرت را نخور، توی ایران پر از دختران کم سن و سال و نیازمند است!
من معنای حرف مادرم را نمی فهمیدم، از شیوه حرف زدن اش خوشم نمی آمد، ولی بهرحال قدرت جنگیدن با مادر را نداشتم. به مرور پای مردهایی در خانه ما باز شد، که به گفته مادرم از مشتریان و همکارانش بودند، آنهم آنقدر نزدیک و صمیمی، که با هم مشروب می خوردند و تا نیمه شب جوک می گفتند، می خندیدند، انگار ما در آن خانه حضور نداریم.
در این میان مادرم برخلاف تعهد و قولی که به پدر داده بود، هیچ اقدامی برای سفر او نکرده بود، مرتب می گفت تا روزی که من سیتی زن نشدم، نمی توانم برای پدرتان کاری بکنم! چون تقاضای گرین کارت دو سه سالی طول می کشد.
یک شب که با پدرم حرف میزدم، پرسید چه کسانی به خانه ما رفت و آمد دارند؟ من همه چیز را گفتم و فردا پشت تلفن بشدت با هم درگیر شدند و مادرم فریاد زد کاری نکن، که جلوی آمدن ات را بگیرم!
پدرم دوشب بعد با من حرف زد و گفت عجالتا قصد آمدن ندارم، تا از پشت پرده زندگی مادرت با خبر شویم، بعد هم سفارش کرد من هیچ دخالتی نکنم. من به انتظار ماندم، تا در پنجمین سال اقامت مان در سانفرانسیسکو، یکروز پدرم زنگ زد و گفت من در فرودگاه هستم، اگر زحمتی نیست، بیائید مرا به خانه ببرید.من از شوق فریاد زدم، ولی مادرم عصبانی گفت چرا پدرت بدون اطلاع آمده؟ یعنی میخواهد مچ مرا بگیرد؟ بعد هم به دایی تلفن زد و گفت پدرم را بیاورد. ساعتی بعد پدر وارد شد، مادر اصلا اعتنایی نکرد، ما دورش را گرفتیم، دایی که از مادرم حساب می برد، خیلی زود پی کارش رفت، من پدرم را به اتاق خود بردم، برایش غذا آماده کردم و مادرم بی توجه لباس پوشید و آرایش کرد و به بهانه دیدار دوستی خانه را ترک گفت. پدر گفت متاسفانه دیگر جای من در این خانه نیست، گفتم چرا؟ شما این خانه را خریدید، گفت مهم نیست، من تحمل رفتار مادرتان را ندارم. من و برادرانم، از پدر خواستیم پیش ما بماند، پدر ظاهرا پذیرفت، ولی فردا نامه ای بما نشان داد، که مادر نوشته بود، بهتر است برای خودت آپارتمانی اجاره کنی، چون من تحمل زندگی زیر یک سقف با تو را ندارم.
پدر بعد از یک هفته، آپارتمانی اجاره کرد و رفت، ما با مادر سرسنگین بودیم، حرف نمی زدیم، او هم خیلی راحت گفت اگر اینجا ناراحت هستید، بروید پیش پدر مهربان تان! من نمی توانم این ادا و اصول ها را ببینم و صدایم در نیاید.
پدر ما را یک شب به آپارتمان کوچکش دعوت کرد، کلی پذیرایی کرد و بعد هم گفت من تقریبا بیشتر زندگی ام را، سرمایه ام، و ذخیره ام را برای مادرت حواله کردم. در ایران فقط یک خانه قدیمی دارم و اینجا هم اندوخته ای برای 6ماه، همین و بس. من گفتم حاضرم کار کنم، به شما یاری برسانم، خندید و گفت نیازی نیست، من مرد کار هستم، یک کاری پیدا می کنم، زندگیم را می چرخانم، ولی حاضر نیستم به آن خانه برگردم، ضمن اینکه به شما توصیه می کنم مادرتان را تنها نگذارید. نمیدانم میان پدر ومادرم چه
گذشت، که یکروز با خبر شدیم آنها از هم جدا شده و پدرم بکلی از آن آپارتمان هم نقل مکان کرده است. متاسفانه به هر دری زدیم، از پدرم نشانه ای نیافتیم، دایی بزرگم گفت به احتمال زیاد به ایران برگشته است.
من همه نیرویم را بروی تحصیل گذاشتم و در سال آخر دبیرستان، از دهها دانشگاه معتبر، پذیرش دریافت نمودم و از میان آنها یکی را با بورس تحصیلی پذیرفته و از خانه هم بیرون آمدم و کاری موقت دست و پا کردم و با اندیشه اینکه روزی پدرم را پیدا کنم، سرم گرم کار و تحصیل بود، تا دو سال پیش با بهترین درجه دانشگاه را پایان دادم و در یک کمپانی بزرگ امریکایی به کار مشغول شدم، از همانجا بود که بدنبال رد پای پدر رفتم، در این میان درجریان بودم که مادرم مرتب دوست پسر عوض می کند، در همان مسیر بوتیک خود را از دست داده و بروی خانه آنقدر وام گرفته که توان پرداخت قسط ماهانه اش را ندارد و بعد هم دایی ام خبرداد که مادر را به یک یونیت چسبیده به خانه خود برده و برایش در یک فروشگاه کاری پیدا کرده! من از هیچ کمکی به برادرانم دریغ نداشتم، تا سرانجام آنها را به آپارتمان خود آوردم و با هم بدنبال یافتن پدر رفتیم.
6 ماه پیش من رد پای پدر را پیدا کردم. دوستی برایمان گفت شنیدم که پدر در یک رستوران مکزیکی بکار مشغول است و بدلیل بیماری آرتروز، کم کم نیرو و توان کارکردن را از دست میدهد.من روزی که آدرس کامل پیدا کردم، درست روز تولدش بود. با برادرانم کیک بزرگی خریدیم و به آن رستوران رفتیم. می دانستم پدر در آشپزخانه مشغول است، ولی کیک را روی میز جای دادیم، سفارش انواع غذا را هم دادیم، بعد همگی به پشت رستوران رفتیم، پدر که تا حدی خمیده و چهره اش شکسته شده بود، سورپرایز کردیم، در یک لحظه چنان در آغوش ما گم شد، که مسئول رستوران سراغش را گرفت، به همه کارکنان رستوران گفتم که بعد از سالها پدر گمشده مان را پیدا کردیم، او نیازی به کار ندارد، او میتواند همه عمر پایش را دراز کند و با دوستانش خوش باشد. در همان حال پدر با دست چشمانش را می مالید و زیر لب می گفت خدای من، دارم خواب می بینم؟

1321-2