1321-1

ژاله از تگزاس:
در آن لحظه، حاضر بودم بمیرم

زندگی خانوادگی ما تا سال 1990، در شرایط خوب و پر از تفاهم و عشق بود، من و شوهرم نادر دو شیفت کار می کردیم، من در یک خیاطی و نادر در یک کارگاه ریخته گری، درآمدمان خوب بود، بچه ها بمرور قد می کشیدند، پسر بزرگم منصور 18 ساله بود، عاشق دختر زیبای همسایه، که پنهان همدیگر را روی بام می دیدند، من نگران شان بودم، چون پدر و برادران دختر، از مامورین رتبه بالا بودند، اگر بویی می بردند، خیلی راحت با یک گلوله منصور را راحت می کردند، من بارها به منصور هشدار دادم، ولی عشق چشم و گوش اش را بسته بود، نوروز همان سال نادر شوهرم سرکارش سکته مغزی کرد و بعد از 5 روز در بیمارستان درگذشت. این حادثه زندگی ما را بکلی از هم پاشید، منصور که برای دانشگاه آماده می شد، بدلیل نبود امکانات مالی، بکلی چشم پوشید، مرتب می گفت با سحر فرار می کنم، اورا به یک شهرستان دور می برم، ازدواج می کنیم، وقتی حامله شد بر می گردیم، فکر می کنم در آن شرایط کسی مخالفتی نکند. من همچنان ناراحت بودم، شب و روز انتظار حادثه ای را می کشیدم، تا یکروز به پدر سحر خبر دادند، که آنها همدیگر را روی بام خانه می بینند.
هیاهویی برپا شد، من هرچه پس انداز داشتم، به منصور دادم تا فرار کند، دو هفته بعد از ترکیه زنگ زد و گفت من اینجا هستم، نفسی براحت کشیدم، مرتب صدای فریاد و ناله و گریه سحر را می شنیدم، تا یکروز او هم گم شد، نمی دانم چرا احساس می کردم، در راه ترکیه است! حدسم درست بود، منصور زنگ زد و گفت سحر را هم آوردم، هر دو در حال پناهندگی هستیم، میرویم آلمان، در یک کشور اروپائی، قول میدهم هیچکس مزاحم ما نشود.
من با هر صدایی از جا می پریدم، تهدیدهای پدر سحر ادامه داشت، می گفت ناپدید شدن دخترم زیرسر پسر توست، من عاقبت هر دو را پیدا می کنم و خلاص شان می کنم، هر دو مایه ننگ هستند، پسر تو آبروی 65 ساله مرا برد، من دیگر نمی توانم سرم را بالا کنم.
من هر شب در انتظار تلفن منصور بودم، می ترسیدم رد پای آنها را پیدا کنند و راحت هر دو را سر به نیست سازند، شبها گاه کابوس می دیدم، با فریاد از جا می پریدم، دخترم دچار ناراحتی اعصاب شده بود، نگران من و برادرش بود. حدود یکسال گذشت، دورادور می شنیدم که پدر سحر و پسرانش به دبی، پاکستان، ترکیه وحتی سوریه رفته اند، ولی هنوز رد پای آنها را نیافته اند، می خواستم به وسیله ای به منصور بفهمانم، که زودتر از ترکیه خارج بشوند، ولی او از ترس کنترل خط تلفن، تماس نمی گرفت. تا بعد از یکسال ونیم زنگ زد و گفت بچه دار شدیم، یک دختر خوشگل و چشم عسلی. می گفت دلم می خواهد نوه ات را نشانت بدهم، ولی امکان ندارد، از ترس به شهرک دورافتاده ای رفته ایم ، هنوز تقاضای پناهندگی مان را نپذیرفته اند. منصور می گفت هر دو خوشبخت هستیم، هر دو کار می کنیم، باور کن زندگی مان پراز شادی و سعادت است، هر لحظه اش با دخترمان، لحظه های بهشتی است. می گفت حاضرم جانم را بدهم، ولی این زندگی را از دست ندهم، می گفت آماده هر نوع مبارزه و جنگی با خانواده سحر هستم.
کم کم اصرار کرد، من و خواهرانش سری به ترکیه بزنیم، ولی من می ترسیدم، تا یکروز زنگ زد و گفت مادر خبر بدی دارم، دیشب دیر آمدم، پدرو برادر سحر، شبانه سحرو دخترم را دزدیدند و با خود بردند، من به پلیس هم شکایت کردم، ولی تاثیری نداشت، آنها به ایران بازنگشتند، انگار به یک سرزمین دیگر رفتند.
منصور راست می گفت، خانواده سحر خیلی زود خانه و زندگی خود را فروختند و غیب شدند و من هرگز آنها را ندیدم، با یکی دو تا از همسایه ها حرف زدم، گفتند احتمالا به کانادا رفتند، چون در اینجا هم درگیری هایی داشتند، امکان دستگیری پدر سحر می رفت.
من نمی دانستم چکنم، عاقبت همگی به ترکیه رفتیم، تا شاید فریادرس منصور باشیم، بعد از دو ماه، به پیشنهاد او ما هم تقاضای پناهندگی دادیم، خوشبختانه پرونده شکایت و ربودن سحر و دخترش، به ما کمک کرد، خیلی زودتر از آنچه تصور می رفت پناهندگی ما پذیرفته شد و راهی اروپا شدیم، تا به امریکا بیائیم. هنوز باورمان نمی شد، آنچنان سریع و آسان ما سر از تگزاس در آوریم، همه هیجان زده بودیم، ولی منصور شب و روز غصه می خورد، چشمانش همیشه خیس اشک بود و تصاویر سحر و دخترش مژده بروی دیوارها به این اندوه دامن میزد.
من خیلی کوشیدم منصور را به زندگی بازگردانم، ولی او واقعا در اوج جوانی شکسته بود، صورت مهربانش هر روز چروکی تازه بر می داشت، ظاهرا هم درس می خواند و هم کار می کرد، ولی همه مشغولیات ذهنی او سحر و مژده بود.
بعد از 4سال، منصور به دانشگاه رفت، دخترها کالج را تمام کرده و یکی شان شوهر کرد، ضمن اینکه همه امید ما در منصور خلاصه شده بود. آن روزی که خبر داد در دانشکده پزشکی بعنوان برجسته ترین دانشجو شناخته شده است، من تا صبح از شوق نخوابیدم و خواهرانش اشک می ریختند. من بعنوان پرستار بچه ها، برای دو سه خانواده کار می کردم، درآمدم خوب بود، دومین دخترم نیز خوشبختانه ازدواج کرد، هر دو دامادها بسیار با شخصیت و خانواده دوست و مهربان بودند، ولی غصه بزرگ من منصور بود، در این فاصله من با دوستان و همسایه ها در ایران تماس گرفتم، می خواستم رد پای سحر را پیدا کنم، ولی هیچکس خبری از آنها نداشت.تا من به بهانه دیدار یک دوست قدیمی ام به تورنتو رفتم، باور کنید هر روز فروشگاه ها و محل تجمع ایرانیان سر میزدم، گاه تصویری از سحر نشان شان می دادم، تا شاید کسی او را دیده باشد، ولی حتی یک نفر خبری از او نداشت. تا به تشویق دوستم به ونکوور رفتیم، در آنجا یک هفته ای جستجو را ادامه دادم، تا خانمی گفت سحر را دیده، که شوهر کرده و دو پسربچه هم دارد. خیلی دلم شکست، برای پسرم، برای امیدهای بربادرفته اش.
به تگزاس برگشتم، سرم را به زندگیم گرم کردم، خیلی تلاش می کردم، تا با بردن منصور به مهمانی ها، عروسی ها، جشن ها و کنسرت ها، توجه او را به دخترها جلب کنم، ولی او انگار چشمانش را بسته بود، تا سرانجام فارغ التحصیل شد و ضمن تدریس در دانشگاه، بعنوان جراح در یک بیمارستان بسیار بزرگ بکار پرداخت. شاهد شکوفایی منصور بودم، هر روز به اعتبارش، بر توانایی هایش اضافه می شد، ولی می دیدم که قلبش خالی است، شاید هم پر از خاطره های سحرو مژده.
یک شب که برای شرکت در سالگرد ازدواج خواهر بزرگش به دالاس می رفتیم، ناگهان یک کامیون به اتومبیل ما کوبید و ما دیگر هیچ نفهمیدیم، من در بیمارستان چشم باز کردم و فریاد زدم منصورپسرم کجاست؟ پرستارها مرا آرام کردند، یکی از آنها گفت پسرتان خیلی جدی زخمی نشده، بعد از عمل جراحی، حالش رو به بهبودی است، من که خود پایم شکسته بود، بی تاب دیدار منصور بودم، فردا دخترها و دامادها و نوه ها آمدند، دختر بزرگم خبر آورد که منصور خوشبختانه بدنش زیاد صدمه ندیده، ولی دچار فراموشی شده، ما را نمی شناسد، اصلا هیچ چیز بخاطر نمی آورد، دوباره دلم شکست، برای پسر مهربان و عاشقی، که دراوج موفقیت هایش، به چنین سرنوشتی دچار شده بود. از فردا اتاقش پر از استادان دانشگاه، پزشکان متخصص و پرستاران می شد، ولی منصور هیچکس را نمی شناخت و با هیچکس حرف هم نمی زد، من یکی دو بار به سراغش رفتم، خواستم بغل اش کنم، ولی خودش را کنار کشید.
با پزشکان حرف زدم، آنها می گفتند ضربه های وارده، بخشی از مغز او را از کار انداخته، یک عمل جراحی نیز انجام شده، ولی نتیجه ای ببار نیاورده است و امکان دارد برای سالهای طولانی، در چنین شرایطی بماند.
کم کم رفت و آمد پزشکان و مدیران بیمارستان و دانشگاه ها، قطع شد و دیدم که منصور تنهای تنها بروی تخت اش افتاده و به نقطه ای خیره مانده است، حاضر بودم همان لحظه جان بسپارم، ولی منصور دوباره حرف بزند، ولی حتی این شانس را هم نداشتم.
یکروز که نا امیدانه در کنار تخت اش روی صندلی چرخدار نشسته بودم، ناگهان سحر وارد شد، من در همان نگاه اول او را شناختم، ولی نفهمیدم دختر نوجوانی که کنارش ایستاده، همان نوه ندیده من است، من هاج وواج آنها را نگاه می کردم، که در یک لحظه منصور در فراموشی رفته، از جا پرید و فریاد زد سحر…. عزیزمن برگشتی؟ من همه بدنم می لرزید، پسرم را می دیدم که جان گرفته و سحر را در آغوش می فشارد و نوه ام را دیدم، که موهای منصور را نوازش میدهد… سرببالا کردم و بخدایم گفتم براستی اگر همین لحظه بمیرم، خوشبختم. چرا که فهمیدم سحر هیچگاه ازدواج نکرده و همه جا را بدنبال منصور گشته است.

1321-2