1321-1

شیدخت از نیویورک:
درون آن کشتی تفریحی چه گذشت؟

درست 6 سال پیش بود، من در یک باشگاه ورزشی در ایران مشغول ورزش بودم، خیلی از خانم ها به تماشای من می ایستادند، بعضی ها می پرسیدند، چگونه اندام خود را تا این حد شکیل و زیبا ساخته ام؟ یکی دو نفر درباره نوع تغذیه من می پرسیدند، دو سه نفری درباره شفافیت و طراوت پوستم سئوال می کردند! من به هر کدام جوابی می دادم، ولی در نهایت می گفتم من، ریشه در خانواده سالمی دارم، پدرم کوهنورد و مادرم در دوران دبیرستان عضو تیم والیبال بوده، هر دو بمن و برادرم آموختند، چگونه غذا بخوریم، چگونه ورزش کنیم.
یکی از روزها، یکی از همان ستایشگران، در گوشم گفت اهل شوهرکردن هستی؟ به خنده گفتم خواستگار خوب سراغ داری؟ گفت برادرم از امریکا آمده، بدنبال دختری چون تو می گردد، گفتم چه تحصیلاتی دارد؟ گفت از یکی از معتبرترین دانشگاه های امریکا فارغ التحصیل شده و در یک کمپانی بزرگ کار می کند، یکبار درامریکا، با یک خانم کوبایی ازدواج کرده، ولی پشیمان و سرگشته، طلاق گرفته، خیلی دلش می خواهد با یک دختر ایرانی ازدواج کند. گفتم تلفن و آدرس میدهم، با مادرم حرف بزنید، بعد از دیداری، اگر همدیگر را حداقل ظاهرا پسندیدیم، برای خواستگاری بیائید، دستی بروی شانه ام زد و گفت کاملا موافقم، همین امروز و فردا دست به کار می شویم، بعد شماره تلفن گرفت و رفت.
4 روز بعد، جلوی همان باشگاه ورزشی، من با برادرش رامین آشنا شدم، بنظرم مرد خوبی آمد، حدود ده پانزده سال بزرگتر از من بود، ولی برایم اهمیت نداشت. من اصلا میلی به ازدواج با هم سن و سال خودم را نداشتم، بعد از حدود یک ربع حرف زدن و سئوال کردن، قرار شد فردا غروب به خانه ما بیایند. که آمدند و چنان پدر ومادرم را تحت تاثیر قرار دادند، که پدرم برای اولین بار گفت خوشحالم که بعد از سالها، با مردی روبرو میشوم که عاشق تشکیل خانواده، بچه دارشدن، با فامیل و آشنایان رفت و آمد کردن است. در ضمن سرد و گرم چشیده، با زندگی مرفه و آینده ای تضمین شده، می تواند بهترین شوهر باشد.
طی سه هفته من چنان به رامین دلبستگی پیدا کردم، که انگار او را سالها می شناختم، او همه جنبه های روحیه مرا می شناخت، چنان وسایلی فراهم می کرد، موقعیت هایی پیش می آورد، که من پر از هیجان و شور می شدم و شبی که در خانه بزرگ پدری ام، زن و شوهر شدیم، من با خودم گفتم خوشبخت ترین زن عالم خواهم شد، چون همه ایده ال هایم در رامین جمع بود، او منطقی، مهربان، آرام، احساساتی و خوش سر و زبان و موقعیت شناس بود.
قرار گذاشتیم او به امریکا برگردد، ترتیب ویزای مرا بدهد و خیلی زود بهم بپیوندیم و زندگی مشترک خود را آغاز کنیم. عجیب اینکه طبق قولی که داده بود من بعد از 3 ماه سوار بر هواپیما، بسویش پرواز کردم و در فرودگاه نیویورک، در آغوش اش فرو رفتم.
زندگی ما با عشق همراه بود، رامین کمکم کرد تا من ضمن فراگیری زبان، در یکی دو رشته هم در کالج دوره هایی را بگذرانم، عقیده داشت بیکاری مادر همه دردسرها، طلاق ها، دشمنی ها و بیماری های روانی است، البته من هم دلم می خواست کار کنم، هر دو بعد از ظهر به خانه برگردیم و شب عاشقانه خود را آغاز نمائیم.
رفت وآمدهایمان شروع شد، من با دوستان قدیمی و جدید و همکاران رامین آشنا شدم، درجمع آنها خوشبختانه زنان فهمیده و مهربان زیاد بودند، من با بیشترشان صمیمی شده بودم، گاه بعد از ظهرها، که زودتر می آمدم، با آنها به کافی شاپ و یا خرید می رفتم، یا من به خانه آنها و یا آنها به خانه ما می آمدند، حداقل در هفته 4 شب مهمان هم بودیم، جمع با صفا و بیریایی بودند، ضمن اینکه در هر زمینه ای فریادرس هم، اگر عضوی از خانواده ای بیمار می شد، با مشکلی روبرو می گردید، نیازی داشت، همه ما در خدمت اش بودیم، البته حوادثی هم در طی دو سه سال پیش آمد، از جمله بیماری سرطان پیشرفته یکی از دوستان رامین و از دست رفتن سریع او، که داغ به دل همه گذاشت، ولی همه چنان دور همسر و تنها فرزندش را گرفتند، چنان به آنها عشق و حمایت و مهر دادند، که آنها خیلی زود براین فاجعه بزرگ زندگی شان فائق آمده، کم کم به زندگی عادی بازگشتند.
همان روزها خانم یکی از دوستان، در یک تصادف هولناک بشدت مجروح شد و 4 روز درحال کما بود، همه دوستان دورش را گرفتند، شوهر و 3 فرزندش، هرشب مهمان یکی از ما بودند، در بیمارستان لحظه ای از کنار تخت اش دور نمی شدیم، با کمک دوستان، فامیل، بهترین جراحان را بالای سرش آوردیم و روزی که بروی صندلی چرخدار از بیمارستان خارج می شد، در میان گلها گم شده بود و از شوق اشک می ریخت. من این جمع را دوست داشتم، با خودم می گفتم اگر همه فامیل من دورم بودند، تا این حد مراقب و مواظب من نبودند و تا این حد شب و روز خود را نمی گذاشتند. بهمین جهت دعا می کردم خداوند همیشه این جمع را حفظ کند.
از حدود یکسال پیش، رامین سعی داشت دوستان جدیدی را به خانه بیاورد، به بهانه های مختلف، از دوستان قدیمی کناره می گرفت، من از این بابت خوشحال نبودم، ضمن اینکه آنها هم مرتب مرا زیر سئوال می بردند، که انگار شوهرت زیاد مثل گذشته، با رفت و آمدها، روی خوش نشان نمی دهد! وقتی با رامین حرف میزدم، می گفت من دیگر از یک مشت آدم های تکراری خسته شده ام، دلم دوستان تازه طلب می کند، دوستان تازه ای که بیشترشان ثروتمند و با نفوذ هستند، با مقامات بالای جامعه ارتباط دارند، اینها می توانند بروی کار ما، آینده شغلی ما و سرنوشت ما اثر بگذارند، من از این دوستان شکست خورده و از پای افتاده خسته شده ام!
من گیج شده بودم. رامین با حرکات و رفتار خود در مدت 3 ماه تقریبا همه دوستان قدیمی را از دور و برمان پراند و در ضمن دیگر اشتیاقی برای بچه دار شدن هم نشان نمی داد. ولی بهرحال من عاشق شوهرم بودم، دلم می خواست به خواسته های او اهمیت بدهم، خودبخود در مسیر دوستان تازه اش قرار گرفتم، بنظر آدم های خوبی می آمدند، بیشترشان خانه های چند میلیونی داشتند، بریز و بپاش شان گیج کننده بود، رامین هم خانه راعوض کرد و فضای زندگی مارا هم بکلی تغییر داد.من هنوز دلم تنگ آن دوستان بیریا و مهربان بود. گاه از حرکات این گروه کلافه می شدم، ولی صدایم در نمی آمد، دراین میان از نوع صمیمیت و نزدیکی شان تا حدی حیرت زده بودم، همه درهم می لولیدند، همه با هم می رقصیدند، درجمع شان روسی، فرانسوی، ایتالیایی، اسپانیایی، آلمانی، سوئدی زیاد بودند، اغلب شان با لهجه سخن می گفتند، ولی پول همه شان از پارو بالا میرفت. تا دو ماه قبل رامین خبر داد بمناسبت همزمانی تولد و سالروز ازدواج حدود 30 زوج، قرار است همگی به یک سفر دریایی برویم، من که سالها بود آرزوی چنین سفری را داشتم، در انتظار آن سفر بودم، در این مدت در یکی دو پارتی هم شرکت کردیم، که رامین اصرار داشت اگر دوستانش از من تقاضای رقص کردند، آنها را پس نزنم، چون آنها دیگر جزو خانواده ا به حساب می آیند! من راستش آمادگی چنین کاری را نداشتم، هربار بهانه ای می آوردم و بقولی طفره میرفتم، تا در روز موعود سوار آن کشتی شدیم، که من در جمع شان فقط یک خانم ایرانی دیدم، بقیه ازسرزمین های مختلف بودند.
وقتی کشتی حرکت کرد، تازه پرده ها فرو افتاد و رامین گفت از این لحظه ببعد، همه ما بهم تعلق داریم، دیگر از این لحظه قانون زن و شوهری می شکند! من با صدایی که در گلویم خفه شده بود، پرسیدم منظورت چیه؟ گفت چرا خودت را به اون راه میزنی؟ در این لحظه، من با هر زنی دلم می خواهد میروم، تو هم با هر مردی خواستی برو! گفتم یعنی تو ناراحت نمیشوی؟ گفت چرا بشوم؟ وقتی این قانون بر همه جمع ما حکمفرماست، من دلیلی برای ناراحتی، حسادت، تعصب نمی بینم، خواهش می کنم از این لحظات لذت ببر، اصلا مرا نمی شناسی، وقتی برگشتیم، همان زن و شوهر سابق هستیم!
من بچشم دیدم که رامین در میان زنان گم شد، من از ترس به کابین خود پناه بردم، غروب وقتی رامین به بهانه ای به کابین برگشت، پرسید اینجا چه می کنی؟ گفتم سردرد شدیدی داشتم، گفت خوش گذشت؟ گفتم بله، خیلی خوش گذشت، به شما چی؟ گفت من انگار توی بهشتم. گفتم این چه نوع دین و مسلکی است؟ گفت دین و مسلک نیست، شیوه ای از زندگی آزاد و پر از لذت و شادی، دور از تعصب است.
گفتم ولی من از این کابین بیرون نمی آیم، گفت دیوانه شده ای؟ گفتم بله دیوانه دیوانه، اگر هم کسی به سراغم بیاید، فریاد میزنم، حمله می کنم، شاید هم طرف را بکشم! گفت داری آبروی مرا می بری، گفتم اگر آبروی تو به این مسائل ربط دارد، بهتر است برود، بعد رامین را به بیرون هل دادم و در را از پشت بستم و در طی 4 روز فقط چند بار برای تهیه غذا بیرون آمدم و دیدم که چه جنگلی در کشتی برپاست. به مجرد بازگشت، من سوار بر تاکسی خودم را به خانه همان دوستان مهربان و بیریا و ساده، پاک و همیشه پشتیبان رساندم و گفتم خواهش می کنم مرا از این جهنم نجات بدهید. و همه دورم را گرفتند، احساس کردم دوباره درجمع پاکترین دوستان خود هستم.

1321-2