1321-1

سایه ازتگزاس:
یادم آمد چه سالهایی بر باد رفته!

پدرم اصرار داشت، من با پسر یکی از شرکایش ازدواج کنم، چون آنها قصد توسعه کمپانی خود را داشتند، پدرم می گفت شما می توانید نقش مهمی در شعبات این کمپانی درخارج داشته باشید، پدرم خبر نداشت که من و سیروس پسر بهترین دوست مادرم، عاشق هم شده ایم، حتی برای آینده خود، کلی نقشه کشیده ایم، نام بچه هایمان را هم تعیین کرده ایم! من مرتب می گفتم آمادگی ازدواج ندارم، می خواهم ادامه تحصیل بدهم، ولی پدرم همچنان اصرار می کرد، مادرم نیز گاه بمن هشدار می داد، که بی جهت با پدرت مخالفت نکن، خوب میدانی که پدرت آدم یکدنده و لجبازی است. ناگهان فریاد بر می آورد: که اگر به خواسته من عمل نکنی، دیگر دختر من نیستی!
من ناچار شدم واقعیت را برای مادرم بازگو کنم، ابتدا خیلی جا خورد، بعد مرا بغل کرد و گفت مطمئنم دختر من با قلب پاک ونجابت ذاتی اش، عاشق آدم خوبی شده، من هم او را تائید می کنم، ولی متاسفانه پدرت این حرفها را نمی فهمد.
من تصمیم گرفتم برای پدرم نامه ای بنویسم وهمه ماجرا را شرح بدهم، شاید باور نکنید، ولی درست دو هفته طول کشید، تا من جرات نوشتن چنین نامه ای را پیدا کردم. بعد هم قبل از اینکه پدرم خانه را ترک کند، آنرا درون کیفش جای دادم. تا بعد از ظهر که پدرم زنگ زد، من قلبم صدها بار نزدیک بود، از سینه ام بیرون بزند، برخلاف انتظارم، پدر با آرامش خاصی زنگ زد و گفت دخترجان! من با چنین عشقی، با چنین وصلتی، هیچ مخالفتی ندارم، ولی چون با بهترین دوستم درباره ازدواج تو و پسرش سیامک حرف زده ام، قول داده ام و به چنین وصلتی افتخار کرده ام، مسلما خودت عاقبت چنین اقدامی را می توانی پیش بینی کنی. حالا تصمیم بگیر که پدرت آبرویش، حیثیت خانواده اش، تاثیر برشراکت و دوستی با این خانواده را، یا عشق وعاشقی ات را؟ بعد هم گوشی را گذاشت، درواقع پدرم انگار با این تلفن حکم اعدام مرا صادر کرد، چون من تا 48 ساعت اشکهایم بند نمی آمد. خواب و خوراک نداشتم، حاضر نبودم با هیچکس حرف بزنم، سرانجام به سیروس زنگ زدم، همه چیز را گفتم، خیلی جا خورد، بغض کرد و گفت من برای تو جان میدهم، اگر براستی من سبب ازهم پاشیدن خانواده تو، آبروی پدرت و این همه مشکل میشوم، پایم را کنار می کشم، مهم نیست چه بر سر من می آید، دلم نمیخواهد تو زجر بکشی، تو رشته خانوادگی ات، روابط با پدر و مادرت، اینگونه از هم بپاشد.
در آن لحظه بغض راه گلویم را گرفته بود، نای حرف زدن نداشتم، فقط هق هق می زدم و گوشی را گذاشتم.
سیروس دو سه روزی بمن زنگ نزد، من هم هرچه به خانه شان زنگ می زدم، کسی تلفن را بر نمی داشت، با خودم گفتم لابد با من قهر کرده، لابد دیگر نمی خواهد روی مرا هم ببیند و صدای مرا بشنود.
دو هفته گذشت، همچنان از سیروس بی خبر بودم، تا به دخترخاله اش، که دوست دوران دبیرستان من بود زنگ زدم، باعصبانیت با من برخورد کرد، گفت تو با سیروس چه کردی؟ گفتم چطور؟ گفت آنقدر عصبی، ناراحت، غمگین وسرگشته بود، که یکروز چمدان بست و بدون هیچ خبر و نشانه ای، ایران را ترک گفت، هیچکس نمی داند کجا رفته؟ چرا رفته؟ فقط من می دانم که همه زندگیش، نفس اش و آینده اش و امیدش تو بودی! بغض کرده همه چیز را برایش گفتم، بعد هم اضافه کردم، که من به قیمت طرد شدن از خانواده حاضر نیستم، با هیچ مردی بجز سیروس وصلت کنم.
سعی کردم از طریق دوستان سیروس، رد پای او را پیدا کنم، ولی هیچکس خبری ازاو نداشت. من همان روزها، نامه دیگری برای پدرم نوشتم، که من با سیروس قطع رابطه کردم، ولی با هیچکس دیگری هم ازدواج نمی کنم، اگر مرا آدم زیادی خانواده می بینید، از این خانه هم میروم، شما هنوز دو دختر دیگر دارید، که با همه وجود مطیع و فرمانبردارتان هستند.
پدر به مادرم پیغام داد و مادرم خیلی مهربانانه گفت: پدرت دیگر حاضر نیست با تو روبرو شود. نمی دانم عاقبت تو و پدرت چه میشود؟
من با یکی از دوستانم تلفنی حرف زدم، از او خواستم در شرکت پدرش برایم کاری دست و پا کند؛ او هم فردا زنگ زد و گف همین الان پاشو برو، پدرم برایت یک کار خوب دارد، من قبل از شروع کار، همه ماجرای زندگیم را برای پدر دوستم گفتم. و او با مهربانی قول داد کمکم کند، ولی توصیه کرد رابطه ام را با خانواده برپایه احترام حفظ کنم.
روز بعد که از خواب بیدار شدم، صدای پدرم را شنیدم، که با خشونت می گفت هنوز که این دختره سرکش توی این خانه است؟ همان لحظه فهمیدم، من برای پدرم تمام شده ام، خیلی بی سروصدا چمدانم را بستم، در صندوق عقب اتومبیل جای دادم و سرکار رفتم، در طی روز، با چند دوست قدیمی حرف زدم، یکی از آنها حاضر شد، در آپارتمان خود، به من اتاقی اجاره بدهد و من شب به آنجا رفتم و فقط به مادرم اطلاع دادم، در خانه دوستی زندگی می کنم، نگران من نباشد، مادرم گفت امیدوارم بخود بیائی، آینده ات را ویران نکن، چون من و پدرت خیر تو را می خواهیم.
من هفته ای دوبار به دیدار مادرم می رفتم، در آغوش او اشک می ریختم و به او می گفتم من هم بزودی ایران را ترک می کنم. مادر می گفت تو دیگر دست به کارهای غیر عادی نزن، حداقل اجازه بده، ما این مشکل را توی خودمان حل کنیم، بعد انقلاب کن! من درحالیکه می دانستم پدرم دورادور در جریان زندگی من است، آماده سفر شدم، یک روز چشم باز کردم، توی آنکارا در ترکیه بودم. جلوی سفارت امریکا، با خانواده ای آشنا شدم، که برای گرفتن ویزای پدرشان آمده بودند. می گفتند 14 سال است درامریکا زندگی می کنند، بدنبال یک خانم ایرانی می گردند، که هم پرستار شبانه روزی بچه هایشان، هم معلم فارسی شان و هم در مواقعی آشپزخانه شان باشد، من گفتم همه این مشاغل را من بلدم، کمکم کنید به امریکا بیایم، قول می دهم شب و روز دعایم کنید. آنها به سرعت دست بکار شدند و بعد از طی مراحلی، در آستانه بازگشت، برای من در یک هتل ارزان قیمت اتاقی گرفتند و گفتند تا یکی دو ماه باید صبر کنی، تا مراحل ویزایت طی بشود، من هم از خدا خواسته، از همان روز در کلاس های زبان انگلیسی یک کلیسا مشغول شدم، پرسان پرسان، یک کتاب آشپزی از جمع مسافران پیدا کردم و سعی نمودم خودم را برای یک ماموریت تازه و یک دوره جدید زندگیم آماده کنم. در همین فاصله با خبر شدم، سیروس به احتمال زیاد به امریکا و یا کانادا رفته است.
سرانجام من به تگزاس آمدم در دالاس سکنی گرفتم، شب و روزدر آن خانه سرگرم کار، فراگیری زبان از طریق سریال ها و اخبار و روزنامه ها بودم، در مدت 6 سال، بچه ها جان گرفته، دیگر نیازی به پرستار نداشتند، ولی من بهرحال با دریافت حقوق خوبی، با اخذ گرین کارت، در اندیشه فردای بهتری بودم. قرار شد بعد از ظهرها، با بازگشت بزرگترها، من امکان حضور در کالج را پیدا کردم، پیشرفت من در زمان تحصیل، همه را دچار حیرت کرده بود، بیش از 4 دانشگاه معتبر برای من دعوت نامه فرستاده بودند خدا را شکر این زن و شوهر فهمیده، شرایط مرا درک کردند و بمن شانس قبول این دعوت نامه ها را دادند و حتی با قول اینکه کمکم کنند، مرا به جلو هل دادند.
دوران دانشگاه، آنهم رشته پزشکی، با توجه به بورس دولتی، ولی بهرحال هزینه های جانبی و مسئولیت های درون خانه، زندگی را بر من بسیار سخت کرده بود، گاه شبها فقط 5 ساعت می خوابیدم، ولی امید به آینده ای که می دانستم طلایی است، مرا به جلو می برد. در تمام این سالها، من همچنان بدنبال سیروس بودم، از زبان یک آشنای قدیمی شنیدم، که در لندن تحصیل کرده، در یک کمپانی بزرگ چند سالی مشغول بوده، ولی بعد به استرالیا کوچ کرده، هیچگاه تن به ازدواج نداده و آشنای دیگری می گفت درون آپارتمانش، با عکس های بزرگ من تزئین شده است.
دلم به شدت هوایش را کرده بود، از اینکه در تمام این سالها، با یادش زندگی کرده و با عشق اش برپا ایستاده بودم، بر خود می بالیدم. با خودم می گفتم خدا کمکم می کند، تا دوباره او را ببینم، دوباره با او زیر یک سقف بروم. به او بگویم، که این همه سال، تنها مرد زندگیم بوده و او را همیشه کنارخودم احساس می کردم و به امید پیوند دوباره با او، زنده مانده ام.
دوباره رد پای سیروس را گم کردم، ولی نا امید نشدم، تا بعد از سالها تحصیل و کسب تخصص، بعنوان مسئول بخش تخصصی یک بیمارستان بزرگ برگزیده شدم، همزمان بعنوان آسیستان پروفسور در یک گروه پژوهشی و تحقیقاتی نیز مشغول بکار شدم، روزهای افتخارآمیزی بود. دلم می خواست با پدر ومادرم، با سیروس و همه عزیزانم سهیم می شدم.
یکروز که بمناست تولدم، بیشتر مسئولان بیمارستان و آن گروه پژوهشی، در سالن بزرگی گرد آمده بودند ناگهان با کمال حیرت پدر ومادرم را دیدم که همراه با سیروس، از در غربی سالن وارد شدند و با چند بغل گل به سوی من می آیند، نمی دانستم چکنم، از دیدن سیروس هیجان زده بودم، اشکهایم سرازیر بود، از دیدن پدر و مادرم خشمگین بودم، همه بدنم می لرزید، به یاد سالهای از دست رفته می افتادم، سالهایی که در حسرت عشق گذشت. سالهایی که در آرزوی به آغوش کشیدن تنها عشق زندگیم گذشت. هنوز در این اندیشه بودم، که سیروس مرا سخت در آغوش کشید. در آن لحظه همه چیز یادم رفت، روی برگرداندم، پدرم را دیدم که بروی پله ها زانو زده، دلم آتش گرفت، او را فریاد زدم، همه نگاه سالن به سوی ما سرازیر شد، در طی چند لحظه همه در آغوش هم بودیم، یادم رفت براستی چه سالهایی برباد رفته، عاقبت همه را در آغوش داشتم و همه سالن اشک می ریختند.

1321-2