1321-1

فیروزه از اورگان:
روزی که آقا جون از راه رسید

آن سال خاله همیشه مهربانم به اتفاق 3 دختر خاله و پسرخاله ام برای تعطیلات 20 روزه، راهی ترکیه بودند، همان زمان پدر ومادرم درگیر وضع حمل خواهر بزرگم بودند، ولی مرا تشویق به این سفر کردند و من با آنها همراه شدم.
هفته اول سفرمان پر از هیجان و خاطره بود، بخصوص برای من، که نخستین بار بود، به خارج می آمدم و شرایط زندگی در خارج را می دیدم. یکروز صبح که بدلیل خستگی شب قبل، در بستر افتاده و توان برخاستن نداشتم، همه برای صبحانه رفتند. من ناگهان بخود آمدم و خسرو پسرخاله ام وحشیانه بمن حمله ور شد، قبل از اینکه من بتوانم خودم را از این معرکه رها کنم، او با زور بمن تجاوز کرد. من چنان شوکه شده بودم که همانجا درون بسترم ماندم و ساعتها گریستم، اصلا باورم نمی شد، چنان حادثه ای برای من اتفاق افتاده باشد، باور کنید در آن لحظه آرزوی مرگ می کردم.
بعد از ظهر که خاله و دخترخاله ها به هتل بازگشتند، از دیدن صورت و چشمان ملتهب من، پرسیدند چه شده؟ من به بهانه اینکه دلم به شدت برای مادرم تنگ شده، باز هم به بستر رفتم، فردایش خاله ام گفت اگر ناراحتی، ترتیبی بدهیم برگردی ایران! من این پیشنهاد را در هوا قاپیدم و گفتم همین امشب بر می گردم، بچه ها ابتدا سرزنشم کردند ولی بعد کمکم کردند، تا دو روز بعد راهی شوم، راستش تحمل دیدن خسرو را نداشتم، هر بار با او روبرو می شدم، همه بدنم می لرزید، وقتی به خانه برگشتم، مادرم حیران پرسید چه شده؟ گفتم هیچ، دلم برای شما تنگ شده بود! آنها آنچنان سرگرم خواهرم بودند، که متوجه حالات روحی من نشدند.
دلهره من زمانی به اوج رسید، که احساس کردم حامله ام، نمی دانستم چکنم، دوسه بار قصد خودکشی کردم، ولی وقتی به یاد آوردم، موجود دیگری در درون خود دارم، از این فکر بیرون آمدم، ولی با توجه به پدر ومادر گرفتار و بسیار آبرودارم، من چه باید می کردم؟ عاقبت یک شب ماجرا را به مادرم گفتم، ولی از یک توریست فراری بعنوان متجاوز حرف زدم! چون می ترسیدم همه فامیل بهم بریزد و خدای نکرده خون راه بیفتد، مادرم تا دو ساعت نقش زمین شده بود، من در یک لحظه فکر کردم دچار سکته شده، می خواستم دکتر خبر کنم، که از جای برخاست، گفت بهتر است پدرت نفهمد شاید بتوانم با دائی ناصر در سوئد حرف بزنم، تو بلافاصله بروی سوئد، تنها راه چاره است، وگرنه پدرت دردسر می آفریند. طفلک مادرم شب و روز خود را گذاشت، تا دایی ناصر اقدامات اولیه را انجام داد و درست در 5 ماهگی من، که کم کم شکم برآمده ام، خبر از حاملگی می داد، من به سوئد رفتم و نفسی براحت کشیدم.
دائی ناصر با مهر فراوان، مرا کمک کرد تا در بیمارستان بستری شوم و دخترم را بدنیا بیاورم، درست در روز بیستم تولدش بود، که پدر بزرگم جلوی در پیدا شد، من از وحشت نزدیک بود سکته کنم، زیر لب گفتم آقاجون شما اینجا چه می کنید؟ جلو آمد و مرا بغل کرد و گفت دختر! دیوانه شده ای؟ هرچه برای تو پیش آید، در نهایت تو نوه نازنین من هستی، من هیچگاه پشت شما را خالی نمی کنم. کاش توآن متجاوز را بمن معرفی می کردی، کاش رد پایی داشتی، ولی مهم نیست، من آمده ام تا بتو بگویم آقاجون پشت تو ایستاده است. با پدرت هم حرفی نخواهم زد، این راز با ما می ماند، من ومادرت و دائی ناصر…
به آغوش آقاجون پناه بردم، چقدر احساس آرامش کردم، انگار دنیا را با رنگی دیگر می دیدم، خدای من این پیرمرد مهربان، که همیشه در هاله ای از سپیدی موهای سر و صورت و چهره مهتابی اش فرو رفته بود، چقدر با صفا، چقدر فهمیده و چقدر یاری دهنده بود.
آقاجون به بهانه چکاپ قلبی به سوئد آمده بود، از دایی ناصر خواست ترتیب اقامت و تحصیل مرا بدهد و با هزینه آقاجون، برای دخترم پرستاری بگیرد، بعد هم با خیال راحت به ایران برگشت، دراین مدت بارها خواستم از خسرو برای آقاجون بگویم، ولی راستش ترسیدم همه فامیل از هم بپاشد، شاید هم حادثه خونینی پیش آید.
من در سوئد ماندم، به تحصیل ادامه دادم، یکبار هم که پدر ومادرم بدیدار من آمدند، ترتیبی دادم، که دخترم نزد یک دوست نزدیکم بماند و گاه من به بهانه پرستاری موقت، او را به خانه می آوردم، مادرم که در جریان همه چیز بود، عاشقانه دخترم را بغل می کرد و غرق بوسه اش می کرد.
دورادور شنیدم خسرو یکبار بدلیل مستی تصادف بدی کرده و صورتش آسیب دیده، بعد شنیدم به استرالیا کوچ کرده، همین که نزدیک من نمی آمد، خوشحال بودم، ولی شب و روز نفرین اش می کردم، که روزگار مرا سیاه کرد.
یادم هست یکروز که تازه از سر کار بازگشته بودم، خودم را با پرویز برادر خسرو روبرو دیدم، تعجب کردم، گفت برای یک ماموریت اداری آمده است، دو هفته ای مهمان شما هستم. من از همان نوجوانی از رفتار با وقار و مهربان او خوشم می آمد، درست شخصیتی متفاوت نسبت به خسرو داشت. دایی ناصر هم با او رابطه خوبی داشت، پرویز مهمان ما شد، درهمان مدت کوتاه، با دخترم شمیم چنان رابطه ای برقرار ساخت که باورم نمیشد. روزی که میرفت، من ناگهان احساس دلتنگی کردم وجالب اینکه سه روز بعد از امریکا زنگ زد و گفت برایت خیلی دلتنگم، بعد هم گفت حقیقت را بخواهی به تو شدیدا علاقمند شده ام، شاید این شیوه درست نباشد، ولی من می خواهم بدون مقدمه و گذر از تونل سنتی خواستگاری، از تو تقاضای ازدواج کنم! در یک لحظه تنم لرزید. یاد شمیم و ماجرای خسرو افتادم، گفتم اجازه بده فکرکنم، گفت هر چقدر بخواهی صبر می کنم. ارتباط ما تلفنی ادامه داشت تا 4 ماه بعد، پرویز به سوئد برگشت، با دایی ناصر حضوری و با مادرم تلفنی حرف زد، در واقع خواستگاری کرد وهمه موافق بودند، من هم مخالفتی نداشتم و در مدت 6 ماه، همه مراحل طی شد، من خودم را در خانه پرویز در اورگان دیدم واینکه شمیم مثل پرنده ها، درون خانه پرگل و درخت پرویز، پرواز می کند.
زندگی تازه من، توام با خوشبختی و عشق بود، فقط هر بار که به یاد می آوردم، پرویز و خسرو برادر هستند و احتمالا روزی خسرو بدیدار ما می آید، نمی دانستم چه خواهم کرد؟ گرچه دو سه بار بطور ضمنی به شوهرم گفتم در عجبم که چقدر شخصیت تو با برادرت تفاوت دارد، می پرسید چطور؟ می گفتم خسرو از همان بچگی و نوجوانی شرور و دردسرساز و مزاحم بود، گفت قبول دارم، بهمین جهت همیشه سرگشته و آواره است. من با این گفتگو خواستم پیشاپیش به شوهرم بفهمانم، که اگر روزی خسرو پیدایش شد، من دل خوشی از او ندارم و انتظار استقبال پرشور و پذیرایی گرم نداشته باشد.
درست روزی که پسرم بدنیا آمد و پرویز خانه را گلباران کرده بود، خسرو از استرالیا زنگ زد و گفت هفته آینده بدیدار ما می آید که البته این سفر یک ماهی به عقب افتاد، ولی سرانجام پیدایش شد و من از همان لحظه ورود احساس می کردم، همه بدنم از درون می لرزد و سعی داشتم به صورت خسرو نگاه نکنم، زیاد با او روبرو نشوم و اگر احیانا پرویز خانه نبود، در خانه نمانم.
روز ششم ورودش، مرا در آشپزخانه غافلگیر کرد، مرا از پشت بغل کرد، من چنان به خشم آمدم که با همه وجود فریاد کشیدم و خواستم خانه را ترک کند، خیلی خونسرد گفت شمیم دختر من است، آمده ام او را با خودم ببرم، اگر کسی هم اعتراض داشت می گویم تست DNA بدهیم، دیگر جای شک و شبهه ای نمی ماند، امیدوارم با من مخالفتی نکنی!
فریاد زدم از خانه من برو بیرون، وگرنه پلیس را خبر می کنم، از ترس خانه را ترک گفت، در یک لحظه احساس کردم همه زندگیم ویران شده است. تنها راهی که بنظرم آمد، تلفن به آقاجون بود، گوشی را که برداشت، همه واقعیت ها را گفتم، باهمان آرامش همیشگی گفت نگران نباش، همین روزها ترتیب کارها را می دهم. فقط سعی کن دو سه روزی از خانه دور بشوی، به خانه دوست و آشنایی برو، من بلافاصله به دوستم رها زنگ زدم و به سیاتل رفتم، به پرویز گفتم نیاز به استراحت دارم.
بعد از یک هفته، آقاجون زنگ زد و گفت من اینجا هستم خواستم خیالت را راحت کنم. باور کنید من نفسی به راحت کشیدم. 48 ساعت بعد آقاجون دوباره زنگ زد و گفت ماموریتم تمام شد، فقط برگرد تا تو و نوه ام را یکبار دیگر ببینم.

1321-2