1321-1

سودابه از نیویورک:
ما در شأن خانواده آنها نبودیم!

در مسیر دبیرستان شاهدخت تهران، همیشه پسرهای زیادی انتظار می کشیدند، تا نامه های عاشقانه و یا شماره تلفن خود را در جیب و کیف دخترها جای بدهند، منوچهر هم از همان پسرها بود، که حدود 6 ماهی سایه به سایه من می آمد، بارها نامه های عاشقانه اش را در جیب پالتو و لابلای کتاب های من گذاشت، ولی من اعتنایی نکردم، چون بشدت از پدرم می ترسیدم. مرد متعصب و خشنی بود، اجازه نمی داد هیچکدام از ما 4خواهر، با پسرها حرف بزنیم، یکبار چنان دماری از روزگار خواهر بزرگم درآورد که درس عبرتی برای همه ما شد.
منوچهر دست بردار نبود، من هم از او خوشم می آمد، تا یکروز که مطمئن شدم، پدر به اصفهان رفته، چند قدمی با منوچهر راه رفتم و به حرفهای عاشقانه اش گوش دادم و گفتم متاسفانه پدرم اجازه دوستی با پسرها را نمی دهد و اگر بفهمد روزگار تو را هم سیاه می کند. منوچهر گفت اگر لازم باشد، مادرم را می فرستم خواستگاری! گفتم ما هر دو هنوز زیر 18 سال هستیم، چرا حرف خواستگاری می زنی؟ گفت من صورت تو را صدها بار در خواب دیده ام، تو باید زن من بشوی، تو همان دختری هستی که من آرزویش را داشتم! گفتم من هم از تو خوشم آمده، ولی واقعا همه وجودم پر از ترس است، ترا بخدا روزهای دیگر پیدایت نشود.
منوچهر همچنان در هفته 10 بار در مسیر من دیده می شد، تا یکروز برادرم متوجه شد و جلو آمد و به منوچهر گفت بچه فوفول با خواهر من چه کار داری؟ منوچهر گفت من می خواهم بیایم خواستگاری، برادرم گفت پسر، تو هنوز دهنت بوی شیر میدهد، مگر خواهرم را سر راه انداخته ایم، که یک بچه فوفول بیکار و بیعار بیاید خواستگاری؟ از همین امروز اولتیماتوم میدهم، حتی یکبار دیگر این طرفها پیدایت بشود، با سر شکسته بر می گردی خانه پدر و مادرت!
دلم بحال منوچهر سوخت وضمن اینکه دلم گرفت، چون به منوچهر علاقمند شده بودم، این اولین عشق من بود، بقول بچه های مدرسه طعم گیلاس را می داد، شیرین و ترش بود! ولی احساس می کردم، منوچهر اگر واقعا باز هم پیدایش بشود، با دردسر بزرگی روبرو خواهد شد.
یک هفته گذشت، از منوچهر خبری نبود، تا یکروز غروب خانم بسیار شیک و بقول مادرم آلامدی از اتومبیل گرانقیمتی جلوی خانه ما پیاده شد و زنگ زد و وقتی مادرم پرسید فرمایشی دارید؟ گفت آمده ام درباره سودابه خانم با شما حرف بزنم.
آن خانم که فهمیدم اسمش شهلا خانم است، با نگاه عجیبی به در و دیوار و مبلمان خانه ما و لباس های مادرم چشم دوخته بود، حدود نیم ساعت با مادرم حرف زد و گفت البته پسرم مرا مجبور کرده برای خواستگاری بیایم، ولی متاسفانه می بینم شما در شأن و کلاس خانواده ما نیستید.
مادرم که به شدت سرخ شده بود، گفت چه فرمودید؟ مگر خانواده شما چه کلاسی دارد؟ شهلا خانم گفت شما توی شهباز می نشینید و ما بالای شمرون، ما از یک خانواده ثروتمند و قدیمی و اصیل هستیم، شما بنظر کاسبکار ، بقال می آیید!
مادرم گفت شما مهمان من هستید، بهمین خاطر جواب تان را نمی دهم، امیدواریم در شأن خودتان دختری پیدا کنید.
این برخورد، دل مرا شکست، احساس می کردم همه استخوانهای تنم خورد شده، احساس می کردم مادرم با این حرفها خیلی کوچک شده، احساس می کردم، شهلاخانم از آن زنان فخرفروش و افاده ای است، که شأن آدمها را در خانه و زندگی و ثروت شان می بیند. از فردا تا یک ماه، برادرم هر روز با من به مدرسه می آمد و بعد از ظهر هم مرا بر می گرداند، درواقع همه درهای دیدار من و منوچهر را بسته بود. من منوچهر را تا حدود 8 ماه ندیدم و یکروز که برای خرید به بوتیک های میدان ولیعهد رفته بودم، او را دیدم، جلو آمد و گفت از بابت مادرم عذر می خواهم، من درست 8 ماه است با مادرم حرف نمی زنم، گفتم شاید مادرت راست می گفت، ما هیچ چیز مشترک نداریم، گفت قلب عاشق مان چی؟ خندیدم و گفتم اینروزها قلب های عاشق در طوفان پول و ثروت و فخر وافاده گم شده است.
حرفهای شهلا خانم هرچه بود، غرور مرا به جوش آورد، تصمیم گرفتم در زندگیم ثروتمند بشوم، بقولی با نفوذ بشوم، صاحب مقام بشوم، بهمین جهت با همه نیرو در ایران بدنبال تحصیل رفتم، پدرم خوشحال بود، با وجود هزینه های سنگین دانشگاه، مرا تشویق کرد.تا من رشته پزشکی را دنبال کردم، ولی من عاشق روانشناسی بودم، ولی در روانپزشکی و روانشناسی تخصص گرفتم، با وجود کار در ایران، با هر دردسری بود برای ادامه تحصیل به لندن آمدم. در لندن بعنوان یک متخصص، ابتدا در یک کلینیک و سپس در بخش پژوهش دانشگاه به کار مشغول شدم، در مدت 11سال، من بعنوان یکی از شاخص ترین پژوهشگر شناخته شدم، درچندین روزنامه و مجله، رادیو و تلویزیون با من مصاحبه کردند و سرانجام بدعوت یک دانشگاه معتبر به نیویورک آمدم. در اینجا دیگر ماندگار شدم، بدنبال یک آرزوی بزرگ خود هم رفتم، در گرانترین منطقه منهتن، یک مجموعه آپارتمانی شامل 5 یونیت خریدم، در طی 4 سال پدر ومادر، خواهران، برادرانم را به امریکا آوردم، خوشبختانه 2 خواهر و دو برادرم تحصیلکرده بودند، ازدواج کرده و صاحب فرزند بودند، خیلی زود در نیویورک جا افتادند، ولی پشت همه شان ایستاده بودم راحت ترین زندگی را برای پدر ومادرم تدارک دیده بودم، از اینکه می دیدم، پدرم کلی دوست خوب، با نفوذ و اصیل دورش هستند، مادرم را چندین خانم تحصیلکرده و با شخصیت محاصره کرده اند، سرافراز بودم.
در این فاصله من از لندن تا نیویورک، حداقل با 20 خواستگار قد ونیمقد، ثروتمند، تحصیلکرده، از خانواده های اصیل روبرو بودم، ولی باور کنید اصلا دلم به ازدواج راضی نمی شد، البته نمی گویم دوست مرد نداشتم، چون بهرحال یک مسئله طبیعی بود، ولی به ازدواج فکر نمی کردم، گاه یاد خواستگاری آمدن شهلا خانم می افتادم و ماجرای شأن و اعتبار خانوادگی.
نوروز 3 سال پیش، در یک مراسم ویژه خاص ایرانیان شرکت کرده بودم، البته بیشتر بخاطر پدر ومادرم رفته بودم، درمیان آن جمع حداقل 20 چهره معروف شهر را می شناختم، که همه شان دور و بر من بودند، در نیمه های جشن بود که خانمی در سن و سال مادرم بمن نزدیک شد و گفت چقدر به شما افتخار می کنم، تا امروز هیچ دختر و زن ایرانی را ندیده بودم، که در جمع بزرگان شهر تا این حد اعتبار داشته باشد، انگار همه به دوستی با شما افتخار می کنند. چقدر دلم می خواهد شما را بیشتر بشناسم.
من در یک لحظه از چهره و صدای آن خانم فهمیدم، همان شهلا خانم، 30 سال پیش است، که از شأن و کلاس خود حرف می زد، در طی چند دقیقه کمر مادرم را شکست، غرور مرا خورد کرد و با کلی افاده خانه ما را ترک گفت، با خودم گفتم به رویش بیاورم و بگویم خانم جان! شما چطور با صد کیلوافاده، چشم تان زنان با شخصیت را می بیند؟! ولی حرفی نزدم و گفتم حتما خوشحال میشوم، شما را بیشتر بشناسم، در یک لحظه شیطنت ام گل کرد و گفتم شما فرزند هم دارید؟ گفت یک دختر و یک پسر، گفتم چه می کنند؟ گفت دخترم ازدواج کرده و صاحب 3 فرزند شده و مرا هم نوه دار کرده، ولی پسرم در تمام سالهای گذشته تن به ازدواج نداده، خود را غرق درس کرده و هنوز در دانشگاه به تحصیل در یکی دو رشته تخصصی مشغول است.
این حرف تکانم داد، خواستم از او دور شوم، ولی درست سینه به سینه مردی برخوردم، که چشمان مهربان عاشق اش را از همان سالهای دور می شناختم، خود منوچهر بود، هر دو بهم خیره شده بودیم، منوچهر گفت اجازه می دهی بدون ترس از پدر ومادرها تو را بغل کنم؟ آرزویی که بیش از 30 سال با من است! از نگاهم فهمید موافقم، مرا عاشقانه بغل کرد و درهمان حال رو به مادرش گفت مادر ببین شأن و کلاس و خانوادگی ات، مرا بیش از 30 سال از چنین فرشته ای دور کرد، شهلا جلو آمد، همه صورتش را سایه ای از شرمندگی پوشانده بود، حرفی برای گفتن نداشت. من هم دیگر حرفی نزدم، او را بغل کردم و درگوش اش گفتم سالها در دل هم از تو گله داشتم و هم سپاس، سپاس از اینکه حرفهای نیشدار ظالمانه ات، مرا سرانجام به امروز رساند.

1321-2