1437-35

 

Merry Christmas
Happy New Year

«جسیکا» همسر امریکایی
از شوهر ایرانی می گوید

اولین باری که نیما توجه مرا در کالج جلب کرد، روزی بود، که هنگام لیزخوردن من روی پله ها ، خودش را سپر بلای من کرد. من خیلی تشکر کردم، ولی او خیلی ساده، انگار وظیفه اش بوده، با من خداحافظی کرد و رفت! دومین بار در کافی شاپ کالج، وقتی آقایی به من تنه سختی زد و قهوه روی لباسم ریخت، باز هم نیما بودکه بدادم رسید و اجازه نداد دستهایم بسوزد. اینگونه من با نیما آشنا شدم، ولی وقتی فهمیدم ایرانی است، کمی جا خوردم، چون شنیدن خبرهای عجیب و غریب درباره ایران، مراپس میزد، با اینحال نیما چند بار در صف قهوه، غذا، فیلم، مرا با خود همراه کرد، نوعی مهربانی و سادگی خاص در وجودش بود، که مرا جلب می کرد. ولی زمانی که با مادرم، درباره نیما حرف زدم، بدلیل ایرانی بودن اش، به من هشدار داد. برخلاف مادر، پدرم دیدگاه دیگری نسبت به ایران و ایرانی داشت، چون سالها پیش به ایران سفر کرده بود و از مهمان نوازی و مهربانی خانواده ها، از هوشیاری جوانها، از پیشروبودن تحصیلکرده ها می گفت.
من و نیما به هم نزدیک شدیم، علائقی میان ما بوجود آمد، او اسمش را عشق گذاشته بود، من می گفتم یک عادت شیرین است. ولی وقتی نیما به مدت 20 روز بدیدار خواهرش در کانادا رفت، من تازه فهمیدم که براستی عاشق او هستم.
به نیما گفته بودم، در 18 سالگی براثر بی تجربگی با مردی ازدواج کردم، که شرور و معتاد و خطرناک بود، او چند بار قصد جانم را کرد، من چون بچه دار شده بودم، مقاومت می کردم، از اینکه به دخترم صدمه ای نزند، سکوت می کردم. تا کم کم همه فامیل احساس خطر کردیم و من تقاضای طلاق کردم، او حاضر شد در ازای سرپرستی دخترم، از من جدا شود، پدرم می گفت عجالتا جدا شو، بعدا او در مورد دخترت هم کوتاه می آید، چون یک دختربچه 3 ساله، برای او کلی دردسرساز است، متاسفانه بعد از جدایی، هر دو غیب شان زد. حالا من می خواستم ادامه تحصیل بدهم، به دانشگاه بروم، از هر جهت سرم گرم باشد، در پی ازدواج هم نبودم، ولی نیما بارها بمن پیشنهاد ازدواج داده بود، می گفت تو برو دانشگاه، من بدنبال بیزینس میروم، وقتی من از نظر مالی به کمال رسیدم، ازدواج می کنیم. من برای تحصیل در دانشگاه ناچار شدم به شمال کالیفرنیا بروم، از نیما دور افتادم، ولی هفته ای یکبار بدیدارم می آمد، تا سرانجام من به دانشگاه یو سی ال ای منتقل شدم، در مدت یکسال نیما در بیزینس قدم های بزرگی برداشت، بعد هم با اصرار خواست، ازدواج کنیم و به یک آپارتمان مشترک برویم، من بدلیل نارضایی مادرم، به بعد موکول می کردم، تا پدرم پا به میدان گذاشت و گفت اگر همدیگر را دوست دارید، من کمک تان می کنم ازدواج کنید، مادر را هم من راضی می کنم.
مراسم ازدواج ما خیلی ساده، ولی پرشور برگزار شد، بعد پدر کمک کرد آپارتمان کوچکی بخریم و به آن نقل مکان کنیم. هر دو خوشحال بودیم، ولی من همچنان دلتنگ دخترم بودم، به هر دری میزدم، تا شاید رد پائی از او پیدا کنم، ولی هیچ نشانه ای نبود، یکی از دوستان شوهر سابقم می گفت به خاوردور رفته اند وهمین ها مرا نا امید می کرد.
در این میان من برای خوشحال کردن نیما به فراگیری زبان فارسی را شروع کردم. خواهر نیما انواع واقسام کتاب، سی دی برایم پست می کرد و من دلم می خواست، تا سفر مادر نیما به امریکا، زبان فارسی را بیاموزم، برای این منظور به سراغ یک معلم زبان فارسی رفتم و دعوتش کردم هفته ای 4 روز به خانه ما بیاید و در ساعاتی که نیما سر کار بود، بمن فارسی بیاموزد، عجیب اینکه من به سرعت پیش میرفتم و گاه یک ساعتی در روز تلفنی با خواهر نیما در کانادا گپ می زدم.
نیما درجریان این فراگیری ها نبود، ولی دو سه بار گفت چقدر دلم میخواست تو زبان فارسی را می آموختی، تا با آمدن مادرم، نه تنها مرا سربلند می کردی، بلکه بهترین همدم مادرم می شدی! من هم به شوخی می گفتم راستش فراگیری زبان چینی برای من آسان تر از زبان فارسی است.
روزی که مادر نیما وارد فرودگاه لس آنجلس شد، من با یک شاخه گل به استقبال اش رفتم، در میان چشمان حیرت زده و متعجب نیما، با مادرش راحت فارسی حرف زدم، نیما دیوانه شده بود، دور و بر من می چرخید، می خندید، گریه می کرد، فریاد میزد، حرکاتش عجیب بود، عاقبت مرا بغل کرد و گفت اصلا باورم نمی شود، این یک معجزه است، مادر نیما که خیلی خوشحال شده بود، گفت پسر ! چرا بمن نگفتی خانمت ایرانی است؟ نیما با خنده بلندی گفت مادر این خانم امریکایی است. من نمی دانم چگونه زبان فارسی را به این خوبی آموخته است.
در میان راه درون اتومبیل، من و مادر نیما درباره همه چیز حرف میزدیم و نیما مغرور و سرافراز می گفت مادر! از این زن بهتر در دنیا پیدا نمیشود؟ من خوشحال بودم که اینگونه دل شوهرم را شاد کردم، همدم خوبی برای مادرش شدم و در برابر فامیل و آشنایان نیما، سرم را بالا گرفتم و گفتم بخاطر فهمیه جان مامان نیما، من رفتم زبان فارسی را آموختم.
نیما راست گفته بود، مادرش بهترین همدم من شد، زنی بسیار شوخ و بذله گو و مهربان، که در مدت یک ماه، پختن همه غذاهای ایرانی را به من آموخت. در این فاصله من هم چندین ناسزای شیرین به فهیمه خانم آموختم، که هر بار جلوی جمع بکار می برد، شلیک خنده از هر سویی بلند می شد. چون با لهجه شیرین اش براستی خنده داربود.
فهیمه خانم کم کم در گوش ما خواند، که بچه دار بشویم، گرچه من زیاد اشتیاقی نداشتم، چون داغ دوری و اندوه جدایی از دخترم، مرا شدیدا آزرده بود. ولی اصرار فهیمه خانم و اشتیاق بی پایان نیما سبب شد، با وجود گرفتاریهای درسی، من به حاملگی رضایت بدهم، خوشبختانه سال آخر دانشگاه بودم، فرزندم زمانی بدنیا آمدم که من دانشگاه را تمام کرده بودم.
نیما در بیزینس بسیار موفق شده بود، همین به ما امکان خرید یک خانه بزرگ را داد، چون دلم می خواست برای مسافر تازه ام اتاق مستقل داشته باشم و برای دختری که سالها بود، از او بی خبرمانده بودم، وقتی خانه راخریدیم، من برای هر دو دختران مان، دو اتاق تزئین کردم، نیما احساس مرا می فهمید و کمکم می کرد، در ضمن مرتب می گفت بدلم آمده، که خیلی زود دخترت را پیدا می کنیم و همه زیر سقف همین خانه، زندگی پر از سعادتی را می سازیم! من گاه شبها خواب دخترم را می دیدم، ولی امیدی به دلم نبود.
از حدود 4 ماه پیش، نیما با وجود عشق فراوانی که بمن و دخترمان داشت، برای گسترش بیزینس خود، چند سفر به اروپا هم داشت، که من زیاد خوشحال نبودم، ولی می گفت نگران نباش، ترتیبی میدهم،که یک همکار تازه، در آنجا به کارهایم برسد و نیازی به سفر من نباشد.
از یکماه قبل، نیما بنظر بیقرار می آمد، هرچه می پرسیدم چه شده؟ حرفی نمیزد، یکی دو بار به خودم گفتم نکند زنی وارد زندگیش شده، ولی با شناختی که از او داشتم، باورم نمی شد، نیما حتی نیم نگاهی به هیچ زنی بکند.
دیروز بعد از ظهر احساس کردم، نیما آرام و قرار ندارد، ولی من حرفی نزدم، تا غروب بعد ازخرید به خانه آمدم، نیما گفت هدیه ات را زیر درخت گذاشته ام، درحالیکه قلبم بدون هیچ دلیلی بشدت میزد، به آن اتاق رفتم، و در یک لحظه برجای خشک شدم، جلوی من دخترم، گمشده ام روی زمین نشسته بود، ازشوق فریاد زدم، چنان او را در آغوش فشردم، که خودم دچار ترس شدم.
نیما قشنگترین، احساسی ترین و ارزشمندترین هدیه کریسمس را بمن داد و پدرم آن شب رو به مادرم گفت از این خصلت های ایرانی می گفتم، که دردنیا همتا ندارد.

1321-2