1321-1

سیروس از شیکاگو:
ناگهان مادرم گم شد!

در ایران روزگار خوشی داشتیم، پدرم شغل خوبی داشت، عاشق مادرم بود، می خواست خانه بزرگی در اطراف کرج بسازد، که برای من و خواهر و برادر کوچکم، سوئیت جداگانه داشته باشد، می گفت دلم می خواهد همه بچه ها و نوه هایم دورو برم باشند، می خواست همه ما تحصیلات دانشگاهی داشته باشیم، من آنروزها 8 ساله بودم، بهترین شاگرد کلاس، در نهایت آسایش و رفاه زندگی می کردم، ولی متاسفانه این آرامش طولانی نبود، چون در سفری به شمال ایران، در یک حادثه رانندگی، پدرم جان ازکف داد، حادثه غم انگیزی بود، تا ماهها در خانه ما صدای گریه می آمد، مادرم شبها توی اتاق ها راه میرفت و پدرم را فریاد میزد، روحیه ما را هم بکلی از هم پاشیده بود، تا پدر بزرگم تصمیم گرفت خانه پدری را بفروشد وهمه خاطره ها را هم با آن ببرد، فکر خوبی بود، مادرم بمرور آرام شد.
مادرم زیبا بود، ورزشکار بود، خیلی خواستگار داشت، ولی زیر بار ازدواج دوم نمی رفت، حتی اصرار پدر بزرگ هم اثری نداشت.
بعد از 3 سال، یکی از دوستان قدیمی پدرم، پا به میدان گذاشت، می گفتند مردی مرفه و خوش نام است، همسرش را بدنبال سرطان از دست داده بود، سه فرزند داشت، می گفت با مادرم به نوعی همدرد است و با اصرار فامیل و آشنایان، مادرم تن به ازدواج داد. در چند ماه اول خیلی خوش بودیم، عالم ما بچه ها پر از صفا بود، ولی متاسفانه پدرخوانده ما، برخلاف ظاهر مهربان و خوش مشرب اش، قلب سیاهی داشت، او همه چیز را برای بچه های خود می خواست، بمرور میان ما دیواری کشید، مادرم خیلی تلاش کرد، که این تبعیض را از بین ببرد، ولی فایده نداشت، کم کم پدرخوانده با مادرم نیز درگیر شد، اصرار داشت ما را به پدربزرگم بسپارد، حتی ترتیب یک سفر 20 روزه به لندن را داد، ولی به بهانه های مختلف، ما را با خود نبرد، بعد از سفر مادرم تصمیم به جدایی گرفت، ولی پدرخوانده تا دو سال مادرم را زجر داد، تا سرانجام رضایت به طلاق داد. مادرم می گفت دیگرهرگز تن به ازدواج نخواهد داد.
پدربزرگ بدلیل کوچ عموها وعمه ها، راهی امریکا بود، حاضر نشد ما را تنها بگذارد، به هر طریقی بود، ما را هم با خود به ترکیه برد، یک سال بعد هم ما را به واشنگتن دی سی آورد. بعد از سالها دوباره فامیل دور هم جمع شدند، همه ما خوشحال بودیم، زندگی جدید، دوستان جدید، مدرسه جدید، فضای جدید، همه برایمان دلپذیر بود. من 13 ساله پرشوری بودم، در همان ماه های اول، یک دوست دختر خوشگل پیدا کردم، از یک خانواده خوب امریکایی بود.
رفت وآمد با این خانواده، مرا با دنیای تازه ای آشنا ساخت، پدر ومادر سابرینا تحصیلکرده و روشنفکر بودند، ایران را خوب می شناختند، هر بار که به خانه شان میرفتم، درباره تاریخ ایران و حوادث سالهای اخیر ایران با من حرف می زدند. من هم مرتب برایشان کتاب هایی به زبان انگلیسی می بردم، از مادرم می خواستم هربار که من راهی خانه آنها هستم، برایشان انواع شیرینی و حتی صنایع دستی با من همراه کند. خیلی زودتر از آنچه تصور میرفت، در دل همه شان جای گرفتم. مادرم آنروزها کار می کرد، ولی دو سه بار بدعوت آنها به رستوران رفتیم. یکی از عموهایم با خاله سابرینا آشنا شد، کارشان به عشق کشید، حتی قرار و مدار ازدواج را گذاشتند، ولی بدلیل برملا شدن رابطه پنهانی عموجان با منشی اش، همه چیز بهم ریخت و حتی سبب جدایی میان من و سابرینا شد، بعد هم آنها بدلیل شغل جدید پدرش به شیکاگو رفتند و ما فقط گاه به گاه تلفنی با هم حرف می زدیم.
مادرم دوباره ازدواج کرد. این بار با یک دکتر اهل کوبا، که عاشق مادرم بود، برای ما همه کار می کرد، ما را به سفر می برد و مادرم نیز خوشحال بود. طفلک مادرم همیشه می خواست، ما سایه پدری بر سر داشته باشیم، چون عموها هرکدام در ایالتی بودند و پدر بزرگ هم چنان شکسته و پیر شده بود که، حوصله ما را نداشت.
من همیشه احساس می کردم اریک چهره واقعی اش را به ما نشان نمی دهد، گاه در نهایت خشم، می خندید و انگار در نهایت خوشی است! دو سه بار به مادرم پیشنهاد کوچ به کوبا را داد، ولی مادرم می گفت حاضر به ترک واشنگتن نیست، می گفت در اینجا حداقل فامیل و آشنایانی دارد، بچه ها جا افتاده اند، خودش شغل مناسبی دارد، ولی اریک دست بردار نبود، تا سرانجام در میانه سال تحصیلی، به بهانه عیادت از پدرش، با مادرم راهی کوبا شد، ما ناچار شدیم موقتا به خانه پدر بزرگ برویم.
سفر مادر به سه هفته کشید، هیچ خبری از مادر نبود، درصورت حساب تلفن ها، چندین شماره پیدا کردیم که ظاهرا به کوبا مربوط می شد، به آن شماره ها زنگ زدیم، ولی آدم های غریبه ای تلفن را برداشتند، من سخت نگران بودم، با یکی از عموهایم حرف زدم، گفت مادرت رفته پی زندگیش، چرا بی جهت خود را معطل می کنید! من باورم نمی شد مادری که مثل یک پرنده ما را به نوک خود گرفته و از آن سرزمین به این سرزمین آورده، ما را رها کند و برود. از طریق پدر بزرگ با مقامات پلیس در کوبا تماس گرفتیم، ولی آنها اصلا چنین شخصی را نمی شناختند و ورود او را به کوبا تائید نمی کردند. دراین فاصله برای آوردن لباس هایمان به خانه اریک رفتیم ، ولی فهمیدیم که او خانه را تخلیه کرده و رفته است!
آنروزها من با سابرینا حرف زدم، او بخاطر بیماری سرطان مادرش بشدت ناراحت بود، ولی برای من هم دلسوزی می کرد، می گفت پدرش آشنایانی دارد، شاید بتواند کمک کند، یک ماه بعد پدرش زنگ زد، من همه چیز را برایش توضیح دادم، گفت بمن تلفن می کند، که سریعا زنگ زد و گفت آن شماره تلفن ها مربوط به نیکاراگوئه بود. احتمالا شوهر مادرتان اهل آن کشور است. در ضمن پرسید مادرتان با شما هیچ تماسی نداشته؟ گفتم نه و همین ما را نگران ساخته است، من و خواهر و برادرم تقریبا هر شب برای مادر اشک می ریختیم، همه وجودمان پر از ترس و دلهره شده بود، تا یک شب مادرم زنگ زد، صدایش گرفته بود، گفت اریک مرا بیک شهر کوچک و دور افتاده آورده، همه ارتباط مرا قطع کرده، همه مدارک مرا از بین برده، امروز از یک مغازه کوچک نزدیک خانه با التماس اجازه این تلفن را گرفتم، بعد مشخصاتی از آن شهرک و مغازه و تلفن اش بما داد. ارتباط قطع شد. با عموها حرف زدم، هیچکدام حاضر به کمک نبودند، می گفتند این خواسته مادرت بوده، وگرنه براحتی می توانست به پلیس مراجعه کند. دو روز بعد من با پدر سابرینا حرف زدم، روز خوبی نبود، چون مادر سابرینا را از دست داده بودند. ولی قول داد، اقدامی خواهد کرد. یک هفته بعد پدر سابرینا به واشنگتن آمد، همه نشانه ها و رد پاهای مادرم را به او دادم، با هم به سراغ پلیس رفتیم، آنها قول دادند اقداماتی را شروع کنند، ولی زیاد امیدوار نبودند.
پدر سابرینا، به اتفاق ما، راهی نیکاراگوئه شد، من اصلا باورم نمی شد، که یک انسان غریبه این چنین مسئولانه پا به میدان بگذارد و با ما همراه شود، در نیکاراگوئه، پدر سابرینا از یک کارآگاه پلیس یاری طلبید و بما دلداری داد، که بهرحال در هرشرایطی مادرم را پیدا می کند.
سابرینا روزی ده بار به پدرش زنگ میزد و سفارش می کرد ومن از خودم می پرسیدم آیا فامیل نزدیک یک چنین دلسوزی و کمکی می کند؟ درحالیکه هر روز پدر سابرینا به آن کارآگاه مبلغی می پرداخت، روز پنجم با خبر شدیم که رد پای مادرم و اریک را در یک شهر ساحلی دورافتاده پیدا کرده اند.
24ساعت بعد ما در یک خانه قدیمی و کهنه را زدیم، مادر نحیف و رنگ پریده و نگران و ناتوان مان در را گشود و از شوق فریاد کشید. مادرم باورش نمی شد، صورت و دستها و پاهایش کبود بود. قدرت راه رفتن نداشت، حالت خواب آلودگی داشت.
کاراگاه پلیس ما را به مرکز خودبرد، ولی قبل از آنکه اریک را دستگیر کنند، گریخته بود، طفلک مادرم از هر صدایی از جا می پرید به شدت لاغر شده بود، حتی عمق چشمانش زرد شده بود، همه دست و پاهایش می لرزید، پدر سابرینا همه ما را با خود به شیکاگو برد. می گفت ابتدا مادرت باید بستری شود، باید شما خود را پیدا کنید، ولی خانه ما، خانه امنی است و خیال تان راحت باشد.
….. امروز که این تلفن را به شما می زنم، درست 5 سال است، که ما در خانه امن مان، خانه پدر سابرینا زندگی می کنیم. پدر سابرینا، پدر مهربان ماست و تکیه گاه امن مادر سرگشته مان، که بعد از سالها بر صورتش سایه آرامش واقعی نشسته است.

1321-2