1321-1

بهروز از لس آنجلس:
کاش آن چمدان را نمی گشودم!

از وقتی چشم باز کردم، خودم را در یک خانواده مهربان، فهمیده و دلسوز و درعین حال آگاه دیدم، پدرم نمونه یک انسان پاک وعاشق خانواده بود، مادرم سمبلی از یک زن دلبسته به خانواده، شوهر و فرزند بود. من هیچگاه کمبودی احساس نمی کردم. پدرم گاه پا به پای من راه می رفت، می دوید، فوتبال بازی می کرد، در همه مراسم مدرسه من شرکت داشت، با من درس می خواند، تلویزیون تماشا می کرد، بحث و جدل می کرد. مادرم مهربانانه مراقبم بود، اغلب شبها که بیدار می شدم، مادرم را بالای سرم می دیدم، که مرا می پاید، پتو را برویم می کشد، پنجره ها را کنترل می کند و بعد با خیال راحت به اتاقش بر می گردد. هر روز مرا از مدرسه بر می داشت و پیشاپیش برایم غذای مختصری می آورد، تا درون اتومبیل تا رسیدن به خانه بخورم، اتاقم را همیشه برق می انداخت، وسایلم را مرتب می کرد و بجرات هر دو همه همت خود را گذاشته بودند، تا من راحت ترین و خوشحال ترین زندگی را داشته باشم و من که با کمک پدر ومادر با خدایم نزدیک بودم، اغلب شبها شکرش را می کردم، که چنین پدر و مادری دارم.
18 ساله بودم، که براثر اتفاق، در یک جعبه بزرگ در لابلای اثاثیه درون گاراژ، یک پاکت پیدا کردم، که محکم بسته بندی شده بود، آنرا با کنجکاوی گشودم و به راز بزرگی پی بردم، که کاش چنین نمی شد، کاش آن راز برای همیشه درون آن چمدان می ماند. در لابلای یک دفتر، مدارک و نامه ها و تصاویری را یافتم که خبر می داد، من از سوی این پدر و مادر بعنوان فرزند پذیرفته شده بودم، یعنی پدر و مادرم، آدم های دیگری بودند، که در ایران زندگی می کردند.
از آن لحظه ببعد زندگی من بکلی عوض شد، من آن مدارک را بدرون اتاق پدر و مادر بردم و پرسیدم چرا سالها این راز را از من پنهان کرده اید؟ هر دو جا خوردند و پدرم گفت پسرم، من توصیه می کنم، تو به پشت سر خود نگاه نکنی، بکلی فراموش کن چه بر تو و برما گذشته است،اگر براستی من و مادرت انسانهای خوب و مهربان وفداکار و مسئولی بودیم، دیگر نیازی نیست، که تو بدنبال گذشته هایت بروی، هرچه بوده سالها از آن گذشته، ما با همه عشق تو را از زمان نوزادی پذیرفتیم، تو براستی فرزند ما شدی، همه امید ما شدی، ما برای اینکه تو خوشبخت باشی، رقیبی نداشته باشی، حتی حاضر به پذیرش فرزند دیگری نشدیم.
من با آنها جر و بحث کردم، بکلی فراموشم شد، که این دو انسان پاک، چه فداکاریها کرده و چه زحماتی در طی سالها برای من کشیده بودند، به آنها گفتم میخواهم به ایران بروم، پدر و مادرم را پیدا کنم، با آنها حرف بزنم، شاید هم با آنها زندگی کنم.
از آن شب، بکلی رابطه من و پدر و مادرم تیره و تار شد، پدرم گفت بزودی ترتیب سفرت را می دهم، فقط به من فرصت بده، کارهایم را روبراه کنم، چون بهرحال به تنهائی نمی توانی به ایران بروی، شاید مسئله سربازی ات دردسر بشود، شاید مسائل دیگری پیش آید، من گفتم آمادگی هرنوع رویدادی را دارم.
پدرم که دیگرمن او را پدر صدا نمی زدم و فقط حمید خان می گفتم، ترتیب آن سفر را داد، با هم راهی شدیم، چون هیچ ردپائی از پدر ومادر واقعی من نبود، حدود 20 روز به ادارات مختلف سر زدیم، کلی پرونده را زیر و رو کردیم، تا رد پائی از پدرم بدست آمد، او راکه یک مغازه پارچه فروشی کوچک، در یک منطقه نه چندان مناسب داشت، پیدا کردیم، وقتی من در برابرش ایستادم و گفتم پسرش هستم، آغوش برویم گشود و گفت من سالهاست منتظر تو هستم، حمید خان اعتراض کرد، ولی پدرم گفت اگر شما روزی با پولهایت توانستی بچه مرا بخری، دلیل نمی شود، آن بچه به ریشه اش باز نگردد! حمیدخان خواست بمن توضیح بدهد، ولی من گفتم نیازی نیست و به او گفتم بهتر است برود، من با پدرم می مانم.
حمیدخان رفت، درحالیکه در یک لحظه من قلبم لرزید، احساس کردم، حرف خوبی نزدم، ولی هیجان دیدار پدر واقعی ام مرا کلی سرمست کرده بود، پدرم گفت صلاح نمی دانم در ایران بمانی، برگرد امریکا و تا حق ات را از حمیدخان نگرفتی، رهایش نکن. گفتم چه حقی؟ گفت حمیدخان مرد پولداری است، بهرحال هرچه دارد، بعد از مرگش بتو میرسد، بهتر است قبل از مرگش، حق ات را بگیری. کمی گیج شده بودم، ولی سری تکان دادم و به سراغ حمیدخان رفتم، از دیدنم خوشحال شد، گفتم قرار شده مرتب با پدرم در تماس باشم، او صلاح نمی داند من درشرایط امروز در ایران بمانم، حمید خان از شوق پیشانی مرا بوسید و گفت پس ما جمعه حرکت می کنیم، گفتم ولی دلم می خواهد به پدرم یک هدیه ای بدهم، گفت من ده هزار دلار از جانب تو به پدرت می دهم، تشکر کردم و قرارومدارها را گذاشتیم و جمعه به سوی امریکا پرواز کردیم، درحالیکه همه هوش وحواس من در پی ارثیه حمیدخان بود.
بعد از دو سه هفته به حمیدخان گفتم: بعد از شما چه کسی صاحب این خانه و بیزینس و پس اندازشما می شود؟ گفت بجز تو، هیچکس، چرا می پرسی؟ گفتم من می خواهم همه آنچه حق من است، امروز بمن ببخشی، می خواهم برای خودم آینده بسازم، حمیدخان خیلی جا خورد، شب پروانه به اصطلاح مادرم کمی مرا سرزنش کرد، ولی وقتی تصمیم مرا قاطع دید، گفت اشکالی ندارد، ولی تو مطمئن هستی توانایی سرپرستی و نگهداری این ثروت را داری؟ من گفتم مسلما عرضه این کار را دارم، چرا مرا آزمایش نمی کنید؟ خندیدو گفت وقتی صاحب این ثروت شدی، معنای حرف مرا می فهمی. من در این میان مرتب با پدرم در ایران تماس داشتم، او برایم عکس هایی از دختران خوب وخوشگل می فرستاد و می گفت یکی را انتخاب کن تا ترتیب ازدواج تان را بدهم، من ازمیان آنها دختری را برگزیدم و پدرم خبر داد، بطور وکالتی، ترتیب این کار را میدهیم و براستی هم چنین کرد و من یکروز چشم گشودم و دیدم در فرودگاه لس آنجلس، روبرویم یک دختر خوشگل و خوش قد و بالا ایستاده و آغوش بروی من گشوده است. حمید و پروانه ظاهرا خوشحال شدند آنها طبق مدارکی، خانه را بنام من کردند و بعد هم قول دادند بمرور ترتیب بقیه را بدهند، ولی در چشمان شان نگرانی را می دیدم، فهیمه همسرم آگاه و زبر و زرنگ بود، من هنوز کار نمی کردم، ولی حمیدخان ماهانه خوبی به حساب بانکی ام واریز می کرد و فهیمه می گفت به بهانه های مختلف پول بگیر و پس انداز کن، حمید خان هم دریغی نداشت، تا در آستانه سال نو، پدرم از ایران آمد، او مرتب درگوشم می خواند این خانه را بفروش و یک مجموعه ساختمانی در ایران بخر. تو باید از همین حالا سرمایه گذاری کنی.
حمیدخان و پروانه که به یک خانه کوچکتری نقل مکان کرده وآن خانه بزرگ را بمن و فهیمه واگذار کرده بودند، با این سرمایه گذاری مخالف بودند، ولی من به حرف پدرم گوش دادم و با فروش خانه و با راهنمایی پدرم، بمرور پولش را از طریق چند ایرانی آشنای پدرم به ایران حواله کردم، تا به حساب پدرم واریز شود و بعد ما به ایران برویم و آن ساختمان را بخریم.
حمیدخان و پروانه حرص می خوردند، ولی من خوشحال بودم، حتی اصرار داشتم، از حساب بانکی شان بمن بپردازند، تا بجای یکی، دو ساختمان در ایران بخرم، حمیدخان با اکراه و کم کم بمن پول میداد، می گفت صلاح تو، این کارها نیست، من می گفتم بزودی خواهید دید که چه سرمایه گذاری بزرگی کرده ام.
در مدت یکسالی که پدرم نیز با من زندگی می کرد، حمیدخان مبلغ قابل توجهی به حساب من واریز کرد و پدرم نیز ترتیب انتقال پولها را داد. من در پی خریدن دو رستوران فست فود در لس آنجلس بودم، که ناگهان متوجه غیبت پدرم شدم، بعد هم دیدم هیچ نشانه ای از فهیمه نیست!
من سرگردان مانده بودم، که خبر آمد پدرم با فهیمه به ایران برگشته اند. اصلا باورم نمی شد، کاملا گیج شده بودم، بهرطریقی بود پدرم را در ایران پیدا کردم پرسیدم چرا؟
فریاد زد بچه جان تو خیلی ساده هستی، این حق من است، من تو و 5 بچه دیگر را اینگونه به دیگران بخشیدم وپول مختصری گرفتم، ولی تنها تو بمن سودی رساندی، تنها تو به من پاداش پدری را دادی! گفتم پس ماجرای فهیمه چه بود؟ گفت فهیمه دست پرورده و شاگرد من است، او وظیفه اش را خوب انجام داد. شما بروید کنار اقیانوس آرام، پایتان را دراز کنید و برثروت تان بیافزائید، فریاد زدم تو همه باورهای مرا شکستی، تو حتی دو انسان خوب و وفادار را هم از من گرفتی. قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، گوشی را بروی من گذاشت، تا دو هفته دیوانه بودم، حتی تصمیم گرفتم به ایران بروم و انتقام خود را بگیرم، ولی یک لحظه یاد دو چهره مهربان حمید و پروانه افتادم، به سراغ شان رفتم، در خانه کوچک شان را زدم، هر دو با شوق در را گشودند و با شوق مرا به آغوش گرفتند، بغض کرده گفتم مرا می بخشید؟ مرا می پذیرید؟ پروانه، مادر واقعی ام، مادر مهربانم پیشانی ام را بوسید و گفت تو نازنین پسر ما هستی، همه زندگی ما به تو تعلق دارد و همه قلب مان.

1321-2