1321-1

افسانه از اورنج کانتی

مادرم هیچگاه نشانه ای از
یک مادر نداشت

من ازهمان کودکی احساس می کردم، پدرم انسان والا و مهربان و فداکاری است، ولی مادرم زنی دو چهره و بدجنس! شاید از دیدگاه یک دختربچه، چنین قضاوتی در مورد مادر روا نبود، ولی من با همه بچگی ام، این حس را داشتم. بمرور که بزرگتر می شدم، می دیدم که پدرم سعی می کند، در درگیری با مادرم کوتاه بیاید، من و برادرم را از معرکه این دعواها دور کند، ولی مادرم بی محابا، بدترین ناسزاها را نثار پدر می کرد، او را ناتوان، بی عرضه خطاب می کرد، مرتب می گفت من لیاقتم، شوهر بهتر و خوش تیپ تر از تو بود!
پدرم شغل پردرآمدی داشت، همه گونه امکانات رفاه و آسایش ما را فراهم ساخته بود، مادرم را در بریز و بپاش هایش آزاد گذاشته بود، ولی مادرم همچنان پرخاشگر و ولنگار بود. تا یک شب پدرم رنگ پریده و لرزان به خانه آمد، مادرم را به اتاق خواب برد. ما صدای فریادشان را می شنیدیم، ولی نمی دانستیم ماجرا چیست، تا پدرم از اتاق بیرون آمد و چمدان خود را بسته و خانه را ترک گفت، هنوز مادرم برای ما توضیح نداده بود، که چه بر آنها گذشته، که صدای ترمز شدیدی از خیابان شنیده شد و لحظاتی بعد خبر آوردند که پدرم براثر تصادف شدید از دست رفته است، آنروز یکی از تلخ ترین روزهای زندگی من بود، بدنبال آن حادثه برادر 18 ساله ام خانه را ترک گفت و هیچگاه بازنگشت.
من مرتب شاهد رفت و آمد مردان غریبه به خانه بودم، مادرم می گفت قصد ازدواج دارد، اینها خواستگاران جدیدش هستند، باید عاقلانه تصمیم بگیرد، من احساس می کردم مادرم بمرور فاسد میشود. رفتارش غیر عادی بود، تا سرانجام عمویم فاش کرد که بدلیل خیانت علنی مادرم، پدرم قصد جدایی داشت که آن حادثه پیش آمد و مرتب به من توصیه میکرد، از آن خانه خارج شوم، حتی اگر در یک اتاق اجاره ای زندگی کنم. من با کمک عموی بزرگم، کاری پیدا کردم و بعد هم با یک دوست قدیمی ام هم خانه شدم و بکلی از مادرم فاصله گرفتم، گرچه او انگار انتظار چنین لحظه ای را می کشید!
من بعد از 5 سال بار سفر بسته و با کمک عموی کوچکترم به امریکا آمدم، در اینجا تحصیلاتم را ادامه دادم و سرانجام بدنبال یک رابطه عاطفی عمیق، با یک مرد امریکایی ازدواج کردم، اریک یک انسان پاک، صادق و مهربان و عاشق مردم مشرق زمین بود، می گفت پدرش بعنوان تکنسین هواپیما 8 سال در ایران، عراق و مصر زندگی کرده و از آنجا خاطرات زیبایی با خود آورده است.
من واریک با تلاش شبانه روزی و تکیه به عشق هم، خیلی زود صاحب یک رستوران بزرگ ایتالیایی در بهترین منطقه اورنج کانتی شدیم، خانه نوساز3خوابه ای خریدیم، با تولد دخترمان، انگار همه خوشبختی های دنیا مال ما بود.
من درباره پدر و مادرم با اریک حرفی نزده بودم، به همین جهت وقتی یکروز مادرم زنگ زد و گفت همه زندگی خود را در ایران فروخته و راهی امریکاست، تنم لرزید، ولی مادرم گفت من برای تو نیز سرمایه ای دارم، که امیدوارم در زندگیت کارساز باشد!
این حرف از جانب مادرم عجیب بود، با خود گفتم لابد سرش به سنگ خورده، پرسیدم ازدواج کرده ای؟ گفت نه، مرد خوب و فهمیده و سالم پیدا نکردم. بعد از پدرت هیچ مردی را قابل زندگی باخود ندیدم! برای من شنیدن این حرفها عجیب بود، چون مادرم، از جنس چنین انسانهای وفادار و پایبند اخلاق نبود، ولی بهرحال بخودم قبولاندم که حتما بعد از ده سال، با تجربه های تازه ای همراه شده، حتما از آن سربهوا بودن ها وولنگاربودن ها دست کشیده است، خصوصا که دیگر سن و سالی هم از او گذشته بود.
مادرم به امریکا آمد و خود بخود وارد خانه ما شد، شوهرم او را با روی خوش استقبال کرد، با احترام خاصی با او برخورد می کرد، از من می خواست در پذیرایی از مادرم کوتاهی نکنم، خصوصا وقتی دید مادرم با دخترمان رفتاری بسیار مهربانانه دارد، او را با خود به پارک و شاپینگ سنتر می برد، پرستاری روزانه او را عهده دار شده است.
یک شب که دور هم بودیم و شام می خوردیم، مادرم گفت من با خود سرمایه کافی آورده ام، آمادگی دارم با شما در بیزینس های مختلف شریک بشوم، وقتی از مقدار سرمایه خود گفت و مدارکی به اریک نشان داد، شوهرم کاملا به هیجان آمد، به مادرم گفت می توان خیلی بیزینس ها با چنین سرمایه ای براه انداخت. من آماده کمک هستم، مادرم گفت من می خواهم سرمایه ام را به شما بسپارم، هر چه شما صلاح بدانید، من می پذیرم! من حرفهای مادرم را می شنیدم ولی باور نمی کردم، با خودم می گفتم دارم خواب می بینم، گرچه بخشی از آن سرمایه ها مال من بود، ولی مادری که من روبروی خود می دیدم، با آن مادری که به یاد داشتم، کاملا تفاوت داشت، ضمن اینکه مادرم علاقه و احترام خاصی برای اریک قائل بود، او را ایده ال ترین داماد دنیا خطاب می کرد و می گفت اگر زودتر اریک را می شناختم، کلی از سرمایه ام را در ایران از دست نمی دادم. در این میان اریک که مردی پاکدل و صادق بود، می گفت من برای خود شما سرمایه گذاری می کنم، بنام خودتان و فقط بر آن نظارت می کنم. یکبار که لوله اصلی خانه بدلیلی ترکید، هزینه بالایی را بر گردن ما گذاشت، مادرم چنان سریع با پرداخت همه هزینه ها، ترتیب تعویض و بازسازی آنرا داد، که فامیل اریک حیرت کرده بودند و مرا بخاطر داشتن چنین مادری می ستودند و می گفتند درعمرشان با چنین زن دست و دلبازی روبرو نشده اند. راستش من ته دلم شور میزد و مرتب از خودم می پرسیدم آیا واقعیت دارد؟ آیا ذات مادر من عوض شده است؟
سرانجام با تلاش شبانه روزی اریک، سرمایه مادرم بکار گرفته شد، چند رستوران بزرگ در چند منطقه خوب خریداری شد، ضمن اینکه با خواست مادرم، اریک یک سالن آرایش بسیار مجهز و مدرن با همه امکانات نیز خرید و حتی کارمندان مخصوص و متخصصی را هم استخدام نمود و مرا تشویق کرد اداره آن سالن را عهده دار شوم. من هم اتفاقا بدم نمی آمد، خیلی زود سرم گرم آن سالن شد، از سویی می دیدم، که مادرم به اتفاق اریک در حال رسیدگی و توسعه و تکمیل رستوران ها هستند، همزمان نیز من و اریک را وادار کرد رستوران خود را بفروشیم و با او شریک بشویم، که ما چنین کردیم، ولی هنوز وارد شراکت با او نشده بودیم، که یک شب اریک گفت مادرت اصرار دارد، نام مرا در همه رستوران هایش بعنوان شریک بیاورد، عقیده دارد با این کار، مرا مسئول تر می کند، من گفتم فکر بدی نیست چرا نمی پذیری؟ گفت راستش رفتار مادرت را نمی پسندم، گفتم چرا؟ گفت چون به هر بها نه ای مرا بغل می کند و می بوسد و اصرار دارد برای خرید یک ویلای ساحلی دو سه روزی با او به سن دیه گو بروم!
من در یک لحظه بخود آمدم، مادرم این بار برای تصاحب اریک نقشه کشیده بود، ناچار شدم همه ماجرای پدرم را برای اریک بازگو کنم و اینکه من هم از این سرمایه سهمی دارم، ولی مادرم بکلی از آن حرفی نمی زند.اریک گفت بمن وقت بده، تا مادرت را برای یکبار هم شده تنبیه کنیم. گفتم چگونه؟ گفت بمن اطمینان کن و بگذار با برنامه خاصی جلو برویم.
من پذیرفتم و اریک از همان روز بدنبال نقشه خود رفت، بعد از یک هفته گفت مادرت مرا تهدید کرده، اگر با او رابطه نداشته باشم، نه تنها ما را از بیزینس های خود بیرون می کند، بلکه با دو وکیل پرقدرت علیه من شکایت می کند، که قصد تجاوز به او را داشتم! گفتم حالا تو چه می کنی؟ گفت من با پلیس حرف زده ام، وکیل هم گرفته ام و در ضمن دوربین های درون رستوران، از حرکات و رفتار و اصرار مادرت در بوسیدن من و کشاندن من به اتاق اش ، لحظات حساسی را ضبط کرده اند که در دست پلیس است.
من راستش ازمادرم می ترسیدم، او را زنی بدون رحم و بدون قلب و احساس می شناختم، ولی اریک بمن توصیه کرد صبر پیشه کنم. من چشم به اقدامات او دوختم تا یک شب که مادرم با تهدید سعی داشته اریک را به اتاق مخصوص خود در پشت یکی از رستوران ها بکشد، پلیس او را دستگیر می کند و اریک از ایستگاه پلیس به من زنگ زد که عاقبت مادرم به دام قانون افتاد.
روزی که مادرم محاکمه می شد، عموهایم نیز آمدند و علیه او بخاطر مرگ پدرم شهادت دادند و من به چشم خودم دیدم، که مادر ظالم و ولنگارم، بعد از سالها، با دستبند روانه زندان شد و قاضی سهم مرا از سرمایه های مادرم به من بازگرداند. یکسال بعد که برادرم بعد از سالها دربدری و رنج، خودش را از استرالیا به امریکا رساند، من نفسی براحت کشیدم و احساس کردم، بعد از سالها روح پدر ناکام و ستم کشیده ام، ما را می پاید وخوشحال است.

1321-2