1321-1

منیژه از لس آنجلس:
توطئه ویرانی یک زوج خوشبخت

از ایران بدنبال عشق بودم، ولی متاسفانه فریب نصیبم شد، شوهری که معتاد بود، دو همسر پنهانی داشت و در پی صیغه کردن منشی 16 ساله اش بود! روزی که اسرارش رو شد، با من خشن تر و نامهربان تر شد، بطوری که هر شب به بهانه ای مرا کتک میزد، تهدیدم می کرد که همه جا پر می کند، مچ مرا با مردی گرفته است!
متاسفانه پدر ومادرم از آن گروه آدم هائی بودند، که می گفتند دختر باید با لباس سپید عروسی به خانه شوهر برود و با لباس سپید آخرت خارج شود. بهمین جهت من راه بازگشت نداشتم، دو سه بار که از خشونت های شوهرم برایشان گفتم، مادر مرا به صبر و پدر به مقاومت تشویق کرد. 4 سال گریه کردم، کارم به التماس رسید، تا شوهرم مرا طلاق داد، خوشبختانه یک دوست قدیمی داشتم، که یک کارگاه خیاطی راه انداخته بودند، مرا هم استخدام کردند. من برای اینکه مزاحم پدر و مادرم نشوم همانجا در یک انباری کوچک شبها می خوابیدم.
از همان روزها، دیدن خوشبختی دیگران، رنجم می داد، حسودیم می شد، زیر لب نفرین شان می کردم، تا در سفری به ترکیه با بیژن آشنا شدم، مردی میانسال، بسیار آرام و محجوب، که می گفت برای اولین بار با دیدن زنی دلش لرزیده است. بیژن از من خواست به ازدواج با او رضایت بدهم و من که آرزویم سفر به امریکا بود، با کمی ناز و ادا رضایت دادم و در همان استانبول با او وصلت کردم و بعد از 4ماه ونیم انتظار به لس آنجلس آمدم.
روزی که وارد این شهر شدم، انگار روی ابرها پرواز می کردم، دلم می خواست به همه دوستانم در ایران خبر می دادم، که بچه ها !من همسایه هالیوودی ها شدم. بیژن در یک کمپانی به کار تعمیر وسایل پزشکی مشغول بود، درآمد نسبی داشت و یک آپارتمان 2 خوابه و خلاصه یک زندگی جمع و جور. من اهل کار کردن نبودم، دلم می خواست دوستان تازه ای بیابم، رفت وآمد آغاز کنم، در ضمن اگر فرصتی پیش آمد، زبانم را تکمیل کنم و تخصصی یاد بگیرم تا در آینده شاید بکار آید.
در طی 3ماه، من با همه دوستان بیژن و حتی آشنایان دور آنها هم رفت و آمد داشتم، بیژن موافق مهمانی های پشت سر هم نبود، ولی من با هزینه نه چندان زیاد، ترتیب شام های رنگین را می دادم، که همه تحسینم میکردند، در جمع ما سه چهار خانم بودند که تقریبا اخلاق و منش مرا داشتند، برای زنانی که شوهران پولدار داشتند، مرتب قصه می ساختیم، به عناوین مختلف آنها را به تمسخر می گرفتیم، تا ملیحه وارد جمع ما شد، شوهر ملیحه درکار ساختمان سازی بود، می گفتند دهها آپارتمان بیلدینگ، شاپینگ سنتر، پمپ بنزین و رستوران دارد، پولش با پارو بالا میرود، شبی هم به خانه شان دعوت شدیم، از دیدن درواقع قصربا شکوه شان حتی غذا از گلویمان پائین نرفت و در تمام مدت حرص خوردیم و به زمین و زمان فحش دادیم.
برخلاف ما، ملیحه مهربان و مهمان نواز بود. می کوشید بما خوش بگذرد، مرتب دوروبرمان بود و آخر شب هم هرکدام از ما را با یک سبد گل روانه کرد. یک هفته بعد، ملیحه با شوهرش به سفر اروپا رفت، بعد هم با کلی سوقاتی برگشت، هنوز درباره سفرش حرف میزد که خبر داد، راهی جنوب مکزیک است، بعد حرف از یک کروز 15 روزه مدیترانه می زد. گاهی هم می گفت چرا شما با ما نمی آئید؟ و ما بهم نگاه می کردیم و در دل می گفتیم با کدام پول مان؟
یک شب که مهمانی زنانه ای در خانه ملیحه برپا بود، یک فیلم دو ساعته از سفرهایشان بما نشان داد، که در حقیقت سفرهای دور دنیا بود، همه مان غصه خوردیم، از سویی از عشق فراوانی که شوهرش به او داشت، هدایای مختلفی که مرتب برایش می خرید، قربان صدقه هایی که جلوی جمع میرفت، برای ما که شوهران بیحال و بی حس و بقولی بی زبان داشتیم، خود شکنجه بود. یکروز که دور هم بودیم، صحبت از وفاداری مردها شد، ملیحه گفت شوهرش با وفاترین مرد دنیاست، آنقدر عاشق و دیوانه است که حاضر است جان برسر عشق اش بگذارد، این حرف ملیحه نمک بر زخم ما ریخت، همه به هم نگاه کردیم و تصمیم گرفتیم ثابت کنیم شوهر ملیحه مرد با وفایی نیست.
ازهمان فردا شروع کردیم، به مناسبت های مختلف، کوشیدم با تلفن دستی مان، عکس هایی حتی غیرواقعی از ملیحه درحال صحبت کردن با مردها، چه رهگذر، چه فروشنده، چه آشنایی دیرین بگیریم و برایش پرونده ای بسازیم. کار زیاد سختی نبود، چون ملیحه اصولا یک زن اجتماعی و بگو و بخند بود.
یکبار در باشگاه ورزشی محله، در حالیکه ملیحه با یکی از مربیان حرف میزد و با جوک او می خندید، چند عکس گرفتیم، بعد کنار استخر وقتی پسر جوانی می کوشید با دوست دخترش آشتی کند و ملیحه پا در میانی می کرد، عکس هایی تهیه کردیم، که انگار ملیحه با آن پسرک نجوای عاشقانه دارد، که براستی چنین نبود.
در یک کلاب، وقتی برادر یکی از بچه ها اتفاقی وارد شد و بعد هم به دعوت ما کنار ملیحه نشست و به سلامتی ما یک لیوان نوشید و رفت، ما تصاویری تهیه کردیم، که انگار فقط ایندو کنار هم نشسته و به سلامتی می نوشند. به گفته سیما یکی از بچه ها، پرونده ما تکمیل بود. اینک زمان تست کردن شوهر ملیحه بود، که سرانجام یک شب همه تصاویر را برایش ایمیل کردیم و به او بخاطر چنین زن وفاداری تبریک گفتیم.
فردا غروب ملیحه گریان به سراغ ما آمد، انگار همه شب نخوابیده بود، می گفت شوهرش بدون هیچ دلیلی به او شک کرده، او را خیانتکار می داند، می گوید تصاویری از من با مردان مختلف دارد، که خبر از خیانت من میدهد، ولی شما بهتر از هرکسی می دانید، که من چقدر به شوهرم وفادارم. بچه ها همه یکصدا گفتند بله که می دانیم، ولی فکر می کنیم شوهرت زیر سرش بلند شده و در پی بهانه جویی است، وگرنه از تو نجیب تر و با وفاتر کجا پیدا می کند؟
همه ظاهرا خوشحال بودیم، ولی من کمی احساس عذاب وجدان می کردم، چون می ترسیدم کار ملیحه و شوهرش به طلاق بکشد، مسلما ما این مورد را طلب نمی کردیم.
ملیحه که اعصاب درهم ریخته ای داشت، به سراغ خواهرش در سانفرانسیسکو رفت، ولی هفته بعد زنگ زد و گفت شوهرش تقاضای طلاق کرده است. من دلم لرزید، ولی بخودم نهیب زدم که ایندو آنقدر عاشق هم هستند که گذشت داشته باشند.
همان شب با بچه ها جلسه گذاشتیم، یکی دو تا از بچه ها خوشحال بودند، ولی من و بهارک نگران و پشیمان بودیم، سیما می گفت کاری از دستمان بر نمی آید، کی جرأت دارد به آنها بگوید همه اینها توطئه ما بوده ؟ من گفتم شبها کابوس می بینم، طاقت این عذاب وجدان را ندارم! اگر ما زنان خوشبختی نیستیم، حق نداریم خوشبختی دیگران را بگیریم. بنظر من این اقدام ما، با حکم مرگ یک زن و شوهر فرقی نداشت.
من سه روز پیش بچه ها را دور هم جمع کردم و گفتم اگر شما پا جلو نگذارید، من شخصا به سراغ شوهر ملیحه می روم و همه چیز را توضیح می دهم. بعد از یک ساعت همگی به توافق رسیدیم، ابتدا از ملیحه خواستیم به لس آنجلس برگردد. طفلک دستپاچه شبانه آمد، برایش توضیح دادیم، خیلی عصبانی شد و به گریه افتاد. من از خانه ما به شوهرش زنگ زدم و با شرمندگی همه چیز را گفتم. شوهرش تا دقایقی قادر به سخن گفتن نبود، خیلی راحت گفت هیچگاه در عمرم شما را نمی بخشم و هیچگاه اجازه نمی دهم دیگر پا به حریم زندگی ما بگذارید. بعد هم گفت نیم ساعت دیگر جلوی خانه ما بدیدار ملیحه می آید.
ما با شرمندگی از پشت پنجره آمدن شوهرش را تماشا می کردیم، ملیحه چون پرنده ای بسوی شوهرش پرواز کرد و در آغوش او جای گرفت و همه ما نفسی به راحت کشیدیم، ولی جمع ما آنروز بکلی از هم پاشید.

1321-2