1321-1

سعید از لس آنجلس:
آمده بودند تا انتقام بگیرند!

من وقتی چشم به زندگی گشودم، خود را با 5 خواهر روبرو دیدم، که هر کدام به نوعی مرا نوازش می کردند، ولی بعد از مدتی بمرور احساس کردم، نوازش ها به بی تفاوتی ها، نیشگون ها، سرزنش ها و بهانه جویی ها مبدل شده است. من آنروزها معنای این تغییر رفتار را نمی فهمیدم، ولی بمرور اطرفیانم بمن فهماندند، که علاقه و توجه زیاد پدر ومادرم به من، دردانه بودن و یکتا بودن من، کار دستم داده، خواهران تحمل این شرایط را ندارند، آنها از اینکه همه توجه خانواده روی من متمرکز شده، با یک لب تکان دادن من، همه چیز برایم فراهم میشود، مسلما دچار حساسیت و حسادت و بعد هم کینه جویی شدند مادرم خیلی زود پی به این رفتارها برد، کوشید مرا از دم تیغ آنها دور نگه دارد، بعد هم با ظرافت خاص، مرا زیر پوشش خود گرفته و همه جا مرا با خود می برد، هر چه بزرگتر می شدم، پدرم بیشتر به من توجه نشان می داد، او هم مرا با خود به محافل و مجالس می برد، با هم به دیدن فیلم، مسابقه، رستوران و اماکن بازی وتفریح و گردش می رفتیم. بارها شاهد جر و بحث پدر و مادر با خواهرانم بودم، آنها فریاد برآورده بودند که چرا هرآنچه من طلب می کنم آماده میشود، ولی به خواسته های آنها توجهی نشان نمی دهند، کم کم بدلیل تعصبات خانوادگی، خواهران من در خانه تقریبا حبس شدند و درعوض من،همه جا می رفتم و هیچ محدودیتی نداشتم.
یکی دو بار خواهرها مرا از بالای پله ها هل دادند! یکی دو بار به سگهای ولگرد خیابان سپردند، با دوچرخه در خیابان رهایم کردند، که زیر اتومبیل ها له بشوم. زیر گوشم نفرینم می کردند و نفرت عمیق خود را نشان دادند، ولی من از هر جهت تحت حمایت پدر و مادر بودم. تا وارد دبیرستان شدم، به هر دلیلی پدرم تصمیم گرفت، مرا به یک مدرسه شبانه روزی در لندن بفرستد، من راضی نبودم، ولی بهرحال دستور پدر باید اجرا می شد، من با پدر رفتم و در یک مدرسه بسیار معروف و گرانقیمت لندن نام نویسی کردم، ولی بدلیل دردانه بودن،خیلی زود در برابر زورگوئی بعضی بچه ها و مقررات خشک مدرسه، طاقت نیاوردم و بعد از یکسال و نیم رگ دستم را زدم، که مرا به بیمارستان رسانده، پدرم را خبر کردند. پدر مرا ناچار به ایران برگرداند، من بهرصورت دیپلم را گرفتم و به اتفاق پدر و عمویم به امریکا آمدم، تا تحصیلاتم را ادامه بدهم. پدر مرا به عموی بزرگ و عمه ام سپرد و رفت، فضای تازه برای من دلنشین و هیجان انگیز بود، خصوصا که از همان دو سه ماه اول عاشق دختری شدم، رویا دختر زیبا و اصیلی بود، خانواده محترم و خوبی داشت، مرا خیلی زود به جمع خود پذیرفتند و شاید این رویا بود که این بار بمن انرژی و امید داد، تا هم طاقت ماندن پیدا کنم و هم به تحصیل علاقمند بشوم.
هر دو با هم درس می خواندیم، ابتدا من و بعد هم رویا فارغ التحصیل شد، ما قصد ازدواج داشتیم، خانواده او این مسئله را پذیرفته بودند، ولی پدرم عقیده داشت، برای چنین مسئله ای نباید عجولانه تصمیم گرفت و حتی می گفت شاید تو شانس های بهتری داشته باشی، من برخلاف نظر پدرم، عاشق رویا بودم، سرانجام به پدرم خبر دادم، که با رویا رسما ازدواج می کنم، او هم بهرصورت رضایت داد، باتفاق مادرم به امریکا آمدند، برایم جشن عروسی خوبی برپا داشتند و بعنوان مهریه عروس، یک آپارتمان هم برایمان خریدند و رفتند.
خواهرانم مرتب زنگ میزدند، تبریک می گفتند، می خواستند ترتیب سفر آنها را هم بدهم، ولی پدرم مخالفت می کرد و می گفت تا خواهرانت ازدواج نکنند، چنین سفری امکان ندارد. من دیگر سرگرم زندگی خود بودم، با رویا یک کمپانی مستقل راه انداخته بودیم، پدرش کلی در سرمایه گذاری آن به ما یاری رساند. مادرش صمیمانه کنار ما ایستاد، تا کمپانی به جلو حرکت کند.
بعد از اینکه من و رویا صاحب سه فرزند شدیم، خواهران یکی بعد از دیگری در ایران ازدواج کردند، در گفتگوی تلفنی با آنها می فهمیدم، که پدرم در آغاز زندگی مستقل شان کمک مالی نکرده است. آنها می گفتند پدر ضد دختر است،همیشه می خواست صاحب پسری بشود، تا همه آرزوهایش را در او خلاصه کند. با تولد تو، همه ما را فراموش کرد ودیدیم که همه امکانات را در اختیار تو گذاشت و بهانه و دلیل اش این بود که دخترها باید زندگی محدودی داشته باشند. من گاه برای خواهرانم هدایایی می فرستادم، بارها در شرایط حساس، حواله های پولی ارسال می داشتم، دلم می خواست به سهم خودم برایشان خدمتی انجام بدهم. تا شاید جبران کمبودهای پدرم بشود.
دو سال پیش با اصرار خواهرها، بدور از چشم پدر ومادرم، اقداماتی را برای ویزای آنها شروع کردم، حتی وکیل گرفتم، تا عاقبت آنها ویزا گرفتند وروزی که راهی بودند، پدرم اطلاع یافت و کلی مرا سرزنش کرد، که نباید چنین می کردم، حتی به من هشدار داد، که خواهرانت نسبت به تو کینه دارند، روزی دست به اقدامی خواهند زد، بهتر بود، رابطه ات با آنها در همان فاصله دور بماند.
هرچه بود، بهرحال دیر شده بود، چون دوماه بعد من در فرودگاه لس آنجلس به استقبال 4تا از خواهران خود رفتم، آنها تنها و بدون شوهر و بچه آمده بودند باور کنید در همان برخورد اول، در چشمان همه شان برق انتقام را دیدم و تنم لرزید، ولی بخودم نهیب زدم که تحت تاثیرحرفهای پدرم هستم! من و رویا قشنگ ترین استقبال را از آنها کردیم، رویا از محل کارش مرخصی گرفت تا حداقل دو سه هفته ای با آنها سر کند، من هم کوشیدم حداقل روزها دو ساعت زودتر به خانه بیایم و هفته ای دو سه روز در اختیارشان باشم.
هر چهارتایی دور وبر من و رویا می چرخیدند و ستایش مان می کردند و از اینکه خواهر کوچکترمان نیامد افسوس می خوردند، من و رویا ازهمان هفته اول، شروع به خرید سوقاتی های مختلف کردیم، که با دست پر برگردند. ولی هر چهارنفرشان بمرور شروع به مسموم ساختن ذهن من کردند، یکی شان می گفت رویا گاه با تلفن با مردی حرف میزند و غش غش می خندد، دیگری می گفت پسر همسایه روبرویی تان، توی نخ رویاست، حتی برایش دو تا گلدان آورده! سومی می گفت خوب توی مهمانی ها نگاه کن، چشم رویا بدنبال پسرخاله اش می دود! من ابتدا قضیه را جدی نگرفتم، ولی وقتی شب وروز آنها درگوشم زمزمه میکردند، من آگاهانه یا ناآگاهانه به این مسائل نظر می کردم، هر حرکتی را منفی و با تردید و شک نگاه می کردم، بطوری که حتی تعارف کردن و مهربانی، خنده و شوخی رویا با همسایه و مردان فامیل برای من معنای دیگری پیدا کرده بود.
خواهر بزرگم عقیده داشت رویا قبلا زندگی شلوغی داشته، حتی عکس هایی را که نمی دانم از کجا آورده بود، به من نشان داد، که در زمان مدرسه، رویا با پسرها درحال رقص و شوخی و بوسه بود، من تحت تاثیر همین ها، دو سه بار با رویا درگیر شدم، از او خواستم دیگر مهدی پسرخاله اش را به مهمانی های ما دعوت نکند، گلدان های همسایه را پس بدهد، آلبوم های دوران مدرسه اش را بسوزاند. همین جرو بحث ها تا آنجا ادامه یافت که یک شب من به صورت رویا سیلی زدم و او را زنی دروغگو و خیانتکار لقب دادم. رویا همان شب چمدان بست وبا بچه ها به خانه پدر ومادرش رفت و پیغام داد آماده طلاق است.
خواهرانم همان شب بروی کامپیوتر من، تصویر دهها دختر خوشگل و خوش اندام آشنا در ایران را نشانم دادند، که می توانند بهترین همسر و همدم من باشند و من طی دو سه روز با چند نفرشان چت زدم و یکی را هم پسندیدم.
روزی که وکیل رویا تقاضای طلاق و روز دادگاه را برایم فرستاد، من تنم لرزید و با خودم گفتم این چنین سریع همه چیز تمام شد؟ در همان حال خواهر بزرگم وارد اتاق شد، روبرویم نشست و گفت سعیدجان! جلوی طلاق ات را بگیر! گفتم چرا؟ گفت من باید با شرمندگی بگویم، که نقشه انتقام ما از تو، بخاطر توجهات، محبت ها و نوازشهای دائمی از پدر ومادر، بتو و سالها بی اعتنایی و بی تفاوتی آنان بما، تو را به چنین بن بستی برده، وگرنه رویا زن خوبی است، زن فداکار و مهربان، نجیبی است، این ما هستیم که با قلب سیاه مان آمده ایم زندگی پر از عشق و خوشبختی تورا ویران کنیم، ترا بخدا برو به دنبال رویا، او را به خانه برگردان.
من که همه وجودم می لرزید، در یک لحظه یاد هشدار پدرم، یاد سالها حرکات و رفتار کینه توزانه خواهرانم افتادم، بلافاصله سوار اتومبیل شده و به سراغ رویا رفتم، در برابر پدر و مادرش به پایش افتادم، طلب بخشش کردم، خواستم به خانه برگردد.
غروب با رویا و بچه ها به خانه برگشتیم، ولی هیچ خبر و نشانه ای از خواهرانم نبود، یک نامه کوتاه روی میز بود نامه عذرخواهی و خداحافظی… رویا پرسید چرا؟ گفتم قصه درازی دارد، بعدا برایت خواهم گفت.

1321-2