1321-1

هوشنگ از نیویورک:
همچنان خصلت های ایرانی ات را حفظ کن!

روزی که با افسانه ازدواج کردم، بقول خودش تنها ایراد من، کمک کردن بیریا به مردمی بود، که گاه آنها را نمی شناختم. افسانه می گفت متاسفانه همه آدم ها قدر محبت و فداکاری، یاری را نمی فهمند، شاید در بعضی موارد هم راست می گفت، چون بارها پیش آمد که من با همه وجود به انسانی کمک کردم، ولی جوابش این بود که چرا؟ چه توقعی داری؟ من اهل جبران نیستم!
بهرحال این خصلت من بود، وقتی می دیدم، انسانی نیازمند است، قدم پیش می گذاشتم، با دل و جان کمک می کردم، اصلا هم انتظار جواب و جبران هم نداشتم و خودبخود در همین مسیر با حوادث گوناگون روبرو می شدم.
حدود 12 سال پیش بود، من و افسانه و دخترهایمان با اتومبیل از سن دیه گو به سانفرانسیسکو میرفتیم، یک سفر 20 روزه برای دیدار فامیل و دوستان قدیمی مان در کالیفرنیا بود.
درنیمه راه، حدود ساعت 7ونیم شب، من متوجه اتومبیلی شدم، که با خطای یک موتورسوار، از جاده خارج شد و از روی یک تپه معلق گردید، من بلافاصله ترمز کردم، افسانه فریاد زد: ترا بخدا توقف نکن، برای خودت دردسر می سازی، اجازه بده من به 911 زنگ بزنم. گفتم تا تو تلفن بزنی، من باید بدانم چه بلایی سر این آدم ها آمده است.
علیرغم میل افسانه و بچه ها، من به آن سوی رفتم، اتومبیل در گوشه ای معلق مانده بود، گردو خاک و دود و حتی شعله های کوچک آتش مرا به وحشت انداخت، هراسان به سوی آنها رفتم، صدای ناله و گریه وفریادشان همه جا را پر کرده بود. من در حالی که دستهایم بخاطر آتش آسیب دید، همه سرنشینان اتومبیل را بیرون کشیدم، همه زخمی شده بودند، یکی دو نفرشان بیهوش بودند، سرانجام افسانه و بچه ها هم بمن پیوستند، آنها را از اتومبیل دور کردیم و درست در لحظه ای که آنها را کنار اتومبیل خود نشاندیم، اتومبیل شان آتش گرفت و در آن لحظه بود، که افسانه بمن نگاهی کرد و گفت چه بموقع نجات شان دادیم.
به پدر خانواده که مرد میانسالی بود، آب خوراندیم، بروی بقیه پتو انداختیم، تا سرانجام آمبولانس، پلیس و آتش نشانی از راه رسیدند یکی ازمامورین عمل مرا ستود، دیگری گفت با جان خودت بازی کردی، سومی گفت معمولا هیچکس این چنین تن به خطر و دردسر نمی دهد، چهارمی پرسید اهل کجایی؟ گفتم از نیویورک می آئیم، ولی اصلا ایرانی هستیم، گفت باید حدس می زدم، چون انسانهائی چون شما، بدون توجه به دردسرها و خطرها، تن به این گونه ریسک ها می دهید.
پدرخانواده درحالی که به درون آمبولانس منتقل می شد، دست مرا گرفت و گفت در همه عمرم، این فداکاری تو را فراموش نمی کنم، بعد شماره تلفن اش را داد که من بعدا با او تماس بگیرم، ولی متاسفانه من شماره را گم کردم، پلیس سئوالاتی از ما کرد و تلفن و آدرس ما را گرفت و رفت.
ما تا به سانفرانسیسکو برسیم، همه حرف و بحث مان درباره آن خانواده بود، وقتی هم به خانه فامیل و دوستان رسیدیم، تا دو سه روزی دراین باره سخن می گفتیم، خیلی ها ما را سرزنش می کردند، که نباید دست به چنین کاری می زدیم، آنها حتی توجهی به تلفن ما و تماس ما با پلیس و 911 هم نداشتند. فقط می گفتند شانس آوردید که کسی شما را سو نکرد، یا تصادف را گردن شما نیانداخت! بعد از آن حادثه، من همچنان با این خصلت زندگی کردم، بارها خود را به خطر انداختم، تا دیگری را نجات بدهم. البته به مرور آموختم، که چگونه عمل کنم، که برای خودم دردسری پیش نیاید. چون 3 سال پیش هم، من در یکی از خیابان های نیویورک به کمک پیرزنی رفتم، که بدلیل آلزایمر با وجود کمک های جانانه من، به پلیس مرا بعنوان مقصر معرفی کرد و اگر پلیس گذری بدادم نمی رسید، کارم زار بود.
زندگی من، اخلاق وخصلت تغییرناپذیر من، همچنان با من بود، تا 3ماه پیش دخترم و دامادم بیک کلاب رفتند، تا در جشن تولد دوستی شرکت کنند، نمی دانم چرا آن شب دل من شور میزد، حدسم درست بود، چون نیمه شب دامادم زنگ زد و گفت به دردسر بزرگی افتاده اند، پرسیدم چه شده؟ گفت در کلاب تیراندازی شد، چند نفر با چاقو همدیگر را زخمی کردند، یکی از مجروحین، کسی بود که قبلا برسر پارکینگ با ما درگیر شده بود، وقتی پلیس آمد، او ما را یکی از عوامل درگیری و حتی مجروح شدن خود معرفی کرد و اینک ما در بازداشت هستیم.
من سراسیمه، بدون اینکه با افسانه حرفی بزنم، راه افتادم و درست لحظه سوار شدن به اتومبیل، افسانه از پنجره طبقه بالا فریاد زد باز هم داری میروی برای خودت، یک دردسر تازه بسازی؟ بعد هم ادامه داد تا تو این خانواده را به خاک سیاه نیاندازی دست بردار نیستی.
من خودم را به مرکز پلیس رساندم، آنها اجازه ملاقات ندادند، گفتند فردا صبح وکیل تان را بفرستید، من فهمیدم قضیه بدجوری در هم گره خورده است، من بعد از گفتگوی تلفنی با یک وکیل آشنا، نگران به خانه برگشتم، چاره ای جز بازگویی ماجرا به افسانه نداشتم، او به گریه افتاد، گفت همین امروز وکیل بگیر، گفتم نگران نباش، با یک وکیل حرف زدم، ساعت 11ونیم آنجا خواهد بود.
دو روز بعد بچه ها با پرداخت مبلغ بالائی، موقتا آزاد شدند، من خوب میدانستم آنها بیگناه هستند، ولی وکیل مان می گفت آن آقای مجروح و دو سه نفر دیگر با شهادت و بازجویی، کار را خراب کرده اند، همه امید ما به هیئت ژوری و قاضی و دادگاه است.
20 روز بعد دادگاه تشکیل شد، من و افسانه هم رفته بودیم، از سوی آن آقا، یک وکیل بسیار پرحرف و مهاجم آمده بود، بطوری که افسانه درهمان برخورد اول گفت: این آقا بچه ها را می فرستد پشت میله های زندان و زندگی ما ویران میشود.
بعد از لحظاتی قاضی پیدایش شد، من جلوتر نشسته بودم، نگاهی عمیق به من انداخت، من به احترام نیم خیز شدم و سلام کردم، سری تکان داد، دامادم پرسید قاضی را می شناسی؟ گفتم نه، ولی چهره اش بنظرم آشنا می آید، دخترم گفت کاش یک هم کلاسی، همسایه ای، آشنای دوری باشد.
بعد از جنگ وکلا، حرفهای دو طرف و گریه بی امان دخترم و اشک بی پایان افسانه، قاضی از طرف مقابل پرسید شما چه مدرک و دلیلی دارید که ثابت می کند، این آقا و خانم به شما حمله کردند؟ چون دوربین های کلاب، چنین صحنه ای را نشان نمیدهد! شاکی گفت اینها ایرانی هستند، در خصلت شان حمله و کشتن عادی است! در همان لحظه وکیل اش برسرش فریاد زد ساکت باشد، ولی قاضی قضیه را رها نکرد، بلافاصله دستور داد، شاکی را از سالن دادگاه بیرون کنند، بعد از شاهدان خواست به سئوالات وکلا جواب بدهند و با چهره ای جدی گفت اگر دروغ وکلک در کارتان باشد، از همین جا روانه زندان میشوید! این حرف انگار همه را تکان داد، سه نفرشان حاضر به بازجویی نشدند، یکی درهمان برخورد اول به وکیل ما گفت من مطمئن نیستم که این آقا و خانم به این شخص حمله کردند!
بعد از یک تنفس کوتاه، با حرفهای بسیار جدی و تکان دهنده قاضی، همه چیز دگرگون شد، حتی شاکی پرونده دختر و داماد من شدند و من و بچه ها حیران مانده بودیم، که این فرشته، این قاضی انساندوست و مسئول از کجا آمد؟
وقتی از دادگاه بیرون می آمدم و دخترم در آغوش مادرش از شوق می گریست، قاضی روبرویم ظاهر شد. جلوتر آمد، بی اختیار مرا بغل کرد و گفت شاید فراموش کرده اید، که من و خانواده ام را در فری وی سن دیه گو، از میان شعله های آتش نجات دادید؟ من هیچگاه چهره شما را فراموش نمی کنم!
از جمع چنان خانواده ای هیچگاه یک مجرم بیرون نمی آید، من گریه ام گرفت، قاضی را در آغوش فشردم، و او در گوشم گفت همچنان خصلت های ایرانی ات را حفظ کن و با خانواده من در تماس باش.

1321-2