1321-1

ناصر از لس آنجلس:
خانه بدون تو خالی است

من و میترا همسرم، همه هم و غم خود را گذاشته بودیم، تا بچه ها را یکی یکی روانه خارج کنیم، ترتیبی بدهیم، که در بهترین دانشگاه ها تحصیل کنند و آینده ای زیبا برای خود بسازند. همین سبب شده بود، بکلی خودمان را فراموش کنیم، بجای اینکه چون خیلی از هم سن و سالهای خود، همه زندگی و مستغلات خود را بفروشیم و به امریکا یا اروپا برویم وخانه ای بخریم وسرمایه خود را در حساب بانکی بگذاریم و از بهره اش راحت زندگی کنیم، بمرور آنچه داشتیم برای بچه هایمان حواله کردیم.
از 15 سال پیش، که بچه ها با حواله های ما بمرور در امریکا جا افتادند، تحصیلات خودرا یکی بعد از دیگری پایان دادند، برسر شغل و بیزینس خود رفتند، ما آخرین اقدام خود را هم به انجام رساندیم، آنچه بقولی قرار بود، بعد از رفتن مان به آنها برسد، پیشاپیش برایشان حواله کردیم، تا خانه ای بخرند و بیزینس راه بیاندازند. بچه ها با تعجب و تحسین و سپاس، مرتب به ما زنگ می زدند و از آن همه عشق و یاری ها تشکر می کردند و ما خوشحال از شادی و رضایت بچه ها، شب ها راحت سر به بالین خواب می گذاشتیم.
با دعوت بچه ها، ما هر سال یکبار به امریکا می آمدیم، برایشان همچنان سوقات وهدایای ارزشمندی می آوردیم، چند ماهی با آنها می ماندیم، بعد سر راه به فامیل و دوستان قدیمی سر میزدیم.دو سال پیش من تنها عشق بزرگ زندگیم میترا را از دست دادم، دیگر تحمل زندگی زیر سقف آن خانه را نداشتم، به پیشنهاد بچه ها به امریکا آمدم و درخانه دو پسر بزرگم که همسایه هم بودند، ساکن شدم وهمه عشقم را به پای سه نوه خود ریختم، که ابتدا با من غریبه بودند، ولی بمرور به من عادت کردند.
من دلم می خواست نوه هایم فارسی بیاموزند، ولی هیچ فشاری بر آنها نداشتم، هر بار با فراگیری حروف و جمله و عددی و خلاصه سخنی از زبان فارسی، به آنها هدایایی می دادم و با آنها به رستوران و فروشگاه میرفتم و به دلخواه شان خرید می کردم، بچه ها را من به مدرسه می بردم و می آوردم، خودبخود با آنها، انگلیسی هم سخن می گفتم و خیلی زودتر از آنچه تصور می شد، با لهجه امریکایی، با آنها حرف میزدم، بارها مسائل و مشکلات شان را با من در میان می گذاشتند، من برای اینکه بیشتر به آنها نزدیک و صمیمی شوم، با آنها به تماشای سریال ها و برنامه های دلخواه شان می نشستم، کتاب هایی درباره تربیت و تعلیم بچه ها می خواندم، تا آنجا که گاه در برابر خواسته های آنها می ایستادم و با دلیل و منطق با آنها روبرو می شدم وهمین مرا بیشتر به آنها نزدیک کرده بود.
یکی از نوه ها، از پسر بزرگم و دو نوه دیگر از پسر کوچکترم بودند، یکی از عروس هایم با من در همه زمینه ها موافق و همراه بود، ولی عروس دیگرم با عقاید خاص خود، گاهی با من در مورد برخورد با بچه ها، میدان دادن به آنها، مخالفت می کرد، اما من سعی داشتم با او برخوردی نداشته باشم و با توجه به ایده ال های او، با بچه ها همراه شوم.
در طی 4 سال بچه ها، براحتی به زبان فارسی می نوشتند و می خواندند، حتی درباره قهرمانان تاریخی ایران چون سوپرهیروهای امریکایی، از من می پرسیدند، یکی از آنها درباره حماسه های فردوسی با دیزنی حرف زده بود، دیگری درباره تاریخ کهن ایران و فیلم ناهنجار 300 به بیشتر مقامات هالیوودی و سازندگان فیلم اعتراض کرده بود.
من بعضی اوقات چنان به آنها می بالیدم، چنان احساس غرور و سربلندی می کردم، که بغض گلویم را می گرفت، به گوشه ای پناه می بردم، تا بچه ها اشکهای مرا نبینند، آنها مرا استوارترین مرد روی زمین می شناختند و در عین حال مهربان ترین و صبورترین، این القابی بود که خود بمن می دادند و من همه خستگی روزها و شبهایی که برایشان می گذاشتم، از تنم خارج می شد.
بچه ها بمرور وارد دبیرستان و کالج شدند، یکی دو تا از نوه های دیگرم نیز به نوعی به آنها پیوسته بودند، بخصوص نوه ی خردسالم از عروس امریکایی ام، که با کنجکاوی واشتیاق از من درباره تاریخ ایران می پرسید و حتی یکبار مرا به دیدار لوحه حقوق بشر کورش برد.
هرچه بچه ها بزرگتر می شدند، از من فاصله می گرفتند، چون دنیای خاص خود را داشتند، من هم ناراحت نبودم، به خود می گفتم وظیفه ام را در مورد آنها به حد کمال انجام داده ام، همین که در سیزده بدرها، نوه های درواقع امریکایی من، با اطرافیان به فارسی حرف میزدند، همین که درباره هفت سین و مراسم نوروزی، چهارشنبه سوری به دوستان خود توضیح می دادند، برای من کافی بود.
در این میان یک عروس ایرانی که از ابتدا با من مخالفت هایی داشت وعروس دیگر استرالیایی ام، به بهانه های مختلف برسر بچه ها، به پروپای من می پیچیدند، دو سه بار برسرم فریاد زدند که چه اصراری داری بچه ها را ایرانی بار بیاوری؟ من توضیح می دادم اصلا چنین اصراری ندارم ولی ترجیح می دهم، آنها ضمن بزرگ شدن در این سرزمین و بقولی در زادگاه شان، با فرهنگ، زبان و تاریخ سرزمین پدری شان نیز آشنا شوند. آنها معتقد بودند، من بیش از حد معمول، بچه ها را به سوی ایرانی شدن برده ام، بهتر است دیگر آنها را تنها بگذارم. من چنین نمی خواستم و چنین نیز نباید پیش می آمد، چون همه نفس من، نیرو و انرژی من این بچه ها بودند. سعی کردم تاحد ممکن با فاصله وبا احتیاط با بچه ها برخورد کنم، گرچه این خود بچه ها بودند، که مرتب به سراغ من می آمدند و به بهانه های مختلف سر حرف و بحث را باز می کردند، همزمان آن دو عروس مخالفم نیز، آنها را باز می داشتند و یکی دو بار هم به پسرانم گوشزد کردند، که پدرت بدجوری بچه ها را از فضای فکری و سرزمینی که در آن بدنیا آمده اند، دور می کند و بکلی می کوشد آنها را با این فرهنگ غریبه سازد! من که براستی چنین نیتی نداشتم و در مقام دفاع برآمدم، که جرو بحث تندی را بدنبال داشت و همان شب نیز هر دو عروسم، به پسرانم پیشنهاد دادند، من مدتی به ایران سفر کنم و بچه ها را به حال خود بگذارم. این پیشنهاد دل مرا شکست، همه امیدهایم را برباد داد، درحالیکه احساس می کردم همه بدنم خورد و خاکشیر شده، چمدان ها را بستم و به توصیه آنها با نامه از بچه ها خداحافظی کردم و یکی از عروس ها مرا در فرودگاه پیاده کرد و رفت.
هنوز 4 ساعت به پرواز من مانده بود، روی یک صندلی نشسته بودم و به روزهای خوش وخاطره انگیزی که با نوه هایم داشتم فکر می کردم وبی اختیار اشکهایم سرازیر بود، رهگذران با ترحم نگاهم می کردند، یکی از آنها پرسید کسی را از دست داده ای؟ آرام گفتم آرزوهایم را.
در یک لحظه تصمیم گرفتم صدای نوه هایم را برای آخرین بار بشنوم بیکی از آنها تلفن زدم و گفتم راهی ایران هستم، نوه ام فریاد زد کجا؟ ایران؟ بعد پرسید الان کجائی؟ گفتم فرودگاه، گفت همانجا بمان، تا تماس بگیرم، گفتم مادرتان ناراحت میشود، گفت شما نگران مادرم نباشید، ترس توی دلم ریخت، نمی خواستم رابطه آنها را بهم بریزم، تحمل دیدن چهره خشمگین عروس هایم را نداشتم.
ساعتها در پی هم گذشت، من از گیت گذشتم و با ساک خود بسوی آخرین ایستگاه پرواز رفتم، هنوز بروی مبل ننشسته بودم، که دو مامور گارد فرودگاه به سراغم آمدند و گفتند با شما کار دارند، با آنها راه افتادم، بیرون گیت همه نوه هایم را دیدم، با عروس امریکایی و عروس بزرگ ایرانی، که همه با هم دست تکان می دادند، فریاد میزدند، با خودم گفتم منظره ای از این زیباتر هم میشود؟ چنان در آغوش آنها گم شدم، که همه مسافران فرودگاه به تماشا ایستاده بودند.
هربار خواستم حرفی بزنم، نوه ها جلوی سخن گفتن ام را گرفتند و گفتند دیگر جای حرف و سخنی نیست، خانه بدون پدر بزرگ خالی است.

1321-2