1321-1

بیژن از تگزاس:
مادری که همه جوانی اش را به پای ما ریخت

در سال 1980، پدرم تصمیم به ترک ایران گرفت، می گفت تا این سرزمین روی آرامش به خود ببیند، ده پانزده سالی وقت می برد، من نگران تحصیل و آینده شما هستم، مادرم نیز با او موافق بود، فقط نگران دوری ما از خانواده و هم سن و سالان مان بود.
همه به پاریس آمدیم، در شهری که پدرم تحصیل کرده و دوستان و آشنایانی داشت، خوشبختانه خیلی زود پدرم به زندگی ما سر و سامان داد، خانه ای در حومه پاریس خرید، یک رستوران مدیترانه ای هم راه انداخت، بدست یک منیجر فرانسوی داد و خود و مادرم همه نیروی خود را برای آینده ما بکار گرفتند.
من و سه برادرم در سنین 2 تا 9 ساله بودیم، پدرم اصرار داشت، همه به دانشگاه برویم، مدرک تحصیلی بالایی بگیریم و مادرم می گفت بکلی خوشی های خود را فراموش می کند، تا ما به هدف هایمان برسیم.
پدرم به سه زبان فارسی، انگلیسی و فرانسه سخن می گفت، مادرم که به مدرسه امریکایی ها رفته بود، به زبان انگلیسی تسلط داشت و هر دو در اندیشه شروع یک کار مشترک هم بودند.
در یکی از تعطیلات آخر هفته، با اتومبیل راهی یکی از شهرهای جنوب فرانسه بودیم، تا با دوستان قدیمی پدرم دیدار کنیم، در طی مسیر دو سه بار پیاده شده و غذا و چای و قهوه و بستنی خوردیم و کلی خندیدیم و دوباره راه افتادیم.
تقریبا به آن شهر نزدیک شده بودیم، که قرار شد در یک رستوران همه نفسی تازه کنیم، لباس تمیزتری به تن کنیم و بعد راهی شویم. بعد از 20 دقیقه، با صدای ترمز شدید اتومبیل ها، بیرون پریدیم، من در نهایت حیرت و ترس، اتومبیل مان را دیدم که در هوا معلق شده و بروی یک اتومبیل دیگر سقوط کرد و همزمان یک تریلی جلوی رستوران معلق شد و آتش گرفت.
غوغائی برپا گردید، صدای فریاد وجیغ و گریه از هر سویی می آمد، مادرم در میان جمعیت می دوید، ما بچه ها سرگردان مانده بودیم، تا بعد از یک ساعت مشخص شد، پدرم و چند راننده دیگر درون اتومبیل های خود سوخته اند و بقول مادرم همه امیدهای ما نیز سوخت.
ما دوستان پدر را خبر کردیم، یک هفته در اندوه و اشک در خانه هایشان ماندیم بعد سوار برقطار به خانه اندوه خود بازگشتیم. هیچکدام نمی دانستیم چه باید بکنیم، اشکهای مادرم بند نمی آمد، ولی در همان حال می گفت بچه ها، نگران نباشید من با همه نیرویم زندگی شما را می چرخانم، من دور جوانی وزندگی خودم را خط می کشم.
تا ما دوباره به زندگی عادی برگردیم، اقلا 6 ماه طول کشید، عموها و دایی ها از ایران و امریکا وکانادا به دیدارمان آمدند، ولی از دست آنها کاری برنمی آمد، چون همه باید بلافاصله به سر کار و زندگی خود باز می گشتند.
مادر همانطور که قول داده بود، دست بالا کرد و ضمن سرپرستی رستوران، شب و روز به ما و به تحصیل مان، به خواسته هایمان می رسید. مادر واقعا نگذاشت ما جای خالی پدر را احساس کنیم، چون همه آنچه او برایمان انجام می داد، مادر هم در پی انجام اش بود. ما هیچکدام نفهمیدیم، مادر براستی دور همه جوانی وخوشی ها و آرزوهای خود را خط کشیده و جای پدر را بطور کامل گرفته است. گاه از زبان اطرافیان، مسافرانی که از ایران می آمدند، می شنیدیم که می گفتند پروانه خانم داری پیر میشوی، کمی هم به فکرخودت باش! مادر می گفت این چهار بچه بمن سپرده شده اند. من تا اینها را به ثمر نرسانم، آرام نمی گیرم.
ما بمرور بزرگ شدیم، تحصیلات خود را پایان دادیم، هر کدام شغلی برگزیدیم و هر کدام به سویی روانه شدیم، یعنی بعد از بیست و چند سال، بدون حضور مادر، من در نیویورک ازدواج کردم، برادر دیگرم به کانادا رفت و زندگی مستقل خود را شروع کرد، سومی به استرالیا رفت و چهارمی راهی چین شد. یعنی بعد از آن همه سال، مادر در پاریس تنها ماند، او همچنان عاشقانه برای ما هدایایی می فرستاد، می کوشید خود ویزا بگیرد و به دیدارما بیاید، ولی ما آنچنان سرگرم کار و زندگی خود بودیم، که کمتر متوجه ورود و خروج مادر می شدیم.
حدود 12 سال پیش مادر در پاریس بیمار وبستری شد، ولی ما بدلیل گرفتاری کاری و زندگی و مشغله شخصی خود، فقط برایش گل فرستادیم و تلفنی دو سه بار حالش را پرسیدیم. مادر هم گله ای نداشت، تا دورادور شنیدیم حالش خوب شده. دیگر هیچ خبری از او نداشتیم، تا برادر کوچکم در استرالیا بیمار شد، باز هم این مادر بود، که سراسیمه خودش را به سیدنی رساند و تا پایان عمل جراحی و گذراندن دوره نقاهت کنار برادرمان ماند و ما به چند تلفن بسنده کردیم.
باور کنید، تمام این سالها بجز برادر کوچکم، که کمی بخود آمده بود، ما بکلی یادمان رفته بود، که مادر در آن سالهای سخت، تنها و بدون یاور، ما را در بهترین شرایط بزرگ کرد، دنبال تحصیل و تخصص مان را گرفت، درهمه لحظات زندگی مان، کنارمان بود، ولی ما در هیچ حادثه و رویداد مهم زندگی مان، او را سهیم نکردیم. حتی دردوران بیماری اش نیز با چند سبد گل و دو سه پیام تلفنی، او را از سر وا کردیم، ما حتی وقتی شنیدیم مادر همه پس انداز خود را برای بازسازی زندگی برادر کوچکم بکار برده و او را باز هم سر و سامان داده، یک تشکر ساده هم نکردیم، انگار این مادر ستم دیده و از خود گذشته، وظیفه داشته همه عمر خود را به پای ما بریزد و هیچ جوابی نگیرد.
ازحدود 9 سال پیش ما دیگر مادر را فراموش کردیم، چون من و دو برادر دیگرم، سرگرم زندگی بچه های خود و بیزینس هایمان شدیم. بعد هم بیماری همسر من، شکست تجاری برادر دیگرم، ازدواج دوم برادرم سومی و طلاق برادر چهارمی، فرصتی پیش نیاورد، تا حال مادر را بپرسیم.
یکروز برادرکوچکم زنگ زد و گفت ما سالهاست از مادر بی خبریم، تلفن هایش نیزجواب نمی دهد، من تصمیم گرفته ام به پاریس بروم ، گفت راستش بیماری تازه من، پرستاری و مهر مادر را به یادم آورد، احساس کردم چقدر بدون او بیکس هستم.
همه با هم قرار گذاشتیم در اولین روز تابستان، که مصادف با سالگرد پدرمان بود، راهی پاریس بشویم، در یک هتل معروف قرار گذاشتیم، فردا بعد از ظهر، راهی رستوران شدیم، با خود گفتیم حتما رستوران همچنان پا برجاست.
به آن آدرس رفتیم، ولی خبری و نشانی از رستوران نبود، بکلی آن خیابان تغییر کرده بود، به سراغ یکی از دوستان پدر رفتیم، که کمپانی بزرگی در منطقه شانزه لیزه داشت، با پسرانش روبرو شدیم، سراغ مادر را گرفتیم. با حیرت نگاهمان کرد وگفت بعد از این همه سال سراغ مادرتان را می گیرید؟ آن مادری که آوازه فداکاری و گذشت و مهربانی اش در جمع ایرانیان پاریس سالها پیچیده است؟ او به ما آدرس جدیدی داد، غروب بود که در بزرگ یک ساختمان قدیمی را زدیم، خانمی در را گشود، سراغ مادر راگرفتیم، با لحن عجیبی گفت شما پسران چنین مادری هستید؟ جوابی ندادیم، با او پله ها را پیمودیم، وارد یک ساختمان بزرگ شدیم، مادر در آشپزخانه غذا می پخت و 5 کودک و نوجوان 5 تا 10 ساله در اتاق ها بدنبال هم می دویدند. مادر با دیدن ما، همه صورت شکسته اش شگفت، او را به آغوش گرفتیم، در همان حال پرسیدیم این بچه ها از کجاآمده اند؟ گفت آنها را به فرزندی پذیرفته ام، وقتی دسترسی به بچه های خودم و نوه هایم و عزیزانم ندارم، وقتی همه فراموشم کرده اند، کوشیدم دنیای دیگری برای خود بسازم، با اینها خوشم، انگار شما را می بینم که دوباره بچه شده اید و دوباره قد کشیدید، گاه آنها را با نام شما صدا می زنم.
شرمنده کنارش نشستیم، قسم خوردیم دیگر تنهایش نگذاریم، حامی و پشتیبان اش باشیم. او را در بزرگ کردن برادرها وخواهرهای تازه مان یاری بدهیم. باور کنید در طی دو سه ساعت صورتش باز شد و پوستش برق زد، انگار سالها جوان شده بود. مادری که بجرات همه جوانی اش را به پای ما ریخت و هیچ توقعی هم نداشت.

1321-2