1321-1

فریبا از اورنج کانتی:
مهمان کوچولو و بی زبان خانه ما

من تا روزی که، آن حادثه در زندگی دخترم پیش نیامد، و آن سگ وفادار را به خانه نیاوردیم، معنا و مفهوم علاقه به یک حیوان خانگی را درک نمی کردم.
درست 10 سال پیش بود، که دخترم سارا با عشق پرشوری با مرد مورد علاقه خود ازدواج کرد، همه آنها را رومئو ژولیت صدا می زدیم، چون لحظه ای از هم جدا نمی شدند، سایه به سایه هم می آمدند، من بیش از همه خوشحال بودم، چون روحیه دخترم را می شناختم و می دانستم که این عشق او را به زنی پرشور، فعال، خستگی ناپذیر و یاری رسان مبدل کرده است. یکسال بعد از این ازدواج عاشقانه، آنها برای سالگرد وصلت شان، به هاوایی رفتند، دخترم مثل پرنده درحال پرواز بود. یادم هست روز چهارم، تلفن زنگ زد، من گوشی را برداشتم، نمی دانم چرا در یک لحظه، دلم شور زد، انتظار خبر بدی را داشتم. سارا بود، از شدت بغض قادر به سخن گفتن نبود، مرتب می گفت شوهرم رفت، مادرجان، شوهرم رفت، من تنها شدم. من که کنترل از دست داده بودم، فریاد میزدم یعنی چه از دست رفت؟ چه برسرش آمد؟
سرانجام فهمیدم، شوهر عاشق و مهربان و بی همتای دخترم در یک حادثه قایق سواری، جان از کف داده است.
من و شوهرم علیرغم گرفتاریهای کاری و مالی، بلافاصله به هاوایی پرواز کردیم و بعد از یک هفته به اورنج کانتی برگشتیم.
«سارا» قابل کنترل نبود، او شب و روز اشک می ریخت، غذا نمی خورد، به در و دیوار مشت می کوبید، همه ایمان و اعتقادش را از دست داده بود، من او را بارها نزد روانشناس بردم، از یک روانپزشک معروف کمک گرفتیم، گاه با داروهای سنگین او را می خواباندیم، ولی او آرام نمی گرفت، تا بعد از 20 روز، یکی از دوستان نزدیکش، یک سگ کوچولو، برایش هدیه آورد، ما اعتراض کردیم، که او آمادگی نگهداری از سگ را ندارد، اصولا خانه ما، تا امروز پذیرای حیوان خانگی نبوده است، ولی دوستش اصرار داشت، که این مهمان کوچولو را بپذیریم. سارا روزهای اول از سر ترحم به این مهمان تازه می رسید، ما به چشم می دیدیم، که کم کم این مهمان تازه، ساعتها بر بالین سارا می نشیند، او را صبح ها با نوازش بیدار میکند، گاه در آغوش او آرام می خوابد.
هر بار که سارا از تخت پائین می آمد، یا از اتاقی به اتاق دیگر میرفت، مهمان تازه که حالا نامش را «سمی» گذاشته بودیم. سایه به سایه سارا میرفت، هرگاه او اشک می ریخت، جلویش می نشست و نگاهش می کرد. هرگاه سارا بدلیلی خانه را ترک می گفت، بدنبالش می دوید، جلوی در خانه ساعتها می نشست وحتی اشک می ریخت تا او برگردد.
ما همان روزها فهمیدیم که سارا حامله است، او یادگار عشق بزرگ زندگیش را در درون خود داشت، این مسئله بیشتر ما را در اندوه فرو برده بود، ولی عجیب اینکه اشکهای سارا بند آمده بود، بعد از 3ماه دیدیم که سارا در خلوت خود با «سمی» حرف میزند، انگار با شوهرش حرف میزد!
سمی در روز تولد سیروس، آنقدر قد کشیده بود، که تا بلندای قد سارا بالا می پرید، دو روزی که سارا در بیمارستان بود، اشکهای سمی بند نمی آمد، آنروزها کمتر کسی باور می کرد، که یک سگ خانگی برای صاحبش اشک بریزد، ولی ما به چشم خود دیدیم و باور کردیم، که سگها هم احساس دارند، دلتنگ می شوند، غصه می خورند و وقتی سیروس را به خانه آوردیم، حسادت را در چهره و حرکات سمی دیدیم و این سارا بود که با مهر فراوان از هر دو مراقبت می کرد، به هر دو عشق می داد و هر دو را چون فرزند خود کنارش می خواباند، سمی با سیروس بزرگ می شد، مراقبش بود، کسی حق نداشت برسر سیروس فریاد بزند، یا اسباب بازیهای او را بردارد، چرا که سمی فریاد میزد، ژست حمله می گرفت! من بارها به چشم دیدم و به گوش شنیدم، که سارا با سمی و سیروس حرف میزد، هر دو در سکوت به حرفهایش گوش می دادند، هر دو آرام کنارش به خواب می رفتند.
وقتی سیروس 2 ساله شد، یکروز بدلیل بی احتیاطی و مشغله من و سارا، خود را به بیرون اتاق و جلوی استخر رساند و در یک لحظه ما متوجه فریادهای سمی شدیم که به هر سویی می دوید، کفش ما را می کشید، انگار به ما التماس می کرد، بعد که هردو بدنبالش رفتیم، خود را وسط استخر انداخت، تا سیروس را که در آستانه غرق شدن بود، نجات بدهد، ما هر دو بدرون استخر پریدیم، سیروس را نجات دادیم. هر دو گریه می کردیم، گرچه به موقع به دادش رسیده بودیم، ولی هر دو از ترس می لرزیدیم، در همان حال هر دو فراموش مان شده بود «سمی» را از استخر بیرون بیاوریم، او لرزان و گریان به دیواره استخر چسبیده بود و نفس نفس میزد، وقتی او را بیرون آوردیم، بلافاصله به سراغ سیروس رفت و دست و پای او را لیسید، انگار می خواست مطمئن شود، او سالم است.
این حادثه شناخت تازه ای بود، از این حیوان فداکار و مهربان، که براستی سیروس را نجات داد، عجیب اینکه بعد از این حادثه، هر بار سیروس خود را به سوی حیاط می کشید، سمی فریاد میزد، همه را خبر می کرد، تا حادثه تازه ای اتفاق نیفتد.
درست 4 سال پیش بود، که سارا در سالگرد درگذشت شوهرش و تولد سیروس، چنان دچار اندوه و افسردگی شد، که با چند قرص خواب آور به بستر رفت، درحالیکه ما نمی دانستیم، همزمان قرصهای دیگری هم خورده است، حدود ساعت 5 صبح بود، که با صدای فریادهای سمی و بیقراری غیرطبیعی او، ما خود را به طبقه بالا رساندیم، من با وحشت متوجه شدم به سختی نفس می کشد، بلافاصله 911 را خبر کردیم و او را به بیمارستان رساندیم، همه از ترس به خود می لرزیدیم، نیم ساعت بعد پزشکان خبر دادند، اگر نیم ساعت دیرتر سارا را به بیمارستان می رساندیم، او از دست رفته بود.
فردا صبح وقتی به خانه برگشتیم، «سمی» را دیدیم که پشت در انتظار می کشد و با دیدن ما، بدنبال سارا می گردد، من بغل اش کردم به هر زبانی بود، می خواستم به او بگویم سارا بزودی بر می گردد، چند لحظه بعد او را دیدم که از پله ها بالا می رود، تا مراقب سیروس باشد، در آن لحظه دختر کوچکم بالای سرش بود. تا دوروز بعد که سارا به خانه برگردد، سمی از جلوی در خانه دور نشد، غذا نخورد، حتی بقولی پیش غذاهای خوشمزه اش را هم لب نزد، ما ناچار شدیم، به او آب بخورانیم و با نوازش آرام اش کنیم، به مجرد ورود سارا، سمی بسوی ظرف آب و غذایش رفت و در میان چشمان حیرت زده ما، همه را خورد و بعد هم زیر پای سارا خوابید، انگار ده شب بود نخوابیده بود.
پارسال سارا سرانجام تن به وصلت تازه داد، خوشبختانه این بار هم شوهر خوبی نصیب اش شد، جالب اینکه اولین شرط سارا با شوهرش این بود، که دو موجود زندگیش را بخوبی پذیرا باشد، در هیچ شرایطی از آنها غافل نشود.
سومین حادثه مهم، 4ماه قبل رخ داد، براثر بی احتیاطی یکی از مهمانان، بدلیل آتش سیگار نیم سوخته در گوشه ای از توالت طبقه بالا، شعله های آتش، به اتاق سیروس هم سرایت کرد، در آن لحظات حساس و دور از انتظار این سمی بود، که با سر و صدا و بالا و پائین پریدن هایش، نه تنها سیروس را از درون اتاقش بیرون کشید و نجات داد، بلکه همه اهل خانه و مهمانان را متوجه آتش سوزی کرد.
هرکس از هر سویی می دوید، صدای فریاد جیغ و کمک و بعد هم آتش نشانی وآمبولانس بدلیل سوختگی مختصر دستهای سیروس و سارا، همه فضا پر شده بود، در آن لحظات هیچکس به فکر ناجی این حادثه نبود، من در یک لحظه، سمی را دیدم که زخمی ونالان، در گوشه اتاق نشسته و چشمانش از اشک برق میزند. او را بغل کردم و به سرعت به سوی کلینیک راندم، او را که فداکارترین و مهربان ترین و کم توقع ترین موجود خانه بود وحتی در آن ساعاتی که فراموش هم شده بود اعتراضی نداشت.

1321-2