1321-1

مهدی از لس آنجلس:
پری غمگین

6 سال پیش بود، در اولین روزهای بهار، توی لس آنجلس جنب و جوشی براه افتاده بود، انگار آنروزها مردم حال وهوای دیگری داشتند، بر چهره ها شادی وامید موج میزد و من برای خرید به یکی از فروشگاه های ایرانی رفته بودم، کیسه های سنگین میوه و مایحتاج هفتگی خانه را به هر زحمتی بود، درون صندوق عقب اتومبیل جای دادم و نفسی براحت کشیدم.
در یک لحظه یادم آمد، یک سفارش ضروری همسرم مینا را فراموش کرده ام، دوباره به سوی سوپرمارکت برگشتم، سر راهم متوجه زن پا به سن گذاشته وغمگینی شدم ، که با حسرت رهگذران را تماشا می کرد و آرام آرام اشک می ریخت. بی اختیار جلو رفتم، پرسیدم اتفاقی افتاده؟ بغض اش ترکید و گفت بعد از 4 ساعت، سرانجام یک انسان پیدا شد که حال زار مرا بپرسد، بعد ادامه داد پسرم و عروسم مرا از خانه بیرون کردند! باحیرت پرسیدم یعنی چه بیرون کردند؟ گفت عروسم آلمانی الاصل است، تحمل دیدن مرا ندارد، آنقدر در گوش پسرم خواند، تا عاقبت امروز صبح، پسرم ساک مرا بست و مبلغی در کیفم گذاشت و گفت مادر! ترا بخدا برگرد ایران. قبل از آنکه زندگی مرا از هم بپاشی، گفتم پسر من که کاری نکردم، من که مثل یک کلفت و آشپز شبانه روزی 5 سال است در خانه تو خدمت می کنم، گفت زنم تحمل تو را ندارد، همین روزها خانواده اش از آلمان می آیند، نمی خواهد تو را دیگر ببیند. گفتم کجا بروم؟ گفت با همین پول، تاکسی بگیر، برو فرودگاه، همانجا بلیط بخر و برو ایران، گفتم ولی من زبان خوب نمی دانم، گفت روی یک کاغذ همه چیز را به انگلیسی برایت نوشته ام، مامورین فرودگاه کمکت می کنند، فقط زودتر برو.
امروز صبح با التماس نوه هایم را بغل کردم، بوسیدم و وداع گفتم، پسرم حتی حاضر به خداحافظی هم نشد، عروسم گفت تا بر می گردم خانه، اینجا نباشی! پرسیدم آشنا و فامیلی در لس آنجلس نداری؟ گفت هیچکس را، فقط خواهری در کانادا دارم، که شماره تلفن و آدرس اش را گم کردم، گفتم چرا بر نمی گردی ایران؟ گفت حاضرم برگردم ، ولی دست و پای این کار را ندارم، گفتم بیا سوار شو، من امروز بعد از ظهر خودم تو را به فرودگاه می برم، چهره اش باز شد، زیرلب دعایم کرد و گفت امیدوارم روزی جبران کنم، گفتم نیازی نیست، فقط چند ساعت بمن وقت بده.
پری خانم را به خانه بردم، همه اعضای خانواده با حیرت نگاهم می کردند، همسرم گفت چرا برای خودت دردسر درست می کنی؟ پسرم گفت پدرجان این کارها مسئولیت دارد، دخترم گفت اگر مریض شد، اگر بلایی سرش آمد، چه خواهی کرد؟
پری خانم روی مبل نشست، تا چشم باز کردم، خوابش برد، همسرم از دیدن آن منظره دلش سوخت، گفت بگذار شب اینجا بماند، فردا صبح با هم کمکش می کنیم. خیالم راحت شد، ساعتی بعد که بخود آمد، سر میز شام کنارمان نشست، مرتب زیر لب دعا می کرد، مرتب عذر میخواست که مزاحم ما شده است.
فردا برای تهیه بلیط به چند آژانس مسافرتی زنگ زدیم، از یکی از آنها برای 5 روز بعد یک بلیط خریدیم، پری خانم از فردا شروع کرد به غذا پختن و ترو تمیز کردن خانه، رسیدگی به اتاق بچه ها، حتی با پول خودش خرید مایحتاج خانه، چنان صمیمانه و عاشقانه کار می کرد، که همسرم گفت کاش اینجا می ماند ، زن با عرضه و مهربان و کارآمدی است، ولی انگار بچه ها زیاد از حضور مهمان تازه راضی نبودند، تا روز آخر که راهی فرودگاه بودیم، بچه ها هم از شخصیت مهربان پری خانم حرف میزدند و اینکه کاش درخانه ما چنین زنی همیشه حضور داشت!
پری خانم راکه همه به وجودش عادت کرده بودیم و طعم غذاهای خوشمزه اش زیر زبان مان بود، با اندوه و افسوس روانه ایران کردیم و در آخرین لحظات وقتی یکایک مان را بغل کرده و وداع می گفت، همچنان از کمک ها و محبت های ما می گفت و اینکه روزی پاسخگو خواهد بود.
با رفتن پری خانم، همگی ما تا دو هفته جای خالی اش را احساس می کردیم، گرچه مرتب زنگ میزد و حال همه را می پرسید و اصرار داشت به ایران برویم و مهمان اش باشیم. بعد از 3 ماه، یک بسته پستی برایمان آمد، پری خانم فرستاده بود، کلی لباس های محلی و صنایع دستی درونش بود، تلفن زدیم تشکر کردیم و من با اصرار خواستم دیگر بسته ای نفرستد، چون کلی پول پست اش میشود، خندید و گفت آن 5 روز خانه شما هیچگاه از خاطرم نمی رود، خیلی محبت کردید، انگار من مادر ومادربزرگ تان بودم.
پری خانم گاه تلفنی با بچه ها حرف میزد، چون می دیدیم که هرچندگاه بسته ای میرسد، معلوم بود سفارش بچه هاست، وقتی به بچه ها اعتراض می کردم، فریادشان به هوا میرفت، که چرا می خواهی این رابطه را بهم بزنی؟ ما با هم خوش هستیم، پری خانم دلش میخواهد برای ما مرتب هدایایی بفرستد، می گوید وقتی حق ندارد برای نوه های خودش هدیه ای بفرستد، دلش به ارسال این هدیه ها خوش است.
چند سالی این رابطه تلفنی و پستی ادامه داشت، با توصیه بچه ها، من هم گاه داروهای مورد نیاز و چند دست لباس گرم برای پری خانم می فرستادم، که صدها بار تشکر می کرد، یکی دو بار پرسیدم از پسرت چه خبر؟ گفت هیچ، حتی تلفن هم نمی زند، فقط گاهی سفارش می کند، وصیت نامه ام را نزد دوستش بگذارم، که اگر روزی رفتم، راحت بیاید و ارثیه اش را صاحب شود!
4 سال پیش پری خانم مریض شد، من وهمسرم از خانواده های خود خواستیم به او سر بزنند، نیازهایش را برآورده سازند، همه می گفتند طفلک بدجوری مریض است، خودش دست از زندگی شسته، تنها امیدش شما هستید، که انگار بچه ها و نوه های واقعی اش هستید. من بدلیل بیماری پدرم، یکسال پیش به ایران رفتم، بعد از عیادت پدر، یکسره به سراغ پری خانم رفتم، باورش نمی شد، از شوق اشک میریخت، به دوستان و همسایه ها می گفت این آقا پسر بزرگ من است، من هم صمیمانه بغل اش می کردم و می گفتم براستی چنین است، افتخار می کنم پسر چنین مادر مهربانی باشم.
در تمام مدت که در ایران بودم، حتی یکروز از پری خانم غافل نشدم، روز خداحافظی چنان مرا بغل کرده بود که انگار وداع آخر است، قول دادم باز هم به او سر بزنم، می گفت اگر عمرم کفاف داد. در همان حال بروی همه دیوارهای اتاقش تصاویری از آن 5 روز اقامت اش در خانه ما بود، می گفت این ها قشنگ ترین خاطره های زندگی من است.
روزی که باز می گشتم، یک چمدان سوقات پری خانم با من بود، با وجود بیماری با حوصله برای همه خرید کرده بود، درست همه آنچه آرزو داشتند.
یکسال پیش خانمی از ایران زنگ زد، خبر خوشی نداشت، پری خانم رفته بود، خبری که همه ما را هفته ها در اندوه فرو برد، بعد از مدتی آقایی بما زنگ زد و گفت من وکیل پری خانم هستم، شما باید یک سری به ایران بزنید، پرسیدم برای چه؟ گفت اینجا نامه ها سفارشات و وصیت نامه ای از پری خانم مانده، که باید با حضور شما باز شود.
علیرغم گرفتاریها، به ایران رفتم و یکروز بعد از ظهر به دفتر آن وکیل رفتم، که درواقع نوه خواهر پری خانم بود، مدارک و اسنادی را روی میز گذاشت و گفت من نمی دانم شما با خاله پری چه کرده اید، ولی این را می دانم که او تا آخرین لحظات زندگیش ممنون و مدیون شما بود. پری خانم بجز یک آپارتمان و مبلغی پول نقد که به مادر من بخشیده، تقریبا همه زندگیش را به شما و بچه هایتان بخشیده، خانه بزرگ قدیمی اش، یک زمین بزرگ در کرج، یک مغازه در خیابان انقلاب، همه را به شما هدیه داده است.
بغض گلویم را گرفت، یاد صورت مهربان و نورانی اش افتادم، که همیشه می خندید، می گفت شما مثل یک فرشته نجات، در تاریک ترین روزها دست مرا گرفتید، من می گفتم در عوض شما هم مهربان ترین مادر بزرگ بچه های ما شدید. حیف که پری خانم زود رفت، زنی که پر از صفا بود.

1321-2