1321-1

سامی از ایران:
سرگشتگی کوچ

من و سیما و دو فرزندمان بهروز و شیلا، وقتی به امریکا آمدیم، هنوز بچه ها دبستان می رفتند. سیما دلش می خواست در تهیه هزینه های زندگی بمن کمک کند، بخاطر سابقه بهیاری در ایران، یک دوره کالج را گذراند و در یک بیمارستان بکار روی آورد.
من و سیما عادت داشتیم، بچه ها را صبح در مدرسه بگذاریم و هر دو روانه کار بشویم، به آنها سپرده بودیم، پیاده به خانه بیایند، غذا بخورند، تلویزیون تماشا کنند و درس هایشان را بخوانند، تا ما از سر کار برگردیم. ولی یکبار که بدلیل بی احتیاطی تقریبا خانه را تا آستانه آتش سوزی پیش بردند، دست مان را بقولی داغ کردیم، که برای این مشکل چاره ای بیاندیشیم و هیچگاه آنها را تنها نگذاریم.
خوشبختانه یک خانواده خوب ایرانی نزدیک ما بودند، که حاضر شدند بدون هیچ توقعی، بچه ها را از مدرسه به خانه بیاورند و دختر بزرگ شان با بچه ها بماند، تا ما خود را به خانه برسانیم، این لطف بزرگی بود، که بکلی ما را مدیون شان کرده بود و در عوض ما هم گاه شبها از بچه های کوچک شان پرستاری می کردیم، تا آنها به مهمانی ها بروند و خیال شان راحت باشد.
این مراوده و دوستی، هر دو خانواده را چنان با هم صمیمی کرده بود، که بیشتر آخر هفته ها را با هم می گذراندیم، خوشبختانه درجمع ما، آدم فاسد و معتاد و هرزه ای نبود، تا بعد از 4 سال، همسایه های تازه ای به ما پیوستند که در میان آنها یک زوج دانمارکی، یک زوج ایرانی و یک زوج ایتالیایی با فرزندان شان بودند، آنها ساکن خانه های تازه سازی شدند، که با قیمت مناسب آنروزها فروخته می شد. ورود همسایه های جدید، رفت و آمدها، پارتی ها و دوستی های تازه ای را بدنبال داشت، عجیب اینکه بمرور اخلاق برخی از آنها بروی جمع ساده و با صفای ما هم اثر گذاشت و یکروز بخود آمدیم، که بچه هایمان از کنترل خارج شده و پسر من گاه شبها تا دیرهنگام به خانه نمی آمد و با پسرها و دخترهای همسایه به پارتی ها و کلاب ها می رفتند.
من از این وضع راضی نبودم، سیما هم دچار ترس شده بود. تا یک شب که بچه ها برای شرکت در یک جشن تولد رفته بودند، پلیس به ما زنگ زدو خبر از تیراندازی و حضورگنگ های محلی در جمع آنها داد، ما وقتی به سراغ شان رفتیم، پسرم مجروح در بیمارستان بود و دخترم در یک ایستگاه پلیس بعنوان مظنون به پخش مواد مخدر دربازداشت!
اصلا باورم نمی شد، در آن لحظه آرزوی مرگ می کردم، چون من برای آینده بچه هایم هزاران رویا داشتم و اینکه آنها را به معتبرترین دانشگاه ها بفرستم. بعد از ده روز که از آن فاجعه سالم بیرون آمدیم، من و سیما تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم، چون پسرم یک شب به صورت من مشت کوبید، که چرا بخاطر دیر آمدن در برابر دوستان اش به او اعتراض کرده ام! از سویی دخترم صحبت از ازدواج با پسری می کرد که اهل امریکای لاتین بود و میخواست با او به آن کشور برود.
من و سیما حدود یک ماه با طرح نقشه ای، بچه ها را به بهانه حضور در عروسی عمویشان درایران و بعد هم شرکت در جشن سالگرد عروسی خاله شان در لندن، راضی به سفر کردیم. بی سروصدا خانه اجاره ای مان را پس دادیم و اثاثیه را پیشاپیش به قیمت ارزانی به یک ایرانی تازه رسیده فروختیم و یکروز صبح راهی فرودگاه شده و دو روز بعد در فرودگاه تهران از هواپیما پیاده شدیم، اولین اقدام من، سیلی محکمی بود، که به صورت پسرم زدم و به او خبر دادم، که برای همیشه در ایران خواهد ماند، نمی دانم کارم درست بود یا نه، بهرحال عقده ای بود که در دل من مانده بود.
ما یکسره به خانه پدرم رفتیم، تا برای زندگی تازه خود تصمیم بگیریم. بچه ها خیلی زود فهمیدند که همه پل های بازگشت ویران شده و بمرور بخودآمدند و سعی کردند با شرایط تازه در ایران بسازند. من به سراغ برادرم رفتم، تا در شرکت او سهمی بخرم و مشغول بشوم، ولی خیلی زود فهمیدم در این سالها اتفاقات تازه ای افتاده و برادرم بعد از ازدواج، بکلی عوض شده و میلی به شرکت با من ندارد.
بهرحال حدود 10 سال دوری از ایران، خیلی آدمها، فضاها، مشاغل و برخوردها را تغییر داده بود، من کاملا خودم را غریبه می دیدم، درحالیکه سیما خیلی زود جا افتاد و در یک بیمارستان کاری پیدا کرد و از بابت بچه ها هم خیالش راحت شد. من سرگردان و بلاتکلیف تصمیم گرفتم به امریکا برگردم و برای ساختن یک زندگی تازه، بدون بچه ها، تلاش کنم، سیما چندان راضی نبود، ولی می گفت برگرد، اگر شرایط را بسیار مناسب و ایده ال دیدی، مرا خبر کن، وگرنه من حاضر نیستم، تن به یک کوچ و ریسک دوباره بدهم و در ضمن بچه ها اینک شرایط دیگری دارند. من به سانفرانسیسکو بازگشتم، خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم، کاری پیدا کردم، آپارتمان کوچکی اجاره کردم، تا بقولی برای یک بیزینس تازه و ساختن یک آینده مطمئن تر پیش بروم، در همان کمپانی با شارون آشنا شدم، که تازه از شوهرش جدا شده بود، من بصورت یک دوست ساده و همکار با او برخورد می کردم، ولی شارون خیلی سریع مرا بخود جذب کرد و یکروز بخودآمدم، که در آپارتمان او جا خوش کرده بودم.
ابتدا احساس خوبی نداشتم، ولی بمرور در آن رابطه غرق شدم، شبها گاه به سیما و بچه ها تلفن میزدم، گاه برایشان بسته هایی می فرستادم، سعی داشتم آنها را به نوعی خوشحال کنم، ولی پسرم مرتب می گفت درسته که من افسار گسیخته بودم، ولی رفتار شما هم منصفانه نبود. ما هرچه تلاش می کنیم، خود را با شرایط ایران وفق بدهیم، امکان ندارد، از سویی شیلا کاملا دچار افسردگی شده و بیشتر اوقات را در اتاق خود سر میکند، خصوصا که یکروز بدلیل بدحجابی دستگیر شده است.
دلم برای بچه ها می سوخت، ولی می دیدم در آن شرایط، هیچ چاره دیگری ندارم، احتمالا با ادامه آن زندگی، بچه ها را از دست می دادیم. کم کم صدای سیما هم در آمد، که یا برگرد یا ترتیب سفر ما را بده! من می گفتم هنوز آمادگی ندارم، می گفتم دو شیفت کار می کنم، ولی به جایی نمی رسم، باید زمانی برای سفر تو و بعد برای بچه ها اقدام کنم،که همه نوع آمادگی داشته باشم.
من درواقع دروغ می گفتم، چون در کارم جا افتاده و حقوق کافی می گرفتم و شب و روزم با شارون می گذشت. زن طنازی که خوب بلد بود، مرا اسیر خود سازد وحتی بمرور جلوی ارتباط مرا با خانواده ام بگیرد، چون او همه چیز را می دانست، مرا تشویق به طلاق می کرد، می گفت خودت را خلاص کن و برای رضایت آنها، مبلغی حواله کن و مدتی هم هزینه های زندگی شان را بپرداز.
من ماهانه برایشان مبلغی می فرستادم، که تا حدی جوابگوی هزینه های زندگی شان بود، با توجه به درآمد نسبی سیما، ظاهرا هیچ کم و کسری نداشتند، ولی سیما هر روز بیشتر دلتنگ می شد، بچه ها بهرحال سراغ مرا می گرفتند. من دو سه بار با سیما تلفنی درگیر شدم، حتی گفتم اگر دلت می خواهد طلاق بگیر! که بشدت ناراحت شد و گفت هرگز چنین کاری نمی کند، مگر اینکه براستی روزی به ایران برگردم و بطور جدی اقدام کنم.
در فاصله دو سه هفته ای که شارون برای دیدار خانواده خود به نیوزیلند رفت، من فهمیدم سیما مبتلا به سرطان سینه شده ودر بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفته است، خیلی نگران شدم، برایش از طریق خواهرم گل فرستادم، بلافاصله حواله ای ارسال داشتم، ولی سیما مرتب گریه می کرد. کاملا سرگشته و عصبی شده بودم، نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم. از سویی دلبستگی به شارون و زندگی تازه ای که بااو ساخته بودم، از سویی عذاب وجدان نگرانی در مورد سیما و بچه ها واینکه من بهرحال این خانواده را رهبری می کردم، همه این رویدادها با توجه به تصمیمات من رخ داده بود.
یکروز به شارون زنگ زدم، غروب نیوزلند بود، کاملا مست و خندان، با من شوخی می کرد. می گفت با دوستان خود خوش است، پرسیدم چه زمانی بر می گردی؟ گفت آخر مرخصی هایم، چون عجله ای ندارم، در ضمن بهتر است، ما هم مدتی یکدیگر را نبینیم، تا زندگی برایمان تازگی پیدا کند! دریک لحظه برخورد شارون را با سیما مقایسه کردم، شارون حتی نگران دو دخترش هم نبود.
همان روز تکان خوردم، چمدان ها را بستم، نامه مفصلی برای شارون نوشتم و راهی ایران شدم. وقتی زنگ در آپارتمان را زدم، صدای گرفته سیما به گوشم رسید، او را فریاد زدم، باورش نمی شد، می گفت دارم خواب می بینم؟ بهروز و شیلا هم از راه رسیدند، من برای اولین بار اشک را بر چهره بچه هایم دیدم، درحالیکه سیما در آغوش من لمیده بود، بهروز پرسید قرار است برگردی؟ گفتم یا با شما و یا هرگز! در همان حال برچهره همه شان، شادی عمیقی سایه انداخت.

1321-2