1321-1

شهلا از لس آنجلس:
چقدر افتادیم و برخاستیم

21 سال پیش، وقتی من به خانواده ام اطلاع دادم، مرد دلخواهم را پیدا کرده ام و فردا شب به خواستگاری می آید، همه خوشحال شدند، بجز خواهر کوچکترم «مهرک»، که همیشه به من حسادت می ورزید، همیشه با من مثل غریبه ها برخورد میکرد، ولی همچنان دوستش داشتم و هرکاری از دستم بر می آمد، برایش انجام می دادم.
فردا شب وقتی «وفا» با مادرش به خواستگاری آمد، مهرک همه وجودش پر از خشم بود، یکی دو بار به مادرم گفت این آقا نشان میدهد هوسباز و هرزه است!
من با وفا ازدواج کردم و شب عروسی مان، مهرک ظاهرا دل درد گرفت و تا پایان جشن دراتاق خود ماند، ولی من بروی خود نیاوردم و وانمود کردم، مهرک هم از خوشبختی من شاد است.
خوشبختانه من ووفا برای زندگی و کار از اصفهان به تهران آمدیم و از خانواده و بخصوص مهرک دور بودیم، تا مهرک که بقول مادرم، همه خواستگاران خود را می پراند و انرژی منفی داشت، لیسانس خود را از دانشگاه گرفته و با کمک دخترخاله ام، راهی امریکا شد، در نیویورک همچنان به تحصیل ادامه داد تا بعنوان پزشک کودکان بکار پرداخت، ولی بدنبال دو ازدواج نافرجام، همچنان تنها زندگی می کرد و بقول دخترخاله ام، نیروی ضد مرد داشت وهمه را به دلایل مختلف از دور و برخود می پراند.
ارتباط با مهرک تقریبا قطع شده بود، تا حدود 7 سال پیش، وفا تصمیم گرفت به خارج برویم، می گفت بارها خواب دیده در امریکا به خوشبختی و ثروت میرسد! باوجود شغل و درآمد مناسب، هر دو با دودخترمان بار سفر بسته و راهی هند شدیم، 6 ماهی در آنجا ماندیم. بعد با کمک یک پزشک ایرانی، ویزای مکزیک گرفتیم و سرانجام به مکزیک آمدیم. خیلی ها گفته بودند، از آنجا به امریکا رفتن آسان است، با پرداخت مبلغی شبانه ما را به سن دیه گو و یا میامی می رسانند. وفا در یک هتل ارزان قیمت، اتاقی گرفت، از اینکه زیر یک سقف بودیم، از اینکه با سرزمین آرزوهایمان فاصله اندکی داشتیم، از ته دل خوشحال بودیم، یکروز هم در خیابان با دوستان قدیمی وفا، که از لس آنجلس برای خرید آمده بودند برخوردیم، تا غروب با هم بودیم، آنها هم قول دادند، راهی برای ویزای ما پیدا کنند.
بچه ها سرخوش و پرانرژی، مثل پرنده توی خیابان ها و فروشگاه ها، انگار پرواز می کردند، وفا به ما امکان داده بود، برای خود لباس های تازه بخریم و به رستوران و سینما برویم، من واقعا ممنون اش بودم، باور کنید آنروزها بعنوان زیباترین دوره زندگی ما، در دفتر زندگی من ثبت شد، چون هیچ نگرانی و دلواپسی نداشتیم، فقط انتظار روزی را می کشیدیم، که پا به سرزمین امریکا بگذاریم.
یک شب که در اتاق مان سرگرم تماشای تلویزیون بودیم، تلفن زنگ زد، مهرک بود، از نیویورک زنگ میزد، من خوشحال شدم، مهرک صدایش عوض شده بود، بنظر مهربان و صمیمی می آمد، مرتب می گفت اگر چیزی نیاز دارید، برایتان بفرستم، من تشکر کرده و گفتم فقط کمک مان کن به امریکا بیائیم. گفت راه حل هایی وجود دارد، ولی شاید امکان سفر دستجمعی تان نباشد، من گفتم عیبی ندارد بهر طریق شده، ما را کمک کن.
از فردا مهرک مرتب زنگ میزد، با وفا و من و بچه ها حرف میزد. بعد به وفا گفت بمن کالکت زنگ بزن، نمی خواهم پول تلفن بدهید، وفا گفت اینجا کارت تلفن ارزان است، نگران نباش، فقط به فکر ما باش. ما نمی توانیم زیاد اینجا بمانیم، بهرحال خرج وهزینه دارد و بعد هم بیهوده عمرمان هدر میرود، مهرک قول می داد و من می دیدم، که وفا مرتب با او در ارتباط است، تا یکروز مهرک زنگ زد و گفت دارم ترتیبی میدهم، که جدا جدا بیائید، شاید تا دو هفته دیگر ترتیب سفر وفا را بدهم، بعد نوبت شما میرسد.
همگی خوشحال شدیم، نمیدانم مهرک از چه طریقی اقدام کرد، فقط این را می دانم که یکروز آقایی به هتل ما آمد و با وفا مدتی حرف زد وبدنبال آن، وفا از ما خداحافظی کرد و گفت من فردا میروم امریکا، ترتیبی میدهم که شما نیز در طی چند هفته آنجا باشید، بچه ها از شوق جیغ کشیدند، ولی من نمی دانم چرا ته دلم شور زد، احساس کردم به همین سادگی هم کارها پیش نمیرود.
پس فردا غروب، وفا از خانه مهرک در نیویورک زنگ زد و گفت بچه ها من رسیدم، باید بیائید و ببینید، مهرک خانم چه دم و دستگاهی بهم زده است! من ضمن اینکه خوشحال شدم، همچنان دلم شور میزد، نمیدانم چرا فکر می کردم، مهرک کاری دست من میدهد.
در دو سه هفته اول، وفا مرتب زنگ میزد و حال من و بچه ها را می پرسید، گاه از طریقی برایم پول حواله می کرد، بعد کم کم ارتباط اش کمتر شد. وقتی اعتراض کردم گفت دارم روزها کار می کنم. با یک وکیل مرتب حرف میزنم، دارم یک راه حل برای ویزای شما پیدا می کنم، چون من با ریسک آمدم، هنوز هم اجازه کار رسمی ندارم، در یک رستوران آشنای مهرک، بطور موقت مشغول هستم.
حرفهای وفا بنظرم صمیمی و واقعی نمی آمد، من سالها بود شوهرم را می شناختم، او چنین برخوردی با من نداشت، بهمین جهت دو سه بار به منزل مهرک زنگ زدم، وفا گوشی را برداشت و از دور صدای مهرک را می شنیدم، که می گفت تلفن را قطع کن، زیاد به شهلا رو نده، کم کم باید موقعیت خودش را درک کند! من خودم را بقولی به نا شنوایی میزدم، ولی خوب می فهمیدم، که رویدادهایی در پشت پرده می گذرد. بعد از حدود 10ماه یک شب با وفا به جر وبحث پرداختم، توصیه وفا به من، بازگشت به ایران بود، تا تکلیف زندگی مان روشن شود.
بعد از آن شب، وفا دیگر تلفن نزد، من با خانواده ام تماس گرفتم، پدرم که دل خوشی از مهرک نداشت، گفت بنظر من تو باید برگردی، زندگی در یک سرزمین غریبه، برای خودت و بچه ها خطرساز است، من می گفتم باید بمانم تا تکلیف زندگیم روشن شود. در تیوانا با یک خانواده ایرانی آشنا شدم، که رستوران و چاپخانه داشتند، آنها وقتی قصه زندگی مرا فهمیدند، ترتیبی دادند که من در رستوران شان کار کنم و در اتاقک پشت رستوران هم با بچه ها زندگی کنم، بهرحال خورد و خوراک بچه ها تامین شد، زیر یک سقف هم هرچند کوچک و نیمه تاریک، زندگی می کردیم، خوشبختانه دخترهایم بسیار قانع و صبور بودند، موقعیت مرا خوب می فهمیدند و با من در هر زمینه ای همکاری می کردند. آن خانواده بسیار مهربان، چنان ما را یاری دادند، بچه ها راهی مدرسه شدند، من کم کم بعنوان منیجر رستوران مسئولیت های بیشتری به عهده گرفتم. بدلیل اینکه یک دوره گرافیک هم در ایران دیده بودم، در چاپخانه شان هم کاری موقت گرفتم، شرایط مالی خوبی داشتم، دیگر همه ارتباط من با وفا قطع بود، تا یکروز دوستی قدیمی را براثر اتفاق در رستوران دیدم، می گفت در نیویورک زندگی می کند، عجیب اینکه مهرک را می شناخت می گفت دو تا کلینیک دارد وقتی فهمید چه برسر من آمده، قول داد در بازگشت ته و توی قضیه را در آورد.
یک هفته بعد زنگ زد و گفت وفا با مهرک مثل زن و شوهر زندگی می کنند. ظاهرا خیلی هم خوش هستند! تنم سرد شد، ولی بروی خودم نیاوردم، دلم نمی خواست بچه ها اذیت بشوند. آن خانواده از طریق کمپانی هایی که در لس آنجلس داشتند، برای اقامت من اقدام کردند وبعد از یکسال و اندی، سرانجام من و بچه ها پا به سرزمین امریکا گذاشتیم و در شهر فرشته ها جای گرفتیم.
بعد از 6 ماه، بدون اینکه ما برای یافتن وفا و دیدار با مهرک اقدامی بکنیم، پدرم از ایران زنگ زد و گفت مهرک وقتی فهمید شما به امریکا رفته اید، وفا را از خانه اش بیرون کرد، وفا تا 8 ماه در نیویورک ماند، در مشروب غرق شد، دو بار دستگیرش کردند و سرانجام بدنبال حادثه ای که هنوز ماجرایش را نمیدانیم، به ایران دیپورت شد. ما وفا را براثر اتفاق دیدیم، باورمان نشد، حداقل 20 سال شکسته شده، با خودش حرف میزند، مثل دیوانه ها بدنبال شما همه جا را می گردد.
اصلا دلم برای وفا نسوخت، همه چیز را برای دخترها تعریف کردم، برخوردشان عاقلانه و منطقی بود، ما دست به دست هم خود را بالا کشیدیم. دختر بزرگم رشته وکالت می خواند، دختر کوچکترم می خواهد دندانپزشک بشود، من مسئولیت یک کمپانی متعلق به آن خانواده را دارم، در اندیشه ازدواج دوباره هستم، بکلی در دفتر زندگیم، مهرک و وفا را پاک کرده ام، من در جمع این خانواده، خواهر و برادرهای بسیاری دارم، که پر از صفا و مهر هستند.

1321-2