1321-1

مریم از ونکوور کانادا:
سالهای سوخته

از اینکه درخانواده ای اصیل، پاک و مؤمن و معتقد بدنیا آمدم، برخود می بالیدم، پدر و مادرم را ستایش می کردم، همه دستورات و توصیه ها وهشدارهایشان را ارج می نهادم و اینک در 47 سالگی از خود می پرسم آیا حق من از این همه اطاعت، پاکی و صداقت و نجابت همین است، که امروز با آن روبروهستم؟
من درخانواده ای بزرگ شدم، که پدرم در جامعه و در جمع فامیل و آشنایان و همسایه ها، از احترام و نفوذ خاصی برخوردار بود، مادرم مورد مشورت همسایه ها و فامیل بود، ولی برادرانم آزاد و سرکش و هوسباز بودند و هرگاه نیز از دست شان بر می آمد، ضربه ای هم بر سر من می زدند.
مادرم بمن آموخت، که بدون پرسش تابع دستورات پدر باشم، احکام برادرانم را اجرا کنم، هیچگاه لب به اعتراض نگشایم و اسرارشان را هم در دل نگهدارم. خصوصا روابط خصوصی شان را با دختران فامیل و همسایه وغریبه.
با توجه به تربیت و تعلیم پدر و مادر، وقتی دیدم برادرانم پنهانی با دختران رابطه دارند، تنم می لرزید، هر لحظه انتظار حادثه بدی را برای آنها داشتم، اگر حادثه ای سبب زخمی شدن شان، شکستی دست و پایشان می شد، از دیدگاه من، همان عقوبتی بود که به سراغ شان می آمد. من آموختم به هیچ پسری دست نزنم، دست نوازش و عشق هیچ پسری را به حریم پاک خود راه ندهم، از همان 13 سالگی زمزمه های عاشقانه پسرهای آشنا و فامیل را می شنیدم، از سویی در رویا غرق می شدم و از سویی بخود می آمدم، برسرشان فریاد می زدم و کاری می کردم، که حتی از سایه من هم بگریزند. من آموخته بودم، آرایش نکنم، بدل علاقه وعشقی راه ندهم تا به خانه شوهر بروم و همه چیز را پاک ودست نخورده به او تسلیم نمایم.
یادم هست در مدرسه می دیدم، که دخترهای هم سن وسال من، از شوق دیدار پسرها، شنیدن حرفهای عاشقانه شان، نامه های پر سوز وگدازشان، می لرزند، حتی اشک می ریزند و من بخود نهیب می زدم، که اینها همه سرمنشاء گناه و تباهی و سیاهی است.
یکبار که نوجوان خوش قیافه ای در گوشم از عشق سخن گفت، چنان سیلی محکمی به گوش اش زدم، که برای همیشه از آن منطقه و زندگی من غیب شد. وقتی 17 ساله شدم، در نهایت زیبایی چهره و اندام، با پوشیدن لباس های گشاد و تیره، سعی داشتم، همه جذابیت های دخترانه خود را پنهان کنم، تا ازگزند هرزه های خیابانی و پسران هوسباز همسایه و فامیل دور باشم.
کم کم دورو بر من خلوت می شد، نه تنها ازحضور پسرها، بلکه از دخترانی که عاشق می شدند، نامزد می شدند و ازدواج می کردند، حتی بچه دار می شدند و من هنوز در قصر تنهایی خود، با پوشش نجابت و پاکی و صداقت زندگی می کردم و بمرور یادم می رفت،که عاطفه و عشق چه رنگی است ولمس دستان یک مرد چه گرمایی دارد، و زمزمه های عاشقانه چقدر شیرین است.
مادرم مرا می ستود و پدرم بدلیل نجابت ذاتی ام بوجودم افتخار می کرد، مادرم می گفت خیلی زود، مردی از راه میرسد، که در پی نجابت توست، نه در پی تن و بدن و زیبایی چهره ات، چنین مردانی ماندگارند، مرد خانواده و پدر فرزندانت می شوند و تو با تکیه بر آنها، همه عمر را در آرامش زندگی میکنی. من از سالهای 20 زندگیم گذشتم، درحالیکه همه آنها که با من سفر سالهای 20 را آغاز کرده بودند، صاحب شوهر و بچه و زندگی شده و در آرامش و سعادت بسر می بردند و گاه با دیدن من می گفتند تو هنوز در پیله پاکی و نجابت خود تنیده ودرمانده ای؟ تو هم حقی از این زندگی داری، تو هم باید لذت ببری، عشق بورزی، همسر و مادر بشوی!
همه برادرانم خانه را ترک گفتند، هر کدام به سویی رفتند، یکی سر از کانادا، دیگری امریکا، آن یکی انگلستان و آخری از استرالیا درآورد، عکس هایی از همسر و فرزندان خود می فرستادند، برادر بزرگم گاه تلفنی با من حرف میزد و می گفت خواهرداری پیر میشوی، چرا شوهر نمی کنی؟
یکبارکه مردی به خواستگاری آمد وصاحب همه چیز بود، مرا به خانه مادرش دعوت کرد، وقتی با او روبرو شدم و دستم را گرفت تا لبانم را ببوسد، من از آنجا گریختم، با خود گفتم قرار نیست، من همه نجابت خود را به مردی که حتی نامزد رسمی من نیست، واگذارم و در اوغرق شوم، بلافاصله از آن خانه گریختم و تا سالها دیگر هیچ مردی درخانه ما را نزد، که لباس خواستگاری بر تن داشته باشد.
من از آغاز سالهای 40 زندگیم پرستار پدر ومادر بیمارم شدم، دیگر بکلی خودم را از یاد برده بودم، تا آنجا که وقتی در بیمارستان، مردی شماره تلفن اش را در کیفم گذاشت و یا می خواست با او قرار ملاقاتی بگذارم، فکر می کردم قصد ازدواج درمیان نیست، فقط تن مرا می خواهد وهمین مرا فراری می داد.
همان سالها وقتی مردی خیلی بزرگتر از خودم، که همسرش را از دست داده بود و 4 فرزند بدون سرپرست داشت، به خواستگاری من آمد، با خودم گفتم سالها جوان های خوش قیافه و هم سن و سال خودم را پس زدم و حالا تن به وصلت مردی بدهم، که هم سن و سال پدرم با چهره ای نه چندان دلپذیر است؟
در 46 سالگی پدرم را از دست دادم، پدری که قدرتمند، خوش نام و با نفوذ بود، تنها مردی بود، که گاه به او تکیه می دادم، بر پیشانی ام بوسه میزد ومن احساس می کردم هنوز یک دختر زیبا بقولی زن هستم. با رفتن پدر و بیماری مادر، من همه زندگیم یکنواخت وخاکستری شد.
یکروز با حرفهای دخترخاله ام که صاحب 5 فرزند و 3 نوه شده، تکان خوردم، از من پرسید با کوله بارنجابت و پاکی دراین سالهای از دست رفته به کجا رسیدی؟ تو همه سالهای نوجوانی، بعد جوانی خود را زیر پرچم صداقت و پاکی برباد دادی، تو نفهمیدی عشق چه معنی دارد، بوسه چه طعمی، لحن چه شوری، حرفهای عاشقانه چه لطافتی دارد! هر دوره از زندگی انسانها،خود شیرینی و معنای خود را دارد، عشق های بچگانه، تماس های پنهانی نوجوانی، شوریدگی دوران دبیرستان و پسرهایی که زمزمه های عاشقانه شان، تن آدم را می لرزاند، و دوران دیوانگی جوانی، عاشقی، جدایی، اشک و شوق، همه و همه بخشی از زندگی آدم است، که تو را در هاله ای از اندیشه های خشک سنتی، زندگی کردی! با شنیدن این حرفها منقلب شدم، بدعوت برادرانم به خارج آمدم، با دیدن زندگی آزاد، روابط بی قید و شرط آدم ها، از خود پرسیدم آیا پدرومادرم براستی مرا دوست داشتند؟ اگر چنین بود، چرا مرا به دنیایی هدایت کردند، که در آن عشق نبود، رابطه نبود، مستی و شور و دیوانگی نبود، من مثل یک روبات سالها را طی کردم و حالا که هنوز تشنه عشق هستم، دلم می خواهد همسر و مادر باشم، همه درها برویم بسته است.
هفته قبل در تورنتو، با مردی از آشنایان برادرم بیرون رفتم، بنا به توصیه دوستی، به او نگفتم عاشق نشده ام، با هیچ مردی رابطه نداشته ام وازدواج نکرده ام، دستم را بی محابا بدستش سپردم، اجازه دادم مرا ببوسد، وقتی گفت بعد از ازدواج نافرجام، و دو دختر نوجوان، دلش میخواهد دوباره ازدواج کند، علیرغم اشتیاقم اجازه خواستم فکر کنم، ولی فردایش جواب دادم، از شوق عاشقانه مرا بوسید. همه بدنم لرزید، در تمام 48 سال گذشته، طعم بوسه عاشقانه را نچشیده بودم، به گریه افتادم، گفت چرا؟ گفتم برای اولین بار احساس می کنم عاشق شده ام. خندید و مرا بخود فشرد و گفت دنبال چنین زنی بودم، که سرد و گرم چشیده باشد، ولی هنوز عاشق نشده باشد.من در آن لحظه با خود اندیشیدم، که چه سالهایی را برباد داده ام.

1321-2