1321-1

منوچهر از نیوجرسی:
از رکسانا، فقط لبخندش برجای مانده

رکسانا را در جشن تولد خواهرم در شیراز دیدم، بنظرم دختر خوشگل و در عین حال با وقار و نجیبی آمد، مهناز خواهرم متوجه شده بود، که من چشم از رکسانا بر نمی دارم، بهمین جهت بعد از آرام شدن مجلس، مرا به رکسانا معرفی کرد و حتی قرار یک سینما و شام را هم گذاشت. دیدارهای من و رکسانا، خیلی زود به یک علاقه عمیق مبدل شد، من علیرغم برنامه ریزی برای سفر به خارج، از او خواستگاری کردم، 3 ماه بعد طی مراسمی با هم ازدواج کردیم و در طبقه بالای ساختمان پدرم، آپارتمانی دراختیارمان گذاشتند و زندگی مشترک مان را شروع کردیم. وقتی از برنامه سفر به خارج گفتم، رکسانا روی خوشی نشان نداد، می گفت چنان میان خانواده اش دلبستگی و همبستگی وجود دارد، که میلی به جدا شدن از آنها ندارد، راست می گفت او بیشتر روز را در خانه پدر و مادرش بود.اغلب شب ها هم مرا به آنجا می کشید. خانواده مهربان و گرمی داشت، پدرش اهل سیاست و بحث های داغ بود، مادرش یک پارچه مهر و صفا بود، من واقعا به آنها عادت کرده بودم، بعد از تولد پسرمان، من بکلی دور سفر را خط کشیدم و با کمک مالی پدرم و پدر رکسانا، خانه ای نقد خریدم. خانه را به دلخواه رکسانا تزئین کردم، همه آنچه او آرزو داشت، در آن خانه جای دادم و بدلیل علاقه به گل و گل کاری، خانه پر از گلهای رنگین بود، بیشتر دوستان و فامیل بعد از ظهرها به بهانه ای به خانه مامی آمدند، تا در حیاط با صفای آن، عصرانه ای بخورند و گپ بزنند. برادرم بهمن سالها ساکن نیویورک بود، مرتب بمن زنگ میزد و می گفت اگر بیائی امریکا، باهم یک بیزینس مشترک راه می اندازیم، من می گفتم انقدر اینجا خوشبختم، که دلم اصلا کوچ نمی طلبد. برادرم همسر ایتالیایی الاصل داشت، می گفت با هم زیاد تفاهم ندارند، ولی بخاطر دو دخترش، با آن زندگی می سازد. وقتی عکس ها و فیلم عروسی مان را برایش فرستادم، به شوخی گفت اگر رکسانا خواهری دارد، مرا خبر کن، تا بلافاصله زنم را طلاق بدهم!
بهمن گاه به گاه برای من و رکسانا و پسرم هدایایی پست می کرد، ما هم هر بار مسافری راهی امریکا بود، یک جعبه شیرینی جات، آجیل و صنایع دستی برایش می فرستادیم، گاهی بهمن با رکسانا حرف میزد و می گفت اینقدرعمرتان را درایران تلف نکنید، خصوصا خانم های جوان که همه آزادی های فردی شان در ایران پایمال شده است!
این تلفن ها کم کم روی رکسانا اثر گذاشت،چون می دیدم، گاه درباره سفر حرف میزند، ولی من که کار مستقل و پردرآمدی را شروع کرده بودم، دیگر تمایلی به چنین نقل وانتقالی نداشتم و به او هم می فهماندم، که دراندیشه اش نباشد، بهتر اینکه به زندگی خود، به آینده پسرمان بپردازیم، سفر به خارج، برای ما که زبان نمی دانیم، با شیوه زندگی در خارج آشنا نیستیم، یک ریسک بزرگ بحساب می آید.
7 سال پیش، بهمن برادرم بعد از 21 سال دوری، به ایران آمد، تا با فامیل و آشنایان دیدار کند، همه خوشحال بودیم، چون بهانه ای برای سفر به شهرهای مختلف شد، بهمن سعی داشت بریزو بپاش بکند، گاه برای پرداخت هزینه های مختلف با من درگیر می شد، در ضمن برای مادر، خواهران، برادر دیگرم و رکسانا و پسرم هدایایی می خرید.
دست و دلبازی، خوش سر و زبان بودن بهمن، بروی همه اثر گذاشته بود، رکسانا مرتب می گفت فکر نمی کردم، برادرت اینقدر خوش مشرب و با صفا باشد، فکر می کنی چرا همسرش با او نمی سازد؟ چرا می خواهد طلاقش بدهد؟ می گفتم بی اطلاعم، فقط این را می دانم که بهمن از همان سالهای اول ازدواج اش، مرتب غر میزد و ابراز نارضایتی می کرد.
روزها که من سر کار میرفتم، بهمن با رکسانا و پسرم وگاه مادرم، برای خرید میرفتند، من بعد از دو هفته در رکسانا تغییرات تازه ای دیدم، گاه با من جر و بحث می کرد، مرا خسیس و ناتوان می دانست! من جا خورده بودم، ولی با خودم می گفتم رفتار برادرم، سبب این تغییر شده، ولی مهم نیست، بهرحال برادرم همین روزها میرود، من و رکسانا تنها می شویم و من او را بخود می آورم.
قرار بود بهمن یک ماه در ایران بماند، ولی بعد از 20 روز گفت قصد سفر به ترکیه دارد، اصرار کرد همگی با هم برویم، مرتب می گفت من همه هزینه ها را می پردازم، شما فقط بمن افتخار بدهید.من توضیح می دادم که در این شرایط نمی توانم کارم را ترک کنم، از سویی مادر و خواهر کوچکترم و رکسانا، اصرار داشتند به این سفر بروند، رکسانا می گفت این اولین سفر خارج من است.
من علیرغم تلاش بسیارم، نتوانستم جلوی این سفر را بگیرم، من هم با آنها راه افتادم، ولی بعد از دو روز بدلیل حادثه ای که برای یکی از کارگرانم پیش آمد، ناچار شدم به سرعت برگردم، ولی سفارش رکسانا و پسرم را به مادر و برادرم کردم.
سفر 8 روزه آنها به دو هفته کشید، یکروز که از سر کار بازگشتم، مادر و خواهر و پسرم را با چهره ای عصبی جلوی در دیدم، پرسیدم چه شده؟ مادرم گفت رکسانا آبروی ما را برد، گفتم یعنی چه؟ گفت هیچ، دو روز پیش گفت من با بهمن به امریکا میروم، اگر بهرام دلش می خواهد بیاید، وگرنه طلاق مرا بدهد. من فریا زدم به همین آسانی؟ گفت بله، نمی دانم در پشت خبر چه بود، که بهمن دیروز حاضر نشد، حتی ما را به فرودگاه برساند!
من همانجا جلوی در زانو زدم، روی زمین نشستم، در یک لحظه همه انرژی از تنم رفت، بهرطریقی بود خودم را به داخل خانه رساندم وروی مبل افتادم، همه از دور و برم دور شدند، می ترسیدند با من حرف بزنند، بعد از یک ساعت به مادرم گفتم یعنی رکسانا این چنین آسان رفت؟ گفت رکسانا را سرزنش نکن، همه چیز زیرسر برادرت بود.
من سکوت کردم، ولی تا یک ماه با هیچکس حرف نمی زدم، حوصله دیدار هیچکس را نداشتم، دلم بحال پسرم می سوخت، چون علاقه عجیبی به مادرش داشت، اغلب می دیدم، فیلم سفرهایمان را تماشا می کند، ازمادربزرگش می پرسد، کی مادرش بر می گردد؟
بعد از 4ماه، رکسانا از طریق دوستی، پیام فرستاد، که می خواهد غیابا طلاق بگیرد، من حتی صبر نکردم، بلافاصله اقدام کردم و با وجود اینکه معمولا طلاق غیابی مراحل مختلفی دارد، گاه تا یکسال وقت می برد، بدلیل دوستان با نفوذم در دادگستری، این مراحل سریعا طی شد و من ورقه طلاق را برای خانواده اش پست کردم، چون حوصله دیدارشان را نداشتم.
از فردای آنروز تصمیم گرفتم، دنیای دیگری برای پسرم بسازم، او را به کلاسهای مختلف از جمله کاراته، فوتبال، موسیقی و زبان انگلیسی فرستادم، همه بعد از ظهرها را با او می گذراندم، بچه های فامیل را به هر بهانه ای دور وبرش جمع می کردم، بطوری که پسرم جان دوباره گرفت، چهره غمگین و افسرده اش شکفت، سرش گرم ورزش و ساز و دوستان و فامیل شد، تا آنجا که دیگر حتی نامی از مادر نمی برد، من از این بابت خوشحال نبودم، ولی می دیدم چاره ای نیست.
من با پسرم زندگی را سفر کردم، تا دو سال پیش با خانمی آشنا شدم که تحصیلکرده، از خانواده ای اصیل و بسیار مهربان و فهمیده بود، او خیلی زود با پسرم کورش نزدیک شد، می دیدم که در هر دیدار، بیشتر بهم نزدیک می شوند، کلی حرف برای گفتن دارند، جالب اینکه بعد از 4 ماه این کورش بود، که اصرار داشت من با مهتاب ازدواج کنم، می گفت این خانم، بهترین همسر و بهترین مادر است.
من با مهتاب ازدواج کردم، زندگی مشترک ما پر از تفاهم و شادی شد. با وجود اینکه پسرم از سفر به خارج، بخاطر خاطره تلخ مادرش می ترسید، سفرهای خارج را با هم شروع کردیم، تقریبا نیمی از دنیا را با هم گشتیم و قشنگ ترین خاطره ها را ساختیم.
دورادور به گوشم می رساندند که رابطه برادرم با رکسانا، طوفانی است و تا حدود یک سال پیش خبر بیماری رکسانا را شنیدم، اینکه دچار بیماری مرموزی شده که هر روز بدنش تحلیل میرود، ضعیف و کوچک می شود، همان زمان شنیدم، که بهمن او را در یک مرکز مراقبت های ویژه رهایش کرده و با همسر سابق خود آشتی کرده است.
یک شب در خواب بودم، که تلفن زنگ زد، مهتاب گوشی را برداشت، گفت رکسانا پشت خط است، گفتم قطع کن، گفت این برخلاف منش توست، که تلفن را قطع کنم، گفت چند دقیقه با او حرف بزن، وادارم کرد با رکسانا حرف بزنم، پشت تلفن گریه می کرد، طلب بخشش می کرد، گفتم من او را بخشیده ام، گفت نمیدانم چقدر زنده می مانم، فقط یک آرزو دارم، اینکه کورش و تو را یکبار دیگر ببینم، گفتم مشکل است، مرا قسم داد، اصرار کرد گوشی را به مهتاب بدهم و او را مجاب کرد، که بدیدارش برویم.
علیرغم میل خودم، با اصرار مهتاب، با پسرم به دیدار رکسانا آمدیم، من او را نشناختم، بسیار شکسته و پیر شده بود، توان به آغوش کشیدن کورش را نداشت، مهتاب کمکش کرد، قول گرفت تا در نیوجرسی هستیم به عیادتش برویم، من سکوت کردم، ولی مهتاب قول داد، پسرم چون یک مرد کامل و عاقل با این مسئله برخورد کرد. با وقار و مهربان بود، پرستارها می گفتند بعد از ماهها رکسانا غذا می خورد، می خندد، می خواستند ما همچنان به سراغش برویم، می گفتند عمرش بسیار کوتاه و چند هفته ای است، من و مهتاب قول دادیم و اینک مرتب بر بالین اش می رویم با خود عهد کردیم، تا ما را می شناسد، این دیدارها را ادامه می دهیم. ولی براستی از رکسانا، فقط لبخندش باقی مانده است.

1321-2