1321-1

سعید از نیویورک:
غریبه ای مهربان و نازنین

چند ماه بعداز انقلاب بود، من به اتفاق برادرم به کنار سی و سه پل رفته بودیم، ما همیشه بعد از ظهرها به این منطقه می رفتیم، تا با توریست ها به زبان انگلیسی حرف بزنیم و بقولی اطلاعات و دانش خود را رد و بدل کنیم.
آنروز از دور متوجه جر وبحث تندی میان یک زن و شوهر توریست و دو سه جوان شدیم، جلوتر رفتیم، بحث برسر حجاب آن خانم بود، کار کم کم به یقه گیری کشیده شده بود، من وبرادرم وارد بحث شدیم، نتیجه اش منجر به کتک کاری سخت میان ما با آن دو سه جوان همشهری شد، بهر طریقی بود، آن زن وشوهر امریکایی را از معرکه بیرون آوردیم و با اصرار آنها را به خانه خود بردیم. پدر ومادرمان بسیار مهمان نواز بودند، ما در طی سالها بارها میزبان توریست ها بودیم، حتی یکی دو بار توریستی را که همه دستمایه و کیف و مدارک اش به سرقت رفته بود، در اتاق گوشه حیاط مان پناه دادیم، تا با گرفتن مدارک تازه و دستیابی به حواله بانکی، راهی شد.
آن شب ما و مایکل وسوزی همسرش، تا سپیده دم کلی حرف برای گفتن داشتیم، آنها آدرس و تلفن خانه و محل کارشان را هم به ما دادند و با اصرار خواستند در سفر به امریکا مهمان شان باشیم. برادرم مسعودگفت به احتمال زیاد من زودتر می آیم، چون می خواهم تحصیلات دانشگاهی ام را در کلمبیا و یا هاروارد پایان دهم و من به شوخی می گفتم شاید من زودتر بیایم، چون قصد دارم با یک دختر امریکایی ازدواج کنم و میان بر بزنم! دوستان توریست به امریکا بازگشتند. ما گاه با آنها تلفنی حرف می زدیم، ماجرای گروگانگیری و بعد تیره شدن روابط دوکشور، امیدهای ما را برای سفر به امریکا از بین برد، ضمن اینکه بمرور از تعداد توریست ها کم شد و اگر هم توریستی می دیدیم چینی و ژاپنی بودند.
سال 1990 من با دختر دلخواهم ازدواج کردم، یک شرکت فروش و تعمیر کامپیوتر راه انداختم، با تولد دو دختر زندگی مان تکمیل شد و بکلی از فکر سفر به خارج در آمدیم، ولی برادرم مسعود سال 92 به استرالیا رفت و همانجا ماندنی شد، بعد هم خبر ازدوج اش را داد، که بقول مادرم چون عروس خانم انگلیسی تبار بود، بازگشت او به ایران بکلی منتفی شد.
من شرکت را توسعه دادم، با دو شریک تازه، حتی شعباتی باز کردیم، با بهره از نفوذ یکی از آنها که دوستانی درمیان مقامات دولتی داشت، موفق به خرید وسایل جدید از خاوردور وحتی آلمان شدیم، همین ها به کارمان رونق زیادی داد، ولی متاسفانه بجای پیشرفت در کار و همبستگی در شراکت و رفاقت، حرص و طمع دوستان، به درگیری و توطئه انجامید، تا آنجا که مرا در بن بست گذاشتند، تا سهم خود را بفروشم و پی کار خود بروم، من حاضر به این کار نبودم، ولی آنها با تهیه مدارک و استناد و شواهدی، مرا متهم به جعل سند و برداشت پول کردند، من خیلی زود فهمیدم، اگر از معرکه بیرون نروم، با دردسر بزرگی روبرو میشوم، با همسرم حرف زدم، پیشنهاد سفر دادم، که ابتدا نپذیرفت، ولی وقتی موقعیت حساس مرا درک کرد، رضایت داد و من مجبور شدم با کمترین مبلغ سهم خود را واگذار کنم.
آنروزها شدیدا منقلب و افسرده بودم، چون من خود این شرکت را راه انداخته و با اصرار آن دوستان را به شراکت دعوت کردم، خود سبب پیشرفت شرکت و توسعه آن شدم، ولی بعد همان دوستان خیلی راحت با بهره از نفوذ خود و دوستان مافیایی، مرا از میدان بدر کردند.
قبل از اینکه ایران را ترک کنیم، من هرچه داشتم فروختم وبه حساب برادرم در تهران واریز کردم، قرار شد او بمرور برایم حواله کند، متاسفانه چند روز بعد در مسیر سفر به رامسر، دچارحادثه رانندگی شدم و جوانی جان از کف داد، وقتی کار به پلیس و دادگاه رسید، من فهمیدم آن جوان، خواهرزاده یکی از شرکای سابقم بوده، خیلی متاسف و متاثر شدم، ولی ناگهان همین مرا به دردسر بزرگی انداخت، شرکای سابق مدعی شدند که من با طرح نقشه قصد نابودی خانواده آنها را دارم، کار بالا گرفت، نتیجه اش از دست دادن همه پس انداز وسرمایه ام شد، تا بتوانم خود را خلاص کنم و سه روز بعد هم به اتفاق همسر و فرزندم ایران را به سوی ترکیه ترک کردم.
با دست تقریبا خالی، با یک قافله چهارنفره، در ترکیه رها شدیم، بعد از دو هفته مسعود از استرالیا برایم حواله ای فرستاد، که جوابگوی هزینه های دو سه ماه می شد، من بدنبال راه هایی برای ویزای امریکا رفتم، راستش نمی خواستم به استرالیا بروم، چون احساس می کردم همسر مسعود زیاد تمایلی به رابطه با خانواده ما ندارد.
یکروز صبح در هتل محل اقامت مان، من با دو پسر شرکای سابق خود روبرو شدم و تصمیم گرفتم فردا صبح، هتل را ترک کنم، ولی نیمه شب دو افسر پلیس به سراغ ما آمدند، مدعی شدند، من برای خانواده شرکای سابق خود توطئه تازه ای چیده ام، من مات و مبهوت مانده بودم، حتی فرار ما از ایران هم، از انتقامجویی و کینه ورزی شرکای سابق، نکاسته بود.
به مرکز پلیس رفتم، وکیل آن دوستان ناجوانمرد، با ارائه شکایتی مرا روانه زندان کرد، همسر و دو فرزندم در هتل سرگردان ماندند، راستش نمی دانستم چه باید بکنم، برادر کوچک و پدرم از ایران آمدند، ولی پرونده سازی ها، مرا به دردسر بزرگی انداخته بود، من حتی به شرکای سابق خود زنگ زدم و التماس کردم، دست از سر من بردارند، گفتم من تحت هیچ موقعیتی، قصد آزار واذیت آنها را نداشته و ندارم ولی همان تلفن هم بر قطر پرونده من افزود، خانواده من هم کاری از دستشان بر نمی آمد، ناچار به ایران بازگشتند و من خودم را به سرنوشت سپردم.
یک شب در نهایت نا امیدی، خواب مایکل وسوزی، آن دو توریست امریکایی را دیدم، در یک لحظه جرقه امیدی در زندگیم درخشید. فردا صبح به همسرم گفتم به شماره تلفن های قدیمی آنها زنگ بزند، ماجرای مرا برایشان بازگو کند. ولی همسرم خبرداد، با وجود برجای گذاشتن پیام هایی، هیچکس جوابی نداده است. از سویی شرکای ناجوانمرد، ترتیب محاکمه مرا هم در ترکیه داده بودند و با خبر شدم، همه شان برای حضور در دادگاه با همکاران خود به استانبول آمده اند.
آخر هفته فریبا همسرم خبرداد که مایکل زنگ زد، همه ماجرا را برایش گفتم، بسیارناراحت شد، قول داد بلافاصله اقدامی بکند. من دلم روشن شد، احساس کردم سرانجام فریادرسی از راه میرسد. درست سه روز بعد یک وکیل امریکایی بدیدار من در زندان آمد، بنظر می آمد مقامات زندان هم به اواحترام می گذارند، آن وکیل حدود 3 ساعت با من حرف زد. بعد همان روز، مرا از زندان بیرون آورد و به هتل تازه ای برد وهمسر و بچه هایم نیز آمدند، باورم نمی شد، همان شب مایکل زنگ زد وگفت نگران نباشید، من هرکاری از دستم بر آید می کنم، گفتم نمی خواهم برایت دردسر بسازم، گفت ما هیچگاه آن روز را کنار سی و سه پل از یاد نمی بریم، آنروز تو و برادرت بخاطر ما حتی با دو سه جوان شرور همشهری خود درگیر شدید، ما را به خانه خود بردید، آن لحظات برای همیشه در ذهن ما و در دفتر زندگی ما ثبت شده است. آن وکیل من وهمسر و بچه هایم را حتی نزد دادستان محلی برد، همه قصه زندگی ما را برایش گفت، دادستان بلافاصله دستور رسیدگی فوری داد و حتی دستور بازداشت آن دو پسر و پدران شان را داد، که فهمیدیم همه شان همان روز ترکیه را ترک گفته اند.
بعد از یک هفته، با توجه به مدارک قبلی و رویدادهای اخیرمان، وکیل مان سریعا برایمان ویزای امریکا گرفت و در میان ناباوری من و فریبا، بلیط های هواپیما را هم به دستمان داد و گفت تا دو روز دیگر راهی هستید.
من وکاروان کوچک مان، وقتی در فرودگاه نیویورک از هواپیما پیاده شدیم، کاملا گیج بودیم، آن همه رفت وآمد، حرکت و انرژی، آن چهره های شاد ورنگین، ما را بخود مشغول کرده بود، بطوری که مایکل را که حالا همه موهایش سپید شده بود، در برابر خود ندیدیم، مایکل مرا به اسم خواند، بسویش رفتم، او را که ظاهرا غریبه ای مهربان ونازنین بود، به آغوش کشیدم، نمی دانستم با چه زبانی از او تشکر کنم، در گوشم گفت برادر خوش آمدی، سوزی در خانه انتظارتان را می کشد.

1321-2