1321-1

لطیفه از سانفرانسیسکو:
رازی بزرگ در تنهایی اتاق کوچکم

اوائل تابستان 10 سال پیش، پدرم خبر داد، یک خواستگار ثروتمند به خانه ما می آید، مادرم گفت خواستگاری که تحصیلکرده آلمان است، سرد و گرم چشیده است.من همان شب با مردی روبرو شدم، که بظاهر شیکپوش و مودب بود، ولی من احساس کردم در پشت این چهره آرام، دیوی خوابیده است، من هرگز اشتباه نمی کردم، همیشه یک احساس درونی، آدم ها را بمن می شناساند.
کریم می گفت سالها در آلمان بوده، صاحب چند کمپانی در هامبورگ و مونیخ است، می گفت می خواهد پدرم را درکمپانی های خود شریک بکند، می گفت مرا در جشن تولد دوست نزدیکم پریا دیده و پسندیده است، در همان برخورد اول، مرتب برای پدر و مادرم هدیه می آورد و بعد هم با اصرار می خواست با من یک سفر دو سه روزه به شمال برود، البته با مادر و خواهرش، تا مرا بیشتر بشناسد، من رضایتی به سفر نداشتم، اما مادرم اصرار کرد با او همراه شوم، چون سرنوشت من به همین سفر بستگی دارد و پدرم هم رضایت داد، من با کریم و مادرش راه افتادم، ولی در مسیر راه در کرج، مادرش را به خاله اش سپرد و با من راهی شد.
مرا با خود به خانه ای کنار ساحل برد، که هیچکس درون آن نبود و همان شب اول با زور به من تجاوز کرد و گفت این رابطه بمن وتو می فهماند، برای هم ساخته شده ایم یا نه؟! گفتم این ماجرا را با پدر و مادرم در میان می گذارم، گفت اگر چنین سخنی بگوئی، فردا به آلمان بر می گردم. در مدت 5 شب، مرتب با من رابطه داشت، تا برگشتیم، قرار شد طی یک هفته مراسم ازدواج مان برگزار شود، ولی از همان فردا غیبش زد، من ماجرا را برای مادرم گفتم، نزدیک بود سکته کند، اصرار داشت با پدرم حرفی نزنم، ولی وقتی دو ماه بعد خبر دادم حامله هستم، ناچار با پدرم حرف زد، پدرم بجای همدردی با من، مرا زیر مشت و لگد گرفت، که چرا این چنین آسان تسلیم شده ام! بعد هم دستور داد من به خانه عمه ام در شیراز بروم، شاید بتوانم کورتاژ کنم، که پزشکان حاضر نشدند و من آنجا ماندم تا دخترم به دنیا آمد، پدرم پیام داد، بچه را سر راه بگذارم و به تهران برگردم، من علیرغم میل خودم، یک شب دخترکم را درون یک ساک کوچک جلوی خانه ای برجای نهادم و دورادور نگاهش کردم، تا اهالی خانه بیرون آمدند و بعد از زیر و رو کردن ساک و پائیدن اطراف، دخترکم را بدرون بردند. من از عمه ام خواستم از سرنوشت دخترم بی خبر نماند، ببیند چه کسی او را با خود برده و چه کسی او را پذیرفته است.
من با دلی پر ازغم و اندوه به تهران برگشتم، من دیگر یک آدم عادی نبودم، شب و روز به یاد دخترم بودم، اغلب شبها کابوس می دیدم و با فریاد بیدار می شدم، گاه احساس می کردم صدای گریه اش می آید، مرا صدا میزند.
عمه جان هیچ حرفی نمیزد، تا من تابستان به دیدارش رفتم، با اصرار خواستم از سرنوشت دخترم با من بگوید، عاقبت گفت یک زن وشوهر جوان که از امریکا آمده بودند، دخترت را با خود بردند. من آن شب تا صبح گریستم، همه امیدهایم از دست رفت، چون مرتب با خودم می گفتم، روزی برای پس گرفتن اش به در آن خانه میروم، آنقدر گریه می کنم، التماس می کنم تا دخترکم را پس بگیرم.
بعد از آن رویداد، همه وجودم پر از خشم بود، از پدر و مادرم، از مردها، از عشق، از رابطه، حتی از ازدواج. از همه می گریختم تا به توصیه خواهر بزرگم، خودم را در درس غرق کردم، هم به کاری مشغول بودم و هم در دانشگاه درس می خواندم، می خواستم پزشک کودکان بشوم، ولی متاسفانه بدلیل عدم توانایی مالی تحصیلم نیمه کاره ماند.
4 سال بعد، تصمیم به خروج از ایران گرفتم، می خواستم خودم را به امریکا برسانم، نام و فامیل آن زوج را می دانستم، ولی از محل اقامت شان خبر نداشتم. ابتدا به ترکیه رفتم، مدتی در آنجا ماندم، در یک کلینیک کار گرفتم، به آنها گفتم که تحصیلات پزشکی ام نیمه تمام مانده، یک پزشک ترک عاشق من شد، می خواست با من ازدواج کند، ولی من همه مردها را فریبکار می دانستم، با خود می گفتم، این هم یک فریب بزرگ دیگر!
از آنجا عذرم را خواستند، همزمان با یک خانواده آشنا شدم، که مادر پیری داشتند، حاضر شدم پرستار شبانه روزی اش باشم، آنها مرا با خود به یونان بردند. من در آتن 8 ماه ماندم، پس انداز قابل توجهی ساختم، قصد داشتم بدنبال ویزا بروم، که همان خانواده پیشنهاد دادند، مرا با خود به نیویورک می برند. من با شوق پذیرفتم، ولی تا برایم ویزا بگیرند، یک سال طول کشید، من در تمام این مدت دلسوزانه از مادرشان پرستاری می کردم، چون با امور پزشکی و پرستاری آشنایی داشتم، بارها آن زن را از مرگ نجات دادم و بموقع به بیمارستان رساندم.
بعد از یکسال به نیویورک آمدیم، آنها اصرار داشتند من با مادرشان بمانم، من هم بهرحال چاره ای نداشتم، چون مسکن، غذا و بیمه داشتم و هم با حقوق ماهانه ام، پس اندازی می ساختم، یکی دو بار هم که رد پای آن خانواده را در سانفرانسیسکو پیدا کردم و قصد سفر نمودم، آنها با التماس خواستند مادرشان را ترک نکنم.
من با دقت رد پای آن خانواده را دنبال می کردم، ضمن اینکه در آن خانواده چون عضوی پذیرفته شده و زندگی راحتی داشتم، بمن امکان رفتن به کالج و فراگیری زبان و آماده شدن برای دانشگاه را داده بودند، راستش من هم به همه آنها عادت کرده و مادرشان را هم چون مادر خودم دوست داشتم. یکروز غروب که بمن مرخصی داده بودند براثر اشتباهی، مادرشان به کوما رفت و سه روز بعد هم درگذشت. من دیگر نمی خواستم در آن خانه بمانم، ولی آن خانواده مرا رها نمی کردند، بمن عادت کرده بودند، بچه هایشان مرا چون مادر دوم خود دوست داشتند، از سویی یکی از فامیل های دورشان بمن علاقمند شده و اصرار به ازدواج داشت، ولی من رضایت نمیدادم، همین سبب جرو بحث هایی شد و به جدایی من از آن خانواده انجامید. روزی که با آنها وداع می گفتم، همه اشک می ریختند، من هم اشکهایم سرازیر بود، ولی دیگر تصمیم نهایی خود را گرفته بودم، باید بدنبال دخترم میرفتم، می خواستم بهر طریقی شده او را پس بگیرم.
حدود یکسال ونیم پیش، من آن خانواده را پیدا کردم. با پرس و جوها و کنجکاویهایی که کردم یکروز ظهر دخترم را جلوی مدرسه اش دیدم و شناختم. در آن لحظه همه وجودم می لرزید، نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. می خواستم به سویش پرواز کنم، او را به آغوش بکشم و فریاد بزنم مرا ببخش، مرا که آنچنان بیرحمانه تو را رها کردم و رفتم، ولی خوب می دانستم که با دردسرهای قانونی روبرو میشوم.
بدنبال یک برنامه ریزی دقیق، یکروز در یک فروشگاه ایرانی با آن زن وشوهر سر صحبت را باز کردم و گفتم بدنبال کار می گردم، سابقه پرستاری بزرگسال و بچه را دارم. سابقه تحصیلات پزشکی دارم، آن خانم گفت اتفاقا ما دنبال یک خانم برای پرستاری از دخترمان، همچنین بردن و برگرداندن از مدرسه و آشپزی هستیم، من گفتم حاضرم همه این وظایف را انجام بدهم، هر دو گفتند ولی باید یک کسی شما را معرفی و ضمانت کند. من همان لحظه به آن خانواده در نیویورک زنگ زدم، گوشی را بدست آنها دادم، نمی دانم آن خانواده چه گفتند، که زن و شوهر پیشنهاد دادند از همان لحظه من به خانه شان بروم و دیگر بدنبال اتاق و کار دیگری نباشم.
در دل خدایم را سپاس گفتم، ولی راستش نمی دانستم چه باید بکنم؟ آیا من فقط می خواستم دخترم را ببینم، به آغوش بکشم؟ ایا می خواستم او را بربایم و با خود ببرم؟ می خواستم واقعیت را به آن خانواده بگویم، دخترم را پس بگیرم؟
کاملا گیج شده بودم، ولی همه وجودم پر از هیجان بود، با آنها به خانه شان رفتم، تا بعدا اثاثیه مختصرم را از یک متل به آنجا انتقال بدهم. وقتی وارد خانه شان شدم، دخترم در حال تماشای تلویزیون بود، روبرویش ایستاده و عاشقانه نگاهش کردم، در یک لحظه بخود آمد و پرسید شما کی هستید؟ چرا بمن خیره شده اید؟ گفتم من دختری به سن و سال شما داشتم، ولی شوهرم از من جدا کرد، بعد کنارش زانو زدم و گفتم خوشحالم که پرستار دختری چون تو باشم، نگاهم کرد و خندید و بعد هم مثل پرنده ای به سوی آن خانم پرواز کرد و در آغوش او فرو رفت. دریک لحظه حسودیم شد، ولی بخودم نهیب زدم که این بچه از تو چه می داند؟ توچه توقعی داری؟
در طی دو سه روز متوجه عشق عمیقی که میان آن زن و شوهر و دخترم بود شدم، دخترم لحظه ای از آن خانم جدا نمی شد، با خودم گفتم بهتر است از این خانه بروم، می ترسیدم دست به کاری بزنم که آرامش آنها را بهم بزند، ولی سه ماه بعد وقتی دخترم مرا هم به آغوش گرفت و گفت نمی دانم چرا شما را هم چون مادرم دوست دارم، بغض ام ترکید، با حیرت پرسید چرا گریه می کنی؟ گفتم از شوق است، از اینکه تو را چون دختر خودم دوست دارم، انگار او دوباره به آغوش من برگشته است و سحر سر به آغوش من گذاشت و من او را عاشقانه بخودم فشردم.
اینک یکسال و نیم است دراین خانه زندگی می کنم، شاهد بزرگ شدن دخترم هستم و شاهد خوشبختی او. با هیچکس درباره راز بزرگم حرف نزده ام، همین که کنار سحر هستم، شب و روز او را تماشا می کنم، راضی هستم، خدایم را شکر می کنم و رازم را شبها به تنهائی اتاقم می برم.

1321-2