1321-1

بیژن از سانفرانسیسکو:
گرگ های درنده در لباس فامیل مهربان

تابستان ده سال پیش، بدنبال تلفن های بسیار مادر، خواهران و برادرانم، راهی ترکیه شدم، من دقیقا 14 سال بود، هیچکدام را ندیده بودم، پیشنهاد آنها سفر به ترکیه بود، که بقول مادرم هم فال بود وهم تماشا! هم فامیل دیدار داشتند و هم یک سفر تفریحی و پرخاطره بود.
من با 2 چمدان سوقات راهی شدم، کلی اسباب بازی خریده بودم، بکلی یادم رفته بود، همه آن بچه های کوچولوی سالهای دور، اینک نوجوان 17 تا 22 ساله شده اند، بهرحال این هم بهانه ای برای خنده وشادی شد.
روز چهارم که سوار برکشتی راهی جزایر اطراف استانبول بودیم، من در یک لحظه چشمانم روی یک صورت زیبا خیره ماند، دختری حدود 20 ساله، با چشمان درشت سیاه، موهای صاف و افتاده، اندامی شکیل که بکلی حواس مرا پرت کرد.
به خواهربزرگم گفتم این دختر بدجوری مرا گیج کرده، ممکن است باب آشنایی را باز کنی؟ خندید و گفت چه ماموریتی از این شیرین تر؟ بلافاصله به سوی دخترک رفت و در ظرف یک ربع چنان با او صمیمی شد، که صدای قهقهه شان همه جا پیچید. بعد مرا فرا خواند و بهم معرفی کرد، دخترک که خود را ستاره معرفی می کرد، صدای قشنگی هم داشت، او را به جمع فامیل بردیم، همه دورش را گرفتند، درهمان مدت فهمیدم، با خاله و دخترخاله اش به ترکیه آمده، تا یک هفته دیگر هم بر می گردد.
خواهرانم ستاره را رها نکردند، فردا ناهار را با هم خوردیم و من خیلی راحت به او گفتم چهره اش روی من تاثیر عمیقی گذاشته، دلم میخواهد بیشتر با او آشنا شوم و در صورت تفاهم و توافق ازدواج کنیم، گفت من فرصت کافی ندارم، چون در ایران 5 خواستگار سمج دارم، ولی من هم از شما خوشم آمده، می توانید با خاله ام حرف بزنید، به مادرم تلفن کنید، اگر به توافق رسیدید، من آمادگی کامل دارم، چون در همین مدت کوتاه شیفته خانواده تان شدم.
ما همان روز با خانواده ستاره حرف زدیم، ادامه گفتگو و تحقیق بیشتر و نکات ضروری و مهم، به فردا موکول شد، که آنهم با سرعت طی شد و قرار شد مادر ستاره به استانبول بیاید، کار ازدواج را تمام کند و در صورت امکان او را با من روانه سانفرانسیسکو بکند.
باورتان نمی شود، اگر بگویم همه این مراحل تا زمان بازگشت من به اتمام رسید و برخلاف تصور من، حتی ویزای ستاره هم صادر شد و با من سوار هواپیما شد و یکسره به سانفرانسیسکو آمد.
من دو رستوران ایتالیایی داشتم، که خیلی هم پرمشتری بود، ستاره درمدت 6 ماه نه تنها به زبان انگلیسی مسلط شد، بلکه به همه امور رستوران هم وارد شد و من با چشمان حیرت زده خود دیدم، که او بدون نیاز به کمک من، هر دو رستوران را اداره می کند و خم به ابرو نمی آورد. از اینکه خداوند چنین همسری نصیبم کرده بود، سر از پا نمی شناختم، به همه پز می دادم و توصیه میکردم بروید، از ایران زن بگیرید که بیشترشان نابغه هستند. البته منکر نمی شوم، که خیلی از دخترهای داخل ایران که با مردان ایرانی مقیم خارج ازدواج کرده اند، بسیار خانه دار، کارآمد و زحمتکش هستند، ولی در میان شان نابغه هایی هم پیدا میشوند که چون ستاره، خانمان برانداز هستند! حتما می پرسید چرا؟ اجازه بدهید توضیح بدهم.
من وقتی این همه عرضه و لیاقت را در ستاره دیدم، یک رستوران دیگر هم خریدم، که در منطقه دورتری بود و ناچار بودم خودم مرتب به آن سر بزنم. در همان روزها، ستاره پیشنهاد داد، برادرانش را به امریکا بیاورم، تا با سرمایه آنها، شعبات جدیدی از رستوران ها را بگشائیم، همان روزها دخترمان هم بدنیا آمد و من روی ابرها بودم.
وقتی ستاره از سرمایه دو سه میلیونی برادران خود گفت، من راستش وسوسه شدم، با خودم گفتم می توانیم رستوران های جدیدی با آنها دایر کنیم و بقولی یک مافیای فامیلی در رستوران راه بیاندازیم، این تفکر و این برنامه ریزی ها، مرا به هیجان آورده بود. بلافاصله از طریق یک وکیل برای سه برادر ستاره از مسیر نامزدی و توریستی اقدام کردم، ابتدا یکی و بعد هم دومی و سومی از راه رسیدند. آنها گفتند انتقال پول آسان نیست، در ضمن پیشنهاد کردند تا رسیدن حواله ها، بکار در رستوران ها مشغول شوند و من تا چشم باز کردم، خواهر کوچکتر ستاره هم پیدایش شد وهمه به نوعی جای کارمندان، حتی آشپز و منیجر رستوران را هم گرفتند.
در این فاصله فقط 45هزار دلار از پول هایشان رسید، که آنهم صرف خرید 3 اتومبیل شد، من هم ضامن وام های ایشان شدم. ازسویی همگی در خانه من زندگی می کردند، هرکدام سلیقه خاصی داشتند من تقریبا به تلویزیون، استخر، سونای خانگی دسترسی نداشتم و برای دوش گرفتن هم باید نوبت می گرفتم. یک شب برادران ستاره و خودش مرا محاصره کرده و گفتند بهتر است از همین حالا، آنها را در رستورانها شریک کنم، تا با رسیدن حواله ها، بیزینس را گسترش بدهیم و آنها هم احساس امنیت بکنند. من ابتدا مخالفت کردم وگفتم تا سرمایه های شما نرسد، من حاضر نیستم، شما را شریک خود بکنم، دو روز بعد وقتی من با خواهر کوچک ستاره برسر نوع برخوردش با مشتریان حرف میزدم، ناگهان شروع به فریاد زدن و کمک خواستن کرد، من تا چشم باز کردم، اتومبیل پلیس جلوی در رستوران بود، خواهر ستاره مدعی شده بود، من قصد بوسیدن و تجاوز به او را داشتم! و تا بحال چند بار شب ها به سراغ او رفته ام.
باور کنید فریاد اعتراض در گلویم خشک شده بود، مثل آدم های عقب مانده رفتار می کردم، مرا با دستبند بردند، یک ساعت بعد ستاره به سراغم آمد و اولین اقدام اش سیلی محکمی بود که به صورتم زد و مرا پست و خیانتکار خواند!
من ناچار به وکیلم زنگ زدم، او مرا با پرداخت مبلغی بطور موقت آزاد کرد، درحالیکه کسی حاضر نشد مرا به خانه خودم و حتی رستوران ها راه بدهد، طبق حکمی من از نزدیک شدن به همه اعضای خانواده منع شده بودم.
وکیلم با ستاره و برادران اش حرف زد، آنها گفتند بهترین راه حل واگذاری رستوران ها به آنهاست، تا بعد تصمیم دیگری بگیرند. وکیلم درمانده بود، من رضایت دادم وحاضر شدم رستوران ها را بنام ستاره، برادران و خواهرش بکنم، چون می دانستم این دردسرها ادامه خواهد یافت و من طاقت درگیری های قانونی و آبروریزی هایش را ندارم.
مراحل این نقل و انتقالات دو هفته طول کشید، دادگاه دوم من هم 3 ماه بعد بود، در همان حال ستاره تقاضای طلاق کرد و من بدلیل این حوادث، ناچار بودم خانه را هم با او قسمت کنم، همه اندوخته های بانکی را هم رو کنم.
راستش روزها و شب های غم انگیزی را می گذراندم، دو سه بار قصد خودکشی کردم، ولی نیرویی مرا باز می داشت، خصوصا نگرانی در مورد دخترم، که در میان چنین گرگ هایی بزرگ می شد، عجب این که هر بار دخترم را به آغوش می کشیدم، اشکهایم بی اختیار سرازیر می شد و دخترم می پرسید چرا گریه می کنم؟ می گفتم از اینکه تو هر روز قد می کشی.
یکروز درهمان حال، سامان برادر کوچک ستاره جلو آمد و گفت بیژن خان، من خیلی متاسفم، حقیقت را بخواهید من از این برخوردها خوشحال نیستم، چون شما انسان بدی نیستی، گفتم متاسفانه چیزی از من نمانده، اگر بخاطر نیلوفر دخترم نبود، خود را صد باره کشته بودم. این حرف من انگار سامان را تکان داد و سه روز بعد که به دادگاه رفتیم، در اوج باران اتهامات و ناسزاها از سوی ستاره و برادران و خواهرش، ناگهان سامان از جا بلند شده و رو به قاضی گفت قربان، همه این اتهامات دروغ است، خانواده من برای بیژن توطئه چیده اند، این اولین بار نیست، آنها یک انسان دیگر را هم در ایران بیچاره کردند. من حاضر نیستم عضو این خانواده ظالم باشم.
در یک لحظه دادگاه منقلب شد، ستاره شروع به فحاشی به برادرش کرده و حتی برادر بزرگش به سوی او حمله کرد و مامورین او را گرفتند، درحالیکه همه امیدهای من از دست رفته بود، قاضی دستور بازداشت همه آنها را داد و همه مدارک شراکت و خانه را هم باطل اعلام کرد.
من آن روز با دخترم نیلوفر به خانه برگشتم، دوستان قدیم را دور خودم جمع کردم و بازگشت دوباره به زندگی را با آنها جشن گرفتم.

1321-2