1321-1

رویا از جنوب کالیفرنیا:
تجاوز ناپدری چه به روز من آورد

3 ساله بودم، که پدرم رادر جنگ ایران وعراق از دست دادم، من آنروزها مفهوم مرگ وفقدان پدر را نمی فهمیدم، فقط خوشحال بودم که همه دور وبرم جمع می شدند، برایم هدیه می آوردند، انواع شیرینی ها را در دهانم می گذاشتند، حتی اشگهای بی امان مادرم را هم درک نمی کردم، مادر بزرگم مرتب در گوشم می خواند که پدرت به سفر رفته، با سوقات بر می گردد!
هفت ساله بودم، سال اول دبستان، که مادرم ازدواج کرد، یک پدر به خانه آورد، من حالا می توانستم، از رویدادهای مدرسه و محله برای پدرم حرف بزنم، وقتی از مادر بزرگ می پرسیدم: آیا این همان پدر به سفر رفته است؟ می گفت چه فرقی می کند، پدر خوبی است، سایه ای برسر تو ومادرت آمده است.
بر اثر حرفهای پنهان وآشکار همکلاسی ها وفامیل، من عاقبت فهمیدم پدرم در جنگ شهید شده و مادرم بدلایلی با مرد دیگری ازدواج کرده، که من باید پدر صدایش بزنم و گوش به فرمان اش باشم.
فرامرزخان ناپدریم، گاه خشن و بد دهن می شد، دو سه بار مادرم را جلوی چشم من کتک زد، یکبار که اعتراض کردم، چنان مرابه سویی پرتاب کرد، که اگر بموقع خودم را توی هوا جمع نکرده بودم، روی سنگفرش حیاط، جان می دادم.
من ناگهان قد کشیدم، خوشگل وخوش اندام شدم، نگاه ها و متلک ها، زمزمه ها، مرا متوجه این تغییر و تحول کرده بود، ولی برایم مهم نبود، تا یکروز غروب که مادرم برای خرید به بازار رفته بود، فرامرزخان از درون حمام فریاد زد، برایش حوله ببرم، من بی خبر با حوله وارد حمام شدم، ولی فرامرزخان رهایم نکرد، خواستم فریاد بزنم، با چاقوی تیزی، مرا ترساند و گفت صدایت در نیاید، به گریه افتادم، گفت اگر گریه کنی، کسی را خبر کنی، به مادرت چیزی بگویی، همین امشب هم تو و هم مادرت را می کشم.
من درنهایت درد سکوت کردم، بعد هم خودم را زیر پتوی اتاقم انداختم و در سکوت به اندازه یک دریا اشک ریختم، از خدایم خواستم مرا بکشد، می ترسیدم با مادرم روبرو شوم، نیمه شب که به سراغم آمد تا بداند چرا سر میز شام نرفتم، به بهانه سرماخوردگی، توی پتویم گم شدم.
فردا صبح مادر چشمان ورم کرده و قرمز مرا به حساب سرماخوردگی گذاشت، دو سه تا قرص تو حلقوم من ریخت و گفت برو مدرسه، فقط کمی مراقب باش. وقتی از خانه در آمدم، فرامرزخان هم بدنبالم آمد، خیلی آرام درگوشم گفت بارک الله دختر خوب، مثل بچه آدم بودی، وگرنه الان خودت و مادرت وسط حیاط مان ویلان بودید.
توی مدرسه هر لحظه بغض گلویم را می گرفت، تنها کسی که به حال و روزم توجه نداشت معلم کلاس و بچه های همکلاسی ام بودند، وقتی خوب توجه کردم مثل خودم، صورت و چشمان ورم کرده و قرمز، چشمان پر اندوه و نگران، چند تای دیگر هم در کلاس بودند، هیچکس صدایشان را نمی شنید. با خودم گفتم به سراغ مدیر مدرسه میروم، ولی جلوی دفتر نزدیک بود قلبم ازسینه در آید، با خود گفتم با مادر بزرگم حرف میزنم، ولی هنوز توضیح نداده بودم، که مادر بزرگ گفت ببین عزیزم، باید تحمل کتک های فرامرز را داشته باشی، او مرد خوبی است، سایه ای برسر تو و مادرت. شاید ندانی که اینروزها کسی با زن بیوه و آنهم با بچه ازدواج نمی کند!
فرامرزخان دست از سرم برنداشت، هر بار با تهدید چاقو و کشتن مادرم و یا بیرون انداختن هر دوی ما، بمن تجاوز می کرد و متاسفانه حامله هم نشدم، تا همان سبب رسوا شدن فرامرزخان بشود، ولی من دیگر شب ها آرام نمی خوابیدم، با هر صدایی از جا می پریدم، تا یک شب مادرم متوجه ورود فرامرزخان به اتاق من شد و درست لحظه ای که با تهدید مرا زیر دست و پای پرقدرت خود گیر انداخته بود، فریاد برآورد و جنجالی بپا شد وهمسایه ها خبر شدند و فرامرزخان نیمه شب خانه را ترک گفت و تا 3 سال هم حاضر به طلاق مادرم نشد.
من دبیرستان را تمام کرده بودم، از سایه مردها هم می ترسیدم، بارها برایم خواستگار آمد و من به مادرم فهماندم که باکره نیستم، بهتر اینکه پای خواستگاران را ببرد، او هم از ترس آبرو، بهانه می آورد، که دخترم قصد تحصیل دارد. مادر بزرگم که راز مرا فهمیده بود، سرانجام با شوهردادن مادرم، مرا به خانه خود برد و بقول خودش چون شیر بالای سرم ایستاد، تا سایه یک مرد هم از کنار من رد نشود. من روح سرگردانی داشتم، من در تمام آن سالها آرامش بخود ندیدم، از دوستی و رفت و آمد پرهیز می کردم، در یک خیاطخانه زیرزمینی کار می کردم، همین که در آن زیرزمین مردی نبود، من خوشحال از صبح تا شب مشغول بودم، برای خودم پس اندازی تهیه دیدم و بعد از 7 سال تصمیم به خروج از ایران گرفتم، ولی در آخرین روزها به توصیه یکی از دوستانم به سراغ یک روانشناس رفتم، تا شاید تا حدی از سرگشتگی روحی خلاص شوم. برای آن روانشناس همه چیز را توضیح دادم، ولی او هم بمن حمله کرد، اگر منشی اش براثر اتفاق به مطب اش برنگشته بود، شاید مرا خفه می کرد. دو هفته بعد از ایران بیرون آمدم، باور کنید هر مردی به هر دلیلی بمن نزدیک می شد، من همه بدنم می لرزید، بنظرم می آمد، که قصد تجاوز به مرا دارد. در دبی با کمک عموی دوستم، در یک رستوران کاری پیدا کردم و در یک اتاق کوچک نیمه تاریک شب را می گذراندم، در آنروزها هم پیشنهاد دوستی ، نامزد ی و ازدواج برایم می رسید، ولی من در هیچ شرایطی حاضر به نزدیکی با هیچ مردی نبودم، از صدای مردها، از خندیدن شان، از تعارف و ستایش و زمزمه های عاشقانه شان نفرت داشتم، همه مردهای اطرافم را غول های خطرناک می دیدم.
باکمک دوستی دو سال در قرعه کشی گرین کارت شرکت کردم و خوشبختانه برنده شده و خودم را به لس آنجلس رساندم. در اینجا یک دوست دوران دبیرستانم را پیدا کردم. مهناز شوهر کرده وصاحب دو دختر شده بود، پیشنهاد داد، اتاقی درخانه خود بمن بدهد و من پرستار بچه هایش باشم، ولی من فقط پذیرفتم، روزها پرستار دو دخترش باشم، ولی در یک آپارتمان با دانشجویی شریک بشوم، دو سه بار در برابر احترام و تعارف شوهر مهناز عکس العمل بدی نشان دادم. وقتی مهناز علت را پرسید، من همه چیز را برایش توضیح دادم و با اینکه شوهرش گفته بود عذر مرا بخواهد، همچنان مرا نگهداشت.
من درتمام این سالها در پی انتقام از فرامرز بودم، همه جا سراغش را می گرفتم، رد پایش را تا آلمان پیدا کردم، ولی بعد دوباره گم شد. من سرانجام بدنبال تحصیل در کالج و دانشگاه رفتم، سرسختانه درس می خواندم، همچنان دو سه ساعتی در روز بچه های مهناز را پرستاری می کردم. بعد هم در یک کودکستان شغل نیمه وقت گرفتم، رشته حقوق را دنبال کردم، مهناز می گفت به جایی نمی رسی، یک رشته خیلی سخت است، نمی توانی بورد را بگذرانی، برادرمن تا پای بورد هم رفت، موفق نشد، رفت بدنبال تعمیر اتومبیل، من می گفتم تا آخر خط میروم، من باید وکیل بشوم، مهناز می گفت شاید نیروی انتقام تو را موفق کند!
من با سختی زیاد، با نخوابیدن ها، کار پردردسر، حتی کم غذایی، بدن ضعیف، دوره دانشگاه را تمام کردم وبا همان سرسختی بورد را گذراندم و سرانجام در یک دفتر حقوقی بکار مشغول شدم، حقوق کافی نمی گرفتم، زندگیم راحت نبود، ولی خسته و نا امید نمی شدم.
من که نه دوست، نه رفیق، نه عاشق، نه معشوقی داشتم، همه روز و شبم با کار و اندوختن تجربه های جدید، حضور درکلاس های مختلف تخصصی می گذشت، تا خودم را به مرحله ای رساندم، که دو وکیل معروف زن، مرا استخدام کردند. من از آن لحظه ببعد، دوباره بدنبال رد پای فرامرز رفتم، هیچکس هیچ خبری از او نداشت، من بدلیل آن گذشته تاریک، می کوشیدم به همه دخترهایی که مورد تجاوز قرار گرفته اند، حتی بدون دستمزد کمک کنم، میان آنها دخترهای ایرانی هم بودند، که متاسفانه مورد تجاوز هم شاگردی ها، معلمین، ناپدری وحتی پدر وبرادر خود قرار گرفته بودند. من با سنگدلی عاملین تجاوز را روانه زندان های طولانی می کردم، تا یکروز دختری را براثر اتفاق در یک عروسی ایرانی دراورنج کانتی دیدم، که غمزده گوشه ای کز کرده و اشک می ریزد. بهر طریقی سر صحبت را با او باز کردم و فهمیدم دوست پسر مادرش به او تجاوز کرده. کنجکاو جلو رفتم، جزئیات را پرسیدم، باورتان نمی شود، آن متجاوز فرامرز بود که حالا در سن و سال بالا، هنوز به جنایات خود ادامه میداد. آن شب من بعد از سالها، احساس آرامش کردم، همه مقدمات شکایت آن دختر و پیگیری پرونده و دفاع از او را فراهم ساختم، یکروز بدنبال تلفن آن دختر با مامور پلیس به آپارتمان شان رفتم، جلوی چشمان خودم دستبند را بر دستهای فرامرز که حالا پیر هم شده بود دیدم. از دیدن من جا خورد، مرا به اسم صدا زد، بهتر است حتی نام مرا به زبان نیاورد.
در روز محاکمه اش، همه به تماشا ایستاده بودند، از آن همه قدرت من حیرت کرده بودند، من عاقبت فرامرز را روانه زندان طولانی کردم و همه شب را از شوق، ازاینکه او را به عقوبت رساندم بیدار ماندم و جالب اینکه وقتی فرامرز را می بردند زیر لب گفت سالها، چنین لحظاتی را در خواب می دیدم.

1321-2