1321-1

سهیلا از آریزونا:
از روزهای تاریک تا روزهای روشن، فاصله ای نبود

آخرین شبی که درتهران بودیم، همه فامیل نزدیک، در خانه پدر ومادرم جمع شده بودند، گروهی من و بچه ها را به شوهرم جمال می سپردند وبعضی جمال را به من! ولی درهرحال بیشتر فامیل دلواپس بودند، چون درسالهای نخست کوچ ایرانیان بود، کمتر کسی درباره زندگی درخارج اطلاعات کافی داشت، فقط این را می دانستیم، که اگر دستمایه چند میلیونی داشته باشیم، مسلما زندگی مان مرفه خواهد بود.
من آن شب تا صبح نخوابیدم، چون خواهرانم در مورد همه چیز به من سفارش می کردند، هشدار می دادند و خواهر بزرگم می گفت اگر دیدی به بن بست رسیدی، فردایش برگرد ایران، نگذار کار به جای باریکی بکشد و تو و شوهر و بچه هایت رنج بکشید. خواهر کوچکم می گفت اگر رفتی و موفق شدی، راه مرا هم هموار کن، چون من اهل ماندن نیستم، دیدی که 20 تا خواستگار را رد کردم، چون خوب می دانم زیردست مردهای این روزگار، ما زنها زود می شکنیم.
قافله 5 نفره ما، به ترکیه رسید. آنروزها خیابانهای ترکیه پراز ایرانی و افغانی بود. همه سرگشته و نگران بودند، وقتی به هم می رسیدند، درباره راه های تهیه ویزا و مسیر پناهندگی می پرسیدند، برخی با دلسوزی توضیح می دادند و خیلی ها هم فکر می کردند اگر اطلاعات درست بدهند، از راه رسیده ها، جای آنها را تنگ می کنند! مرتب سردر گم شان می کردند وحتی می گفتند اگر امکان بازگشت دارید، همین فردا اقدام کنید! می گفتند میلیونها ایرانی در زندان های اروپا و کانادا گیر کرده اند، که بیشترشان را به ایران دیپورت می کنند! بعد درباره تحویل پناهندگان به ایران سخن می گفتند، که در اصل پایه و اساس نداشت.
ما درهتل مان با دو سه خانواده دوست شدیم، که درباره پناهندگی اطلاعات کافی داشتند، با راهنمایی آنها اقدام کردیم، چون جمال یکی دو بار دستگیر شده، مدارکی با خود داشت، خیلی زود پذیرفته شد، ولی به ما خبر دادند بین 6 تا 9 ماه باید صبر کنیم.
من از همان موقع دلم می خواست به کمک شوهرم بروم، بعد از دو سه هفته در یک هتل، کار موقتی گرفتم، بعد بدلیل سابقه پرستاری در یک کلینیک از 12 تا 5 صبح کار می کردم، بدلیل نداشتن اجازه کار، دستمزد اندکی می گرفتم، ولی راضی بودم، همین سبب شد، اندوخته مان را کناری بگذاریم و در ضمن امکان تهیه غذا و پوشاک برای بچه ها پیدا کنیم.
جمال می گفت به مردها کار نمی دهند، بعد هم کاشف به عمل آمد، به اتفاق دو سه مرد ایرانی دیگر به یک باغ اطراف شهر میروند، غروب ها تریاک می کشند، من خیلی ناراحت شدم، جمال عقیده داشت، این نوعی مسکن است وگرنه زیر فشار دیوانه می شود!
من همچنان تحمل می کردم، بچه ها در نهایت راحتی زندگی می کردند و حتی دخترها بعد از ظهرها به یک مدرسه کلیسایی می رفتند و زبان می آموختند. زمان سفر رسید، ابتدا به اروپا بعد هم به آریزونا آمدیم، در فنیکس آشنا و فامیلی نداشتیم، ولی تحت حمایت دولت بودیم، من دلم نمی خواست با آن وضع ادامه بدهیم، بدنبال کار رفتم، دو شیفت در رستوران کار می کردم، بعد هم یک سری کارهای خیاطی خانگی گرفتم، که با کمک دخترها مشغول بودیم، درآمدمان خوب بود، تا سرانجام جمال هم سر کار رفت، او درکار مکانیکی سابقه داشت، دستمزد خوبی هم می گرفت، همه دست بدست هم دادیم و در سومین سال زندگی در آریزونا، یک آپارتمان خریدیم و بچه ها نفسی براحت کشیدند، بچه ها در دبستان و دبیرستان بودند، چون درحساس ترین مراحل سنی بودند، من کارم را در یک شیفت خلاصه کردم، بقیه درآمدم از خیاطی درون خانه تامین می شد، تا در یک کلینیک کار مناسبی پیدا کردم.
در این مدت می دیدم، که جمال با دوستان خود، آخر هفته های مردانه دارند، حتی ماهی دو بار به لاس وگاس می روند، اعتراضات من هم اثری نداشت. من یکبار دچار نوعی بیماری مقاربتی شدم، با توجه به اطلاعاتی که در این زمینه ها داشتم، مطمئن بودم که شوهرم با زنان بدکاره رابطه دارد، با تهیه داروهایی هم خود و هم جمال را درمان کردم در ضمن به او هشدار دادم، که اگر به این شیوه زندگی ادامه بدهد، طلاق می گیرم. قسم می خورد شاید در «فیت نس» باشگاه ورزشی محل، بدلیل استفاده از حوله های آلوده، دچار آن ناراحتی ها شده ام، ولی من بهرحال به او هشدار دادم که مراقب باشد وگرنه عاقبت خوبی ندارد، در آن لحظه در چشمان جمال، برق انتقام را دیدم و درست از هفته بعد حرفها و اتهاماتی را عنوان کرد، که از ریشه دروغ بود، او مرا متهم به رابطه با پزشک کلینیک می کرد. مرتب جلوی بچه ها این مسائل را عنوان می کرد، یکی دو بار با او درگیر شدم، که به من حمله برده و مرا کتک زد، اما من تحمل کردم، چون می دانستم در صورت شکایت دستگیر می شود و بکلی سابقه اش تاریک خواهد شد.
جمال دست بردار نبود، کم کم احساس می کردم بروی بچه ها هم تاثیر گذاشته، تا یکروز مرا تهدید به طلاق کرد، در یک لحظه احساس کردم، بچه ها هم پشت او ایستاده و مرا زن خیانتکاری می دانند، باور کنید در کلینیک 3 پزشک بودند، که هر سه متاهل و عاشق خانواده خود بودند و بمن هم احترام خاصی می گذاشتند و حتی مرا با خانواده های خود آشنا کرده بودند.
یک روز که خسته از سر کار بازگشتم، بچه ها را جلوی در دیدم، که شدیدا عصبانی هستند و می گویند تو چرا با رابطه با آن پزشک، پدرمان را تا پای خودکشی برده ای؟! من هاج وواج قدرت سخن گفتن هم نداشتم، خواستم بدرون خانه بروم، ولی بچه ها مانع شدند و گفتند دیگر اجازه ورود به این خانه پاک نداری! من دل شکسته به خانه دوستی رفتم، آن شب را تا صبح گریستم، بعد هم جمال پیام داد، که بدنبال طلاق رفته و بهتر است دیگر جلوی او و بچه ها آفتابی نشوم. من در تاریک ترین روز و شبهای زندگیم، همچنان کار می کردم واگر یکی از همکاران مهربانم نبود، شاید خودم را می کشتم، چون از جمال انتظار چنین حرکاتی را داشتم، ولی از سوی بچه هایی که روی چشمان خود بزرگ شان کردم، چنین اقدامی روا نبود.
من از جمال جدا شدم، همه شب و روزم درکار می گذشت، تا بعد از 3 سال اندوه وغم، یک شب بیماری را به بیمارستان آوردند، که خیلی پیر و شکسته بود. حرکات او مرا یاد پدرم می انداخت، یک ماه باهمه وجود پرستارش بودم، تا سرانجام او را به خانه اش انتقال دادند، بعد از سه روز دخترش به سراغ من آمده و گفت با هر حقوقی تو را استخدام می کنم، تا پرستار پدرم باشی، می گفت پدرم بجز تو، هیچکس را نمی پذیرد.
گفتم ولی من کارم را رها نمی کنم، گفت حاضریم دو برابرحقوق ات را بپردازیم، برایت بیمه میگیریم، یک سوئیت کامل در خانه پدرم به تو می دهیم، هیچ خرج وهزینه ای نداری، گفتم پدرتان وقتی خشمگین میشود، همه چیز را پرتاب می کند! گفت اگر تحمل اش کنی، حقوق بیشتری می پردازیم، چون او هیچکس را جز تو نمی خواهد.
من پذیرفتم و به خانه شان رفتم، استیو حدود 90 ساله بود، خانه بزرگی داشت، سوئیت من خودش 3 اتاق خواب داشت با خودم گفتم شاید روزی بچه هایم را به اینجا بیاورم و دوباره شبها تا صبح تماشایشان کنم.
استیو مرد دانشمندی بود، گاه بسیار مهربان بود، گاه چنان عصبانی می شد، که هرچه جلوی دستش بود می شکست، یکی دو بار حتی من زخمی شدم، گاه می گفت همه عکس های عروسی اش را بر در و دیوارها نصب کنم، بعد می گفت همه را جمع کن و ببر توی گاراژ.
برخی اوقات می گفت دوستانش را به ناهار دعوت کنم و در آخرین لحظات می گفت خبر بده هیچکدام نیایند! من با زحمت زیاد این برنامه ها را تنظیم میکردم و در ضمن سخت مراقب سلامتی اش بودم، بطوری که حداقل ده بار از مرگ حتمی نجاتش دادم.
یکروز صبح بدنبال دعوای تلفنی با دخترش از من هم خواست خانه را ترک کنم. ولی تا دخترش از راه برسد مقاومت کردم، بعد چمدانم را برداشته و رفتم خانه دوستم. چند بار زنگ زدم حالش را پرسیدم، دخترش گفت نمی خواهد کسی را ببیند، من در این فاصله با پزشکان معالج او حرف زدم و خواستم بیشتر مراقبش باشند.
5 روز گذشت، من دلواپس زنگ زدم، دخترش خبر داد پدرش از دست رفته است، خیلی ناراحت شدم، خودم را به آنجا رساندم، خانواده اش برخورد احترام آمیزی با من داشتند، من غروب به خانه برگشتم ودر سوگ او که چند سال پرستارش بودم نشستم. 3 ماه بعد وکیل خانواده اش بمن زنگ زد و گفت استیو 20 درصد از ثروت کلان خود را بمن بخشیده است، باورم نشد ولی فردا مدارک را دریافت داشتم و باورم شد.
بعد از سر و سامان دادن به زندگیم به سراغ دخترها رفتم، آنها در سرگشتگی روحی بدی بسر می بردند، خجالت می کشیدند با من روبرو بشوند، چون با من رفتار بدی کرده بودند. آنها از هیچ حادثه ای در زندگی من خبر نداشتند و به همین جهت وقتی بمن گفتند کمک شان کنم، تا از خانه پدر رها شوند، من به آنها قول یک وکیل خوب را دادم، یک ماه بعد بچه ها در خانه بزرگی که با توجه به سلیقه آنها خریده بودم، هرکدام در اتاق مبله ای جای گرفتند و نمی دانستند از شوق چه می کنند، بخندند یا بگریند.

1321-2