1321-1

1462-96

بهرام از واشنگتن دی سی:
آنروز پدر را از آن تاریکخانه بیرون آوردم

کریسمس سال 1995 بود، که من تهران را ترک گفتم، شهر را برف پوشانده بود، پدرم پالتوی پوست قدیمی خود را به تن داشت، مرتب به مادرم که اشکهایش بند نمی آمد می گفت خانم جان! بچه ها دیگر بزرگ شده اند، باید پروازکنند، با دعای خیر روانه اش کن نه با سیل اشک.
از توی هواپیما به تهران نگاه کردم، در دود غلیظی پنهان شده بود، نه تنها خانه قدیمی ما، بلکه خانه برج نشینان هم در دود گم شده بود. به پدرم فکر کردم، که همیشه مغرور زندگی کرده، من و برادر وخواهرانم را، در بهترین شرایط بزرگ کرده، نه مذهبی بود و نه لامذهب! به خدایش اعتقاد داشت، فریادرس مردم بود و مادرم فقط مادرما نبود، مادر همه بچه های محله و فامیل بود، با خودم فکر می کردم دراین پرواز بلند، بدون مهر و حمایت آنها چه خواهم کرد؟ به خودم نهیب می زدم: خودت را برای صدها حادثه، فراز و نشیب، بد و خوب روزگار، رفیق و نارفیق آماده کن.
زودتر از آنچه فکر می کردم، در تحصیل وکار، دوستان تازه، فضای جدید و فرهنگ تازه غرق شدم، مادرم مرتب زنگ می زد و حالم را می پرسید وهربار خبر می داد، پشت آن قاب عکس دستجمعی، یک دسته دلار پنهان کرده ام! زیر آستر چمدان قهوه ای، 3هزار دلار جای داده ام! خنده ام می گرفت و می گفتم مادر! اگر چمدان و قاب عکس می شکست، اگر لابلای یقه پالتو زنجیرهای طلا را پیدا نمی کردم و به خشکشویی می دادم چه می کردی؟ می خندید و می گفت هنوز دو سه جای دیگر پول نقد پیدا می کنی، اینها پس انداز دوران جوانی است، آنروزها که در شرکت پدرت کار می کردم، همه را خرج کن، خوش باش، مبادا خودت را در تنگنا بگذاری، هنوز هم توان فرستادن حواله پولی دارم.
پدرم ماهی دو بار زنگ می زد، از کم وکاستی ها می پرسید، تا تحصیل را تمام کنم، مرتب از طریق دوستان وفامیل ومسافران، پول نقد حواله می کرد. دلم می خواست بعداز دانشگاه آنها را به امریکا دعوت کنم، ولی متاسفانه مادرم به شدت مریض شد، قبل از آنکه به دادش برسند رفت، درست در شب کریسمس رفت، پدرم می گفت تهران را برف پوشانده، دلم نمی آید دراین سرمای کشنده مادرت را به خاک بسپارم. می دانستم پدر ومادرم عاشق هم بودند، هیچگاه ندیدم به هم ابراز عشق بکنند، ولی عشق را در چشمان شان می خواندم.
من نگران بودم، چون با همه قدرت و غرورش، به مادرم وابسته بود، درست حدس زده بودم، بعد از مادر، به گفته برادرم، پدرخانه نشین شد. من کم کم سرم با کار و دوستان تازه ام گرم شد، یکبار پدر برایم یک حواله بزرگ فرستاد، تلفنی گفت برای خرید آپارتمان یا خانه فرستادم، شاید در آینده من هم سری بتو زدم، دلم می خواهد ازدواج کنی، بچه دار بشوی، دلم نوه های بسیار می خواهد.
من عاشق شدم، نامزد کردم و طی مراسم با شکوهی ازدواج کردم، هیچیک از اعضای خانواده ام در امریکا نبودند، ولی برایشان ویدیوی عروسی را فرستادم. پدرم خوشحال شد، گفت خانه قدیمی و بزرگ مان را فروخته، شرکت را به شریک خود واگذار کرده، سهم برادر وخواهرانم را داده و خود در یک آپارتمان کوچک زندگی می کند، می گفت با دوستان خود خوش است.
من صاحب 3 فرزند شدم، عکس و فیلم هایشان را برای پدرم فرستادم، ولی خواهر بزرگم خبر داد، پدر دچار آلزایمر شده، او را به یک مرکز مخصوص سالمندان انتقال داده اند، چون هیچکدام  توانایی پرستاری از او را ندارند.
دو سه بار به آن مرکز زنگ زدم، پدرم به سختی سخن می گفت، دلم گرفت، ولی بدلیل مشغله فراوان امکان سفر به ایران را نداشتم، از سویی همسرم دچارنوعی بیماری قلبی شده بود، مرتب بستری می شد، یکی دوبار تا پای مرگ رفت، تا یک پزشک متخصص اسرائیلی، او را نجات داد. ولی به شدت ضعیف شده بود، برایش پرستار شبانه روزی گرفتم، ناچار بودم، گاه دو شیفت کار کنم، چون بچه ها هم نیاز به پرستار داشتند. برای نگهداری دلسوزانه از همسرم، پدر ومادرش را از کانادا به واشنگتن دی سی آوردم، امکانات زندگی و راحتی شان را فراهم ساختم، تا آنها بتوانند با خیال راحت ازدخترشان نگهداری کنند، وقتی خیالم بابت همسر و بچه هایم راحت شد، آماده سفر به ایران شدم، آرزوی دیدار پدرم را داشتم، چون شنیدم خواهرها و برادرم ایران را ترک گفتند وهرکدام به سرزمینی رفته اند، عمه پیرم که تنها تکیه پدرم بود بیمار و بستری بود.
چمدان ها را بسته بودم، که دوباره همسرم درحال اضطراری به بیمارستان انتقال یافت، خودبخود سفرم لغو شد ونتوانستم پدرم را سورپرایز کنم. 3 سال تمام درگیر معالجات و عمل های جراحی همسرم بودم، از سویی فقط یک شیفت کار می کردم، ولی خوشبختانه درآمدم خوب بود. تنها آرزویم دیدار پدرم بود، ولی هر بار حادثه ای مرا باز می داشت، گرچه خواهرانم می گفتند دیداری بی فایده وغم انگیز است. چون پدرم در شرایط روحی و جسمی خوبی نیست، او کسی را نمی شناسد، درواقع دیدار من برای پدرم بی اثر است.
بعد از چند سال وقتی همسرم دوباره بروی پای ایستاد، دوباره به زندگی سلام گفت، بر چهره بچه ها امید و شادی نشست، خانه پر از دوستان شد، من به یاد پدرم افتادم که سالها بود، بکلی فراموش شده بود.
همه لباس های مورد علاقه اش را خریدم، دو سه پیپ وانواع تنباکو تهیه دیدم، یک فیلم کامل دو ساعته از بچه ها آماده کردم و راه افتادم، عجیب اینکه بدون اینکه نقشه ای از پیش کشیده باشم، درست شب قبل از کریسمس به تهران رسیدم. تهران یخزده، هنوز در هاله غلیظی از دود فرو رفته بود. تاکسی مرا به خانه عمه پیرم برد، هر چه زنگ زدم، در را باز نکرد، یکی از همسایه ها گفت گوش هایش نمی شنود، باید تا فردا صبح صبر کنید، تا پرستارش بیاید.
شب را درهتلی گذراندم، فردا پرسان پرسان خودم را به همان مرکز مراقبت از سالمندان بیمار رساندم، پالتوی دلخواه پدر و یک پیپ قهوه ای براق و یک کراوات آبی رنگ با خود برده بودم، وقتی مرا به اتاق پدرم هدایت کردند، با حیرت  در میان دو سه نفری که روی تخت خوابیده بودند  پدرم را ندیدم، با پرستار حرف زدم، مرا به بالین پدرم برد که انگار 200 سال پیر شده بود. فقط شبحی، سایه ای از پدرم بود. خواب بود، بروی یک صندلی، کنار تخت اش نشستم، دست استخوانی و چروکیده اش را در میان دستهایم گرفتم، بوی ادکلن قدیمی و همیشگی اش به مشامم رسید، تکان خوردم، چطور امکان داشت در نهایت بیماری آلزایمر، او ادکلن خود را زده باشد؟ دهانم را به گوش اش چسباندم و گفتم بابا جون! من این همه راه را آمده ام، شما را ببینم. تکانی خورد، لبخندی بروی صورت اش پخش شد، سرفه ای کرد، چشمانش را باز کرد، چشمان قهوه ای اش هنوز برق میزد، نگاهی به من انداخت، نیم خیز شد، با صدای گرفته ای گفت بهرام جان …تویی… چرا اینقدر دیر؟
همه بدنم لرزید، بدن نحیف اش را بغل کردم، گفتم هیچگاه دیر نیست، او را از روی تخت بلند کردم و او را نشاندم، همه پرستارها، حتی یکی از پزشکان دور مرا گرفته بودند، می گفتند این آقا 4 سال است حرف نمیزند، فقط گاه خواب می بیند وبا صدای بلند فریاد میزند. او کسی را نمی شناسد، با کسی سخن نمی گوید.
24 ساعت دویدم، به هر دری زدم، تا سرانجام پدر را بروی صندلی چرخدار، از آن تاریکخانه بیرون بردم، با او درون تاکسی همه خیابانها را زیر پا گذاشتم، همه خاطره ها را مرور کردم، دیدم که هر روز جان می گیرد. پزشکان حیرت کرده بودند، بعد از 2 هفته با پدر به ترکیه رفتم و سرانجام او را به واشنگتن آوردم، هیچکس باورش نمیشود، پدر پیری که درون آن تاریکخانه، پشت اش زخمی شده بود، توان راه رفتن نداشت، دوباره به زندگی بازگشته باشد، بخاطر روز پدر برایش تدارک وسیعی دیده ایم، تا قشنگ ترین خاطره ها را برایش بسازیم.

1321-2