1321-1

مهتاب از لس آنجلس:
قصه عشق پنهان مادرم

من از دوران دبستان به مرور به اسراری در درون مادرم پی بردم، اینکه هر بار فیلم عاشقانه ای می بیند، یا شاهد جدایی زوج عاشقی میشود، اشکهایش بی اختیار سرازیر میشود، حتی گاه خودش را در اتاقی زندانی می کند.
پدرم مرد بسیار مهربان و دست و دلبازی بود، من هیچگاه از زبان پدر، حرف عاشقانه و پراحساسی درباره مادر نشنیدم، گرچه پدرم اصولا چنین منشی داشت، ما راهم هیچگاه به آغوش نمی کشید، نوازش نمی کرد، ولی در هیچ زمینه ای از ما دریغ نداشت، راحت ترین زندگی را برایمان فراهم کرده بود، حتی صحبت از فرستادن ما به خارج می کرد، دلش می خواست همه ما بهترین تحصیلات دانشگاهی را داشته باشیم. مادرم زن مطیع و نجیب و مهربانی بود، او همه کار می کرد تا پدرم و همه ما در نهایت آسودگی باشیم، و یکبار که پدرم بدنبال سکته قلبی در بیمارستان بستری شد، مادرم شب و روز پرستارش بود تا او را به خانه بازگرداند، همیشه بما سفارش می کرد، رفتار مهربان و احترام آمیزی با پدر داشته باشیم و قدرش را بدانیم.
من بارها خواستم از مادر درباره عکس العمل پر احساس اش در برابر فیلم های عاشقانه و اصولا رویدادهای عاطفی بپرسم، ولی او هیچگاه اجازه نمی داد.
وقتی من بعنوان دختر بزرگ خانواده 19 ساله بودم و دو خواهر و یک برادرم 16و 14 و 10 ساله بودند، پدرم بدنبال سکته مغزی از دست رفت و تا ماهها همه ما را در اندوه بزرگی فرو برد، مادرم همه نیروی خود را برای مراقبت از ما بکار گرفت، دور رفت و آمدها و سفرها را خط کشید و کوشید هم مادر وهم پدر باشد.
یادم هست آنروزها حداقل ده خواستگار خوب برایش پیدا شد، ولی مادر به همه جواب رد داد و گفت میخواهد بچه ها را به ثمر برساند وبعد درباره زندگی و آینده خود تصمیم بگیرد و در این میان مادرش اصرار داشت و گاه میان شان جر و بحث در می گرفت.
یکبار من به سراغ مادر بزرگ رفتم و درباره راز اندوه و اشکهای مادر زمان تماشای فیلم های عاشقانه پرسیدم، مادر بزرگ مرا با خود به زیرزمین نیمه تاریک خانه اش برد و از لابلای چمدان ها، یک بسته نامه بیرون کشید وبدست من داد.
من درون آن نامه ها، زیباترین قصه های عاشقانه را خواندم، قصه عاشقانه مادرم و مردی که از دوران مدرسه عاشق اش بوده و بعد هم بدستور پدر بزرگم، چشم بروی او بسته و به همسری پدرم در آمده است.
در آن نامه های عاشقانه، همه لحظات زیبای دوران نوجوانی مادرم و مردی که دیوانه وار عاشق اش بوده و در آخرین نامه ها، آنها با هم وداع گفته و خود را به سرنوشت سپرده بودند، تا شاید روزی دوباره، چه دراین دنیا و چه در آن دنیا، همدیگر را دیدار کنند.
خواندن نامه ها مرا در اندوه بزرگی فرو برد، آنروزها پدر بزرگم زنده نبود، تا من به سراغش بروم و بپرسم چرا؟ ولی مادر بزرگم را زیر سئوال بردم و اوبرایم توضیح داد، که مادرت هیچ چاره ای نداشت، وگرنه همه خانواده درهم میریخت و آبروی پدر بزرگت میرفت.
پرسیدم آیا هیچ نشانه و رد پائی از آن آقا داری؟ گفت فقط نام و فامیل اش را می شناسم و خبردارم، که سالها پیش همگی ایران را ترک گفتند و به پاریس رفتند، همانجا که قراربود با مادرت آشیانه عشق شان را بسازند.
بعد از این رویدادها، به سراغ مادرم رفتم، ولی او همچنان مقاومت می کرد، می گفت خواهش میکنم خاکستر این عشق را پس نزن، زیر آن دیگر آتشی نیست، من می گفتم ولی همه وجود تو، هنوز پر از آن آتش است، تو هنوز با یاد آن عشق زندگی می کنی. می گفت نمی خواهم در هیچ شرایطی حیثیت و آبروی پدرت را به خطر بیاندازم، من با آن خاطره ها سالها زندگی کرده ام و هنوز هم با آنها سر میکنم.
من درحالیکه رد پای آن آقا را دنبال میکردم، بمرور با خواهرانم دراین باره حرف زدم، به آنها فهماندم که مادرمان بدلیل نجابت و پاکی اش، همیشه به پای پدرمان ماند، پدری که حتی یکبار با او از عشق حرف نزد و به گفته مادر بزرگم، هیچگاه او را نبوسید و نوازش هم نکرد.
ما خواهرها تصمیم گرفتیم، به هر طریقی شده آن آقا را پیدا کنیم، حالا نامش را می دانستیم، ژوبین! تقریبا چند سالی بزرگتر از مادرمان. در ایران هیچ نشانه ای از خانوده اش نبود، بعدها در فرانسه هم خبری و رد پائی بدست نیامد، تا من بعنوان مهاجر از جمع خانواده به امریکا آمدم، از طریق اینترنت و فیس بوک به دنبال نام او رفتم، بیش از 50 نام با کمی تفاوت پیدا کردم، ولی هیچکدام با مشخصات ژوبین گمشده مادرم هماهنگ نبود.
حدود 3 سال پیش من همه خانواده را به لس آنجلس آوردم، همگی دراینجا مشغول شدیم، مادرم نیز بدلیل سابقه معلمی و گذرانیدن یک دوره در کالج در یک کودکستان بکار پرداخت، او خبر نداشت که ما همچنان در پی یافتن ژوبین هستیم.
من یک سال پیش سرانجام، یکی از دوستان نزدیک ژوبین را پیدا کردم، که می گفت ازدواج کرده و به استرالیا رفته است. من از طریق یکی از دوستانم، بدنبال ژوبین در استرالیا رفتم. دوستم تلفنی گفت که ژوبین بخاطر سرطان در یک کلینیک در سیدنی بستری است. این خبر مرا تکان داد، ولی باز هم نا امید نشدم وبعد از چند هفته به بهانه دیدار دوستی به سوی استرالیا پرواز کردم، با همان دوست قدیمی به سراغ ژوبین در بیمارستان رفتیم.
بدون اینکه خود را معرفی کنم، به بهانه اینکه ایرانی هستم و برای عیادت آشنایی آمده ام و شنیدم شما هم ایرانی هستید آمده ام با شما حرف بزنم، بر چهره ژوبین، لبخندی نشست و گفت بدنبال مرگ همسرم، من سالهاست در اینجا دوست و آشنایی دلسوز ندارم، بعد به صورت من خیره شد و گفت چقدر چهره شما برایم آشناست! من برخود لرزیدم، ولی حرفی نزدم، پرسیدم در چه شرایطی هستید؟ گفت بدنبال دو عمل جراحی، رو به بهبودی میروم، می خواهم بعد از دوره نقاهت به ایران برگردم، می خواهم بدنبال عشق گمشده ام بروم و حتی یکبار هم شده او را ببینم، گفتم مگر شما متاهل نبودید؟ گفت من 3 بار ازدواج کردم ولی همه بی سرانجام بود. من هنوز بدنبال آن عشق گمشده هستم.
من و دوستم بغض کرده بودیم، نگاهی کرد و گفت آرزو میکنم روزی هر دو عاشق بشوید، هر دو دستش را فشردیم و بیرون آمدیم و توی خیابان با صدای بلند گریستیم. فردا یکسره به لس آنجلس آمدم و سریع تر از آنچه تصور میرفت، مادرم را آماده سفر کردم، مرتب می پرسید چه خبر شده؟ می گفتم یک سورپرایز برایت دارم، می گفت داری ازدواج می کنی؟ می گفتم صبر کن مهمتر از این حرفهاست. او را به سیدنی بردم، بعد از یک استراحت 24 ساعته، سرحال و شیک و آرایش کرده، او را به بیمارستان بردم و در اتاق ژوبین را پیشاپیش گشودم، اصلا باورم نمی شد، هر دو با دیدن هم از جا پریدند، بعد از این همه سال، همدیگر را شناختند و با صدای هق هق گریه مادرم و ژوبین، همه کارکنان آن بخش بیمارستان به آن اتاق ریختند، چنان در آغوش هم فرو رفته بودند که جدا شدنی نبودند. نگاه سپاس و حق شناسانه هر دو را دیدم، از ته دل خوشحال بودم، ژوبین با مادرم در راهروها راه میرفتند، پرستاران باورشان نمی شد، انگار ژوبین هیچگاه بیمار نبوده ومادرم انگار به نوجوانی اش بازگشته بود.

1321-2